- ارسالیها
- 959
- پسندها
- 4,306
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #161
پسرک سریع روی تبلت سفید رنگ، سفارش را نوشت و با گفتن با اجازه، سریع میز را ترک کرد. ماهزر دوباره نفس عمیقی کشید ولی دیگر بوی آن عطر را استشمام نکرد. بیخیال به روبهرویش که یک درخت کاج بود نگاه کرد. یادش آمد چهقدر آرزو داشت که یک درخت کاج کوچک در گوشهای از خانهی خودش داشته باشد، شب کریسمس باشد، درست روز کریسمس، به بازار شلوغ و پر از جمعیت برود، عصر باشد و هوا برفی و سرد با ابرهایی که رنگشان بیشتر به بنفش شباهت داشته باشد تا به سیاهی، ماهزر برای درخت کاج خانهی ارزوهایش وسایل تزیینی بخرد، یک عالمه کادوهای رنگارنگ، از ریز به درشت را بخرد، یک عالمه خرید برای خودش و همسرش بکند و در آن هوای سرد و برفی، در حالی که پوتینهایش چرم اصل باشد و یک پالتوی گرم و خزدار تنش باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش