نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,129
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #161
پسرک سریع روی تبلت سفید رنگ، سفارش را نوشت و با گفتن با اجازه، سریع میز را ترک کرد. ماهزر دوباره نفس عمیقی کشید ولی دیگر بوی آن عطر را استشمام نکرد. بی‌خیال به روبه‌رویش که یک درخت کاج بود نگاه کرد. یادش آمد چه‌قدر آرزو داشت که یک درخت کاج کوچک در گوشه‌‌ای از خانه‌ی خودش داشته باشد، شب کریسمس باشد، درست روز کریسمس، به بازار شلوغ و پر از جمعیت برود، عصر باشد و هوا برفی و سرد با ابرهایی که رنگشان بیشتر به بنفش شباهت داشته باشد تا به سیاهی، ماهزر برای درخت کاج خانه‌ی ارزوهایش وسایل تزیینی بخرد، یک عالمه کادو‌های رنگارنگ، از ریز به درشت را بخرد، یک عالمه خرید برای خودش و همسرش بکند و در آن هوای سرد و برفی، در حالی که پوتین‌هایش چرم اصل باشد و یک پالتو‌ی گرم و خزدار تنش باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #162
تهران همیشه به خاطر این آب هوا طرفدار بسیاری داشت. ماهزر که خودش از اول عاشق تهران بود. از بچگی تا به امروز. همیشه دلش می‌خواست در تهران زندگی کند، دیگر مرغ و خروس و گوسفند نداشته باشند، برای خودش یک اتاق جدا با یک دکوراسیون دخترانه داشته باشد، یک عالمه لباس‌های رنگارنگ داخل کمدش به او چشمک بزند، لاک‌های رنگارنگ روی میز آرایشش داشته باشد و هزاران آرزوی محال دیگر اما عمیق‌تر که نگاه می‌کرد؛ او فقط یک دختر روستایی بود که هیچ کسی را به عنوان حامی پشتش نداشت که از او حمایت کند و او را تشویق کند. کمی که عمیق‌تر به داستان نگاه می‌کرد می‌دید از وقتی چشم باز کرده بود، فقط طبیعت بود و یک گله گوسفند که باید چوپانشان می‌بود، از وقتی چشم باز کرده بود فقط کار کردن بود و دوشیدن شیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #163
چه کار قرار بود انجام بدهد. تا ابد که نمی‌توانست گوشه‌ی همین هتل پنهان شود و هیچ کاری هم نکند. باید هر طور که شده بود، امروز با آریا صحبت می‌کرد. ولی چگونه؟! خدا می‌دانست. نه شماره‌ای از او داشت، نه شماره موبایلی از او داشت. باید منتظرش میماند تا خودش با پای خودش بیاید.
ابرویی بالا انداخت و لیوان چای تمام شده را روی نیز میز گذاشت. کیک شکلاتی را نیز تمام کرده بود. بهتر بود از جایش بلند شود و به سمت اتاقش برود چون محوطه هر لحظه بیشتر داشت شلوغ‌تر میشد. کارگرهایی که مدام در تکاپو بودند، مسافرهایی که به هتل مراجعه می‌کردند و بعضی‌هایشان از اتاقشان بیرون می‌آمدند، بعضی‌هایشان اتاقشان را تحویل داده بودند و داشتند هتل را ترک می‌کردند، دیجی‌هایی که وسط دیوار نصب می‌شدند و مدام تست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #164
هنوز داخل ماشین ننشسته بود چون از این هوای اول صبحی همیشه خوشش می‌آمد. برای همین نگاه کلی به مجتمعی که با خط بزرگ طلایی رنگ پشت سر هم نوشته بود تبسم، نگاه کرد. نفس‌های عمیقی پشت سر هم کشید و کش و قوس محوی به بدنش داد. بهتر بود که سریع به سمت هتل می‌رفت که یک عالمه کار روی سرش ریخته بودند. برای همین ماندن را جایز ندانست و فوری روی صندلی راننده نشست و ماشین را روشن کرد و به سمت خانه راند تا لباس‌های دیروزش را عوض کند، شاید هم صبحانه‌ای میخورد و بعد به هتل می‌رفت که به کارهایش برسد تا شاید امروز از تعمیرات تمام می‌شدند.
اول صبحی هیچ کجای تهران ترافیک نبود و این امر باعث شده بود که کمیل سریع‌تر از حد تصورش به خانه برسد.
ساعت را نگاه کرد که نزدیک هفت صبح بود. خانواده‌‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #165
مهری خانم در حالی که همه چیز را روی میز می‌چید گفت:
- وا این چه حرفیه مادر. مگه من قراره عروس بشم که من بخوام نظر بدم. بالاخره خودش باید لباسشو بپسنده، مدل آرایششو به آرایشگر نشون بده، چه می‌دونم خودش باید همه کارا رو بکنه دیگه. من که نمی‌تونم بگم اینو بپوش اونو نپوش، موهاتو این رنگی بکن، ابروهاتو این شکلی بردار. حرفا میزنیا مادر!
کمیل کمی از سنگگ تازه را که بویش حسابی مستش کرده بود؛ برش داد و کره‌ی محلی را روی آن مالید و کمی هم عسل طبیعی به آن زد. با دهان نیمه پر گفت:
- خلاصه که... من میگم همه چیو... مخصوص اینجا انجام بده... چه میدونم... رنگ مو و فلانشو باید مختص... خونواده پینارمنش‌ها بکنه. بالاخره... فامیل بعد عمری میخوان که... مثلاً‌... انتخاب منو ببینن. همه چیز باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #166
سریع کفش‌های اسپورتش را پوشید و در حالی که آخرین قسمت از لقمه‌اش را می‌خورد، سوییچ را از جیبش بیرون کشید. فوری نگاهی به ساعت مچی مشکی‌اش انداخت. ساعت تقریبا هشت صبح بود. پس هنوز کمی وقت داشت. سریع ماشین را روشن کرد و لقمه‌ی داخل دهانش را هم قورت داد.
می‌دانست که بعد از صبحانه، سیگار حسابی می‌چسبد. برای همین یک نخ از سیگار وینستونش را بیرون کشید و ان را روشن کرد. سریع گاز ماشین را گرفت و به راه افتاد.
کمی هم به صدای ضبط ماشین ولوم داد تا همراه سیگارش، یک آهنگی هم اول صبحی گوش کند تا سرحال‌تر باشد. هر چند آهنگ‌های سهیل چنگی به دل نمی‌زدند ولی بهتر از سکوت ماندن درون ماشین بود.
اول صبح بود و همه‌ی مغازه‌ها‌ی اطراف خانه‌شان کم‌کم داشتند مغازه‌شان را باز می‌کردند. خیلی‌ها هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #167
برای همین فوری به سمت لابی برگشت و مشغول به کارش شد تا ببیند دوباره چه موقع میتواند آن دختر جالب را ببیند و سر راهش سبز شود. نمی‌دانست که چرا از بین این همه آدم، به آن دختر واکنش نشان داده بود ولی می‌دانست فقط یک حس کنجکاوی ساده بود وگرنه هیچ وقت قرار نبود خودش را از چاله به چاه بیندازد.
***
- آریا من برم یه چیزایی از سوپر مارکت بگیرم که باهاش یه صبحونه‌ای چیزی بخوریم بعدش ببینیم چند چندیم. موافقی؟!
آریا همان‌طور که از دستشویی بیرون می‌آمد و در را پشت سرش می‌بست گفت:
- آره موافقم. برو. دستت درد نکنه فقط پول مول... چیزی همرات هست؟!
سهیل نگاهی به قیافه‌اش در آینه‌‌های طلایی رنگ که تکه‌های پنج ظلعی کوچکی یودند که مرتب کنار هم چیده شده بودند و یک آینه‌ی بزرگ را روی دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #168
- راستش از هیچ چیز این خونه خوشم نمیاد. یعنی یه جوریه! اصلاً به دلم نمیشینه. دلگیره یه جورایی! میخوام همه چیو عوض کنم و با سلیقه‌ی خودم بچینم.
کمیل با خوشحالی گفت:
- باشه. بزار من هماهنگ می‌کنم با همشون خبرشو بهت میدم. فقط حواست باشه همه رو توی یه روز بندازشون تو کار تا زودتر خونه رو تموم کنن و تحویلت بدن. واسه خاطر خودت میگم! آدمو اسیر میکنن این چلغوزا!
آریا خندید و با خنده در حالی که به سمت پنجره‌ها قدم برمی‌داشت گفت:
- آره بابا کم اسیری نکشیدم که. پس... تو باهاشون حرف بزن خبرشو بهم بده. دستت طلا. منتظرم.
کمیل فوری نگاهی به کارگرهایش انداخت و در حالی که با دستش به سر کارگری که مشغول درست کردن کف لابی بود اشاره میکرد گفت:
- باشه ده دقیقه‌ی دیگه بهت خبرشو میدم. در تماسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #169
سهیل شروع به باز کردن درب مربا‌ی هویج و کره‌ی پاستوریزه کرد و در حالی که دستش را به سمت خامه‌ی پاستوریزه می‌برد تا بازش کند گفت:
- راستی ببینم از کمیل خبر داری؟! صبح زود زنگ زد گفت کابینت سازا قراره ساعت نه یا نه و نیم واسه کار بیان.
آریا که منتظر جوش آمدن کتری بود، گفت:
- آره قراره یه‌ کم دیگه زنگ بزنه که... .
در همان حین گوشی‌اش زنگ خورد. با برداشتن گوشی گفت:
- چه حلال‌زاده هم هست... . جانم کمیل؟!
کمیل همان.طور که داخل لابی می‌چرخید گفت:
- میگم که داداش... من با نصاب پرده هم هماهنگ کردم، نهایتاً ساعت ده خودشونو میرسونن. آدرس آپارتمان رو هم با شمارت بهشون دادم. موقع اومدن بهت زنگ میزنن باهات هماهنگ می‌کنن. دیگه بقیش به عهده‌ی خودت.
آریا یک چای کیسه‌ای از جعبه بیرون کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #170
- آره خب اونم هست. من در کل گفتم که بعداً مشکلی برامون پیش نیاد. راستی کارهای تولیدی چی میشن؟! امروز که نتونستی سرکارت بری. باید از فردا حتماً بری دیگه.
آریا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به طرف ظرف یک‌بار مصرف متوسط مربا انداخت جواب داد.
- راستش امروز جمشیدیان قرار بود بره یه سری وسایل شخصیشو از دفتر کارش برداره واسه همون دیگه من نرفتم.‌ عصر یه سر میرم ببینم چی واسه دفتر نیازه، هم وسایل مورد نیاز خودمو بخرم هم ببینم چه‌ خبره.
سهیل اخمی بین ابروهایش نشست. نمی‌دانست این حرفی که میخواهد بزند، درست بود یا نه، اصلاً وقتش بود یا نه اما می‌خواست یک یادآوری برای آریا باشد. شاید اصلاً فراموشش شده بود که در چه منجلابی داشت دست و پا میزد‌. برای همین با سرفه‌ی مصلحتی گفت:
- خب... اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا