متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,859
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #171
آریا از جایش بلند شد تا چای سرد شده‌اش را عوض کند. در حالی که پشتش به سهیل بود گفت:
- آره خب اونم هست. میدونی! قرار نیست که تا ابد مخفیش کنم ولی خب... به نظرت... الان تو این شرایط من با ماهزر، توی هتل شما دیده بشم، کمیل چه فکری میکنه پیش خودش؟! نمیگه این دختر کیه؟! از کجا اومده؟! اصلاً چرا اومده؟! چرا یهویی... .
سهیل سرش را با کلافگی مطلق تکان داد و در حالی که حس می‌کرد عصبی شده است جواب داد.
- ببینم به کمیل چه ربطی داره اصلاً؟! به اون چه که تو با کی قرار داری یا با کی قرار گذاشتی؟! ببین... مهم خودتی و خودت. ب بقیه هیچ ربطی نداره که چیکار می‌کنی و با کی هستی یا با کی قراره حرف بزنی یا ببینیش. به نظرم بهتره با این فکرهای بی‌خود، فکرتو‌ درگیر چیزی نکنی. همون بهتر که زودتر بری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #172
سهیل آرام آرام همراه لیوان چایی داخل دستش، پشت سر آریا از آشپزخانه خارج شد و در حالی که با ابروهای درهم به آریا نگاه می‌کرد گفت:
- خب پس... تکلیف کارمندها چی میشه؟! یعنی اصولی بخوایم به این تغییرات و این قضیه نگاه کنیم، تعطیلات عید نهایتاً تا پنج روز طول میکشه البته اداره‌ها و بانک‌ها که تا پنج روز تعطیلن. بعدش برمیگردن سرکاراشون. اون وقت تو می‌خوای که پونوزده روز تولیدی رو بخوابونی که فقط بخوای تعمیر کنی؟! پس قراردادهایی که قراره ببندی، لباسایی که قراره دوخته بشن، پارچه‌هایی که قراره برش بخورن، طرح‌هایی که قراره روانه‌ی بازار بشن چی میشن؟! هیچ فکرشونو کردی؟!
آریا که جلوی پنجره بود و داشت از پشت پرده به داخل مجتمعی که حالا همه بیدار شده‌ بودند و هر کسی داشت به سمت کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #173
- دستت درد نکنه. عصر هر وقت کارهای این‌جا تموم شد، زنگ بزن خودم میام دنبالت دیگه پیاده نمونی مجبور بشی با تاکسی این ور اون ور بری. اگه به کمک هم نیاز داشتی، بهم زنگ بزن. سریع خودمو می رسونم.
آریا سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد و وسایل صبحانه را همانجا روی کابینت کنار سینکی که هیچ‌ به دل آریا نمی‌نشست چون حس می‌کرد تمیز نیست و به یک تمیزی اساسی نیاز دارد رها کرد.
سهیل بلافاصله بعد از گرفتن سوییچ، با یک خداحافظی سریع آپارتمان آریا را ترک کرد. آریا ذهنش آشفته بود و فکرش درگیر تمامی این اتفاقاتی بود که در طول این مدت برایش افتاده بودند. چه شد که به اینجا رسید؟! چه شد که الان وضعیتش این شد؟! چرا باید یک عالمه اتفاق روی سرش آوار میشدند؟! با اینکه بارها وبارها به این موضوعات تکراری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #174
لابی هتل درست مثل کافه رستوران‌های بالای شهر شده بود که میز و صندلی‌ها خیلی به رنگ سرامیک‌ها و دیوارهای هتل می‌آمدند.‌
سهیل نگاهی از لابی به آن بزرگی گرفت و به سمت پذیرش حرکت کرد. امروز بر خلاف روزهای دیگر، هتل شلوغتر به نظر می‌رسید. باید سریع به سمت پذیرش می‌رفت چون کارمندها حسابی سرشان شلوغ بود. کمیل اصلاً متوجه آمدن یا رفتن کسی نبود و سرش به کار خودش گرم بود. برای همین باید خودش دست به‌کار می‌شد.
سهیل با قدم‌های محکم خودش را به پشت میز پذیرش رساند و مشغول حرف زدن با مسافرها و کارمندها شد.
بالأخره باید کسی در تحویل کارت‌های اتاق به داد بقیه‌ی کارمندها می‌رسید. یا در ثبت اطلاعات مسافرها، با سیستم کار می‌کرد. هر چند همه سر کارشان بودند اما چون امروز کمی شلوغ‌تر از روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #175
کمیل با صدای بلندی خندید. چشم‌هایش موقع خندیدن حسابی جذاب و گیرا می شدند. به راستی که هر کس او را می‌دید، باید جذبش می‌شد. همان‌طور که می‌خندید گفت:
- ای بابا داداش از سن ما این حرفا گذشته دیگه. پیر شدیم رفت پی کارش. کی می‌خواد به یه کارگر بدبخت فلک زده نگاه کنه آخه؟!
سهیل چشم غره‌ای به کمیل رفت و باخنده گفت:
- آره فعلاً تو شکسته نفسی کن تا ببینم به کجا می‌رسی. برو واینستا. برو به کارت برس دود سیگارت خفه‌ام کرد. برو بچه. بدو!
کمیل ته مانده‌ی سیگارش را هم پکی عمیق زد و در حالی که آن را داخل دستش با فاصله از انگشتانش قایم می‌کرد گفت:
- باشه بابا رفتم. چه‌قدر زود عصبی میشی. خسته نباشی. من رفتم فعلاً.
و بدون آن که منتظر جوابی از جانب سهیل باشد به سمت سطل آشغال کنار پذیرش رفت تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #176
- یعنی چی پسرم؟ خب... خب توام حق انتخاب داری. اینکه لباس عقد نامزدت چه شکلی باشه خوبه؟ چه میدونم راجع به لباس‌هایی که قراره واسه هر دوتاتون بخریم. به نظرم که بهتره زودتر کارتو تموم کنی و همراهمون بیای. این‌جوری بهتره.
کمیل که به آمدن کارگرها به سر میز صبحانه نگاه می‌کرد با اکراه جواب داد‌.
- گفتم که مامان. بستگی به کارای تعمیرات هتل داره. حالا من سعی می‌کنم که همراهتون بیام، اگه نتونستم خودتون یه جوری حلش کنید. من باید قطع کنم. یه عالمه کار ریخته رو سرم که از همشون عقب افتادم. کاری نداری مامان خانم؟!
مهری خانم چشم غره‌ای به گوشی‌اش رفت و با حرص گفت:
- نه کاری ندارم. مراقب خودت باش. فعلاً.
و کمیل بدون حرف دیگری سریع گوشی را قطع کرد. از این شرایط داشت حالش به‌هم می‌خورد. حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #177
ماهزر در را بست اما همچنان کوبش قلبش، او را در برداشتن قدم دیگرش دچار تنگی نفس می‌کرد. دوباره قرار بود با آریایی که هم زندگی‌اش را جهنم کرده بود و هم از جهنمی که برایش ساخته بود نجاتش داده بود روبه رو شود.
نمی‌دانست چه کار کند. اصلاً چه حرفی داشت که به او بزند. نفس عمیقی کشید و با قدم‌های سست به سمت پنجره‌ی هتل حرکت کرد. حس تنگی نفسش، داشت او را از پای در می‌آورد. پشت پنجره‌ی هتل ایستاد. همه جا را از نظرش گذراند تا بلکه از تنگی نفس نجات پیدا کند. می‌دانست نفسش تنگ نشده ولی انگار داشت خفه می‌شد. نگاهی به همه جا انداخت. پاییز حتی با وجود هوای خوش هم داشت خودش را نشان می‌داد. شهر رنگ و روی پاییز را به خوبی به خودش گرفته بود. با این که امروز هوا گرم بود اما رنگ و روی پاییز،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #178
ماهزر همان‌طور که از پشت پرده به صورت کنجکاوانه، به بیرون نگاه می‌کرد، نگاهش به چشم‌های بت زیبایی خیره ماند. خدایا! این پسر چه چشم‌هایی داشت.
معلوم نبود چه رنگی بودند. انگار که خدا ساعت‌ها و روزها برای ساختن این بشر وقت گذاشته بود. چشم‌هایش، ته ریش جذاب و محوی که روی صورتش سایه انداخته بود، حتی چال چانه‌اش هم از آن فاصله‌ی کم، زیر ته ریش‌هایش در معرض دید بود.
برای چند ثانیه، کمیل و ماهزر از پشت پرده های حریر همدیگر را غافلگیر کردند اما ماهزر خیلی سریع به خودش آمد و با تپش قلب زیاد، از پشت پرده کنار رفت و خودش را روی مبل نزدیک پنجره انداخت. دست راستش را روی قلبش گذاشت‌. او تا به حال جنس مذکر را آن مدلی دید نزده بود. برای همین یک استرس نامفهوم و مجهولی در سرتاسر وجودش بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #179
فرش‌های دست‌باف تبریز، مبل هایی که شدیداً سلطنتی بودنشان به چشم میخورد. رنگ کابینت ها انگار که آشپزخانه را از قبل بزرگ‌تر نشان می‌داد و این خیلی به دل آریا می‌نشست. چشمی از کل خانه گرفت. در دل خدا را شکر کرد که توانسته بود از پس مشکلاتش بر بیاید. از اینکه توانسته بود دوباره به آریای قبلی تبدیل شود، در دلش حس غرور و اعتماد به نفس داشت. از این که دوباره همه چیز را به دست آورده بود با توکل بر خدا، حس امید و خوش‌حالی غیر قابل توصیفی داشت. یک‌بار دیگر خدا را برای بار هزارم شککر کرد و با کفش‌های نو و چرمی مشکی رنگش، سریع واحد را ترک کرد و به سمت حیاط مجتمع قدم برداشت.
سهیل با پژوی مشکی رنگ آریا جلوی محوطه ایستاده بود. به راستی که لقب مشکی به این ماشین می‌آمد.
آریا همان‌طور که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #180
آریا خندید و جواب داد.
- الحق که طراح شدن برازندشه. از حق نگذریم، کمیل خیلی به کارهای طراحی و دیراین و دکراسیون داخلی و فلان علاقه داره. یعنی یه جورایی خیلی خوب ازشون سر در میاره. خوب میدونه چه رنگی رو با چه رنگی ترکیب کنه یا ست کنه که رنگ جدید و جذابی به دست بیاد یا مثلاً خیلی خوب میدونه که چه مدل صندلی به چه مدل میزی میاد.
سهیل بلافاصله گفت:
- یادت نرفته که اون روز تو قرار کاری با حامد، سر میز واسه طراح شدنش تو شرکتت، یه اشاره‌هایی کرد.
آریا همان‌طور که کمی از شیشه ماشینش را پایین کشید و نگاهش به خیابانی که حتی با حال و هوای خوب هم نشان از پاییزی بودنش میداد بود جواب داد.
- نه بابا یادم نرفته. بزار چند روز بگذره؛ حتما کمیل رو به شرکت دعوت‌ می‌کنم و ازش میخوام که یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا