نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,125
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #181
همان‌طور که نگاهش به خیابان‌های بی سر و ته بود جواب داد.
- ببین سهیل...اگه من اون شب به یوسف نمی‌گفتم که یکی از گوسفندهای خاتون رو بدزده، هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. تحت تاثیر یه مشت اراجیفی قرار گرفتم که آقاجونم از زمان مرگ مادرم تو مخم فرو کرده بود. من فکر می‌کردم اگه با نوه خاتون ازدواج کنم، تلافی همه‌ی کارهایی که پدرش در حق ما کرده بود رو پس می‌گیرم ولی اشتباه کردم. اشتباه کردم بدون این‌که یه تحقیق ریزی بکنم که بفهمم آقاجونم دروغ گفته یا راست گفته، پاشدم جوگیر شدم و...با آبروی اون دختر بازی کردم؛ بگذریم.
نفسی عمیق از عمق جانش کشید. از این که ناخودآگاه داشت به آن شب نحس پرت می‌شد حس بدی داشت. دوست نداشت دیگر هیچ وقت با آن شب نحس روبه رو شود یا به یادش بیاورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #182
آن‌قدر بی‌ریا که آریا گاهی وقت‌ها که ساغر کنارش می‌خوابید هم دلش برایش تنگ می‌شد. آن قدر بی‌ریا و خالص بود که حتی وقتی سرکار هم می‌رفت به او تصویری زنگ می‌زد تا فقط چند دقیقه او را ببیند تا کل روزش شارژ شود. آن‌قدر خالص و بی‌ریا که باعث شد در عرض یک سال، به اندازه‌ی تمام عمرش به آن چشمانی که همانند یک جنگل‌ سیاه می‌ماند، اعتماد کند.
با صدای سهیل به خودش آمد.
- رسیدیم. نمی‌خوای پیاده بشی؟
آریا از فکر در آمد و همانطور که داشت کمربندش را باز می‌کرد جواب داد.
- چرا! چرا...الان پیاده میشم.
سهیل دست دراز کرد و بازوی آریا را گرفت. همان‌طور که به او خیره شده بود گفت:
- حالت خوبه؟ می‌خوای زنگ بزنم هماهنگ بشم که بری بالا و اونجا حرفاتونو بزنید؟
آریا دست از کمربند کشید و با دو انگشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #183
ذهنش پر از آشفتگی و فکر و خیال و پر از حرف اما غافل از اینکه بتواند کلمه‌ای را به زبانش بیاورد. انگار که آن آریای همیشگی نبود. حس ناتوانی در وجودش رخنه کرده بود. حس می‌کرد که چه‌قدر ناعلاج است. حس می‌کرد اعتماد به نفسش را از دست داده. آن‌قدر که حتی نمی‌تواند سخنی بگوید. نفس عمیقی کشید و به آسمانی که حالا دیگر تاریک شده بود و ابرهای سیاه داشت او را به زیر می‌گرفت، نگاه کرد. انگار که مغزش هم شبیه این آسمان پر از ابر شده بود. فکر و خیال‌ها همانند یک غبار، روی تک تک سلول‌های مغزش پرده کشیده بودند. چه قدر در یک لحظه همه‌چیز می‌توانست دشوار و سخت باشد. حتی سخن گفتن، حتی روبه رو شدن با چیزهایی که یک روز برایش ناچیز‌ترین بود.
در آن میان، سهیل مسیرش را کج کرد و به سمت لابی رفت. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #184
مبل‌های نقره‌ای با میزهای آینه‌ای نقره‌ای رنگ، صندلی‌های نقره‌ای با میزهای سیاه و سفید، ترکیب جدیدی را در لابی ایجاد کرده بود.
کفی که پارکت شده و رنگش به طوسی و سفیدی میزد.
گل‌های بزرگ پتوس و بنجامین که با گلدان‌های سفید و بزرگ سنگی، زینت زیبایی به لابی بخشیده بود ولی سهیل، فعلاً وقت فکر کردن به اینجا را نداشت. باید سریع با ماهزر تماس می‌گرفتم برای همین فوری اتاق شماره پنجاه را گرفت. بعد از چند بوق صدای خسته‌ی ماهزر داخل گوشی پیچید.
سهیل سعی کرد ولوم صدایش را کنترل کند. برای همین همانطور که به همراه گوشی، در حال چرخیدن سرجای خودش بود و اطراف را نگاه میکرد گفت:
- سلام آبجی منم سهیل. فوری آماده شو بیا پایین که آریا اومده. تو محوطه نشسته تا باهم حرف بزنید.
زودتر بیا پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #185
نگاه از آینه گرفت و دوباره به سمت چمدان برگشت. دنبال ادکلنی که دوستش برایش از تهران آورده بود می‌گشت. ادکلنی از برند کوکو با بوی کالکشن که بوی شکلات تلخ می‌داد. هرگز از آن ادکلن استفاده نکرده بود. چون قطعاً برای بردن گوسفندها به گله، نیازی به زدن ادکلن و بوی خوب نبود. مهمانی هم که هرگز پایش را نمی‌گذاشت. با دوستانش هم از دور سلام و احوال پرسی می‌کرد. دیگر چه کسی برایش باقی می‌ماند که بخواهد برایش عطر بزند؟ با آن‌ که برای خودش ارزش قائل بود اما خودش که نیازی به عطر نداشت. هرروز صبح، آفتاب نزده، گوسفندها را به گله می‌برد و شب هنگامی که چراغ ها روشن می‌شدند، از گله برمی‌گشت. دوش مختصر و شام مختصری می‌خورد و به اتاقش بر‌می‌گشت. کمی با موهایش بازی و آن‌ها را مرتب شانه می‌کرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #186
ماهزر با حالت زار و نفسی که حس می‌کرد دیگر بند آمده است و توانی برای بالا کشیدنش ندارد، با لرزه روی صندلی جا خوش کرد. برخورد تنش با صندلی، حس لرزه را با خودش به همراه آورد. مثل این که سرماخوردگی‌اش دوباره شروع شده بود. چون دقیقاً حس و حال روز اول سرماخوردگی‌اش را داشت. می‌دانست هنوز کامل بهتر نشده ولی در این حد که دوباره به این شکل عود کند را نمی‌دانست.
آریا همان‌طور که روبه‌روی ماهزر می‌نشست، اخم‌هایش را درهم کشید و دست‌هایش را به میز تکیه داد و داخل هم قلاب زد. نمی‌دانست از کجا حرف‌های نیمه تمامش را شروع کند. شرمنده بود و نگاهش رنگ شرم به خودش گرفته بود اما چهره‌اش این را به خوبی نشان نمی‌داد. آریا از بچگی این‌گونه بود. هر چه در دلش بود، نگاهش آن را لو نمی‌داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #187
و چشم‌هایش را به یک نقطه‌ی نامعلوم انداخت و همان‌جا را با دقت نگاه کرد. سرفه‌ی ریزی کرد و ادامه داد.
- فرقی نداره کجا باشه.

آریا نگاهش را به مژه‌های بلند و پر پشت ماهزر که نه ریمل داشت و نه حتی کاشت بود انداخت و در دلش گفت که چه‌قدر این دختر زیباست. ته ذهنش او را با ساغر که مدام مژه هایش را والیوم کاشت می‌کرد و نمی‌گذاشت از وقت ترمیمش حتی چند ساعت بگذرد مقایسه کرد. چه‌قدر آدم‌ها با هم تفاوت داشتند. آریا بلافاصله نگاهش را از مژه‌های بلند ماهزر گرفت و جواب داد.
- نه... یعنی آهان. بله میدونم... . میدونم که نگران روستا و اتفاقات اخیر هستی ولی خب... بارون بیاد که نمی‌تونیم حرف بزنیم. پس به نظرم بریم لابی. اونجا بهتر... یعنی بهتر میشه که حرف زد و خوب فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #188
می‌دونی... مامان‌بزرگم تا پونوزده سالگیم خیلی سر من عذاب کشید. خیلی سر من با یعقوب‌خان کشمکش داشت. خیلی سر من جنگید تا منو تا پونوزده سالگیم رسوند. با اینکه از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم ولی خب برای یه زن پیر، سخته که یه بچه رو بخواد به روش جدید بزرگ‌ کنه. می‌فهمی که چی میگم.
ماهزر سرش را تکان داد و کمی از چای دارچینی را مزه کرد و همان‌طور که نگاهش را به محوطه‌ی هتل سوق داد، گفت:
- بله.
آریا لب‌هایش را چین داد و کمی از قهوه را نوشید. بدون شک اگر قهوه یک آدم بود، آریا آن آدم را برای تمام عمرش انتخاب می‌کرد. از بس که این قهوه درمان هر دردش بود.
کمی قهوه را مزه کرد و ادامه داد.
- توی پونوزده سالگیم، یه روز که رفته بودم با بچه‌ها توی سالن فوتبال بازی کنم، نگو که حال مامان بزرگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #189
کمی از کیک شکلاتی را با قاشق کوچک برش داد و خورد. شاید از بغض گلویش کمی کم‌ میشد. کمی هم قهوه سرد شده را سر کشید. بهترین ترکیب بهشتی که الان در این شرایط می‌توانست آرامش کند.
چشم‌هایی که تا مرز پر شدن رفته بودند اما آریا نمی‌گذاشت اشکی از گونه‌اش بچکد مگر این که تنها باشد.
چشم‌هایش را باز و بسته کرد و سعی کرد به لرزش صدایش مسلط باشد.
- گذشت اون روزها و من به خونه‌ای که تو‌ی ونک بود اسباب کشی که چه عرض کنم، وسایلامو بردم و اون‌جا ساکن شدم. یه خونه‌ی دویست متری با دوتا اتاق خواب و یه حیاط زیبا و صدالبته دلباز. با این که پونوزده سالم بود ولی خب من تا حالا توی زندگیم تنها نمونده بودم که بدونم تنها موندن یعنی چی. اونم تو خونه‌‌ی به اون درندشتی. یادم نمیره شب‌های اول چه قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #190
همش فکر میکرد چون دایی‌هام اونجا بودند، قطعا اونا زیر پر و بالمو می‌گرفتند. ولی خب دایی‌هام از مادرم چه خیری دیده بودند که از من ببینن. فکر می‌کردند من شبیه مادرمم. از من زیاد خوششون نمی‌اومد. با این که از نظر قیافه شبیهش بودم ولی از لحاظ وجدان... نه! واسه همون دایی‌هام همون اول کار باهام قطع رابطه کرده بودند.
نگاهی به آریایی که هنوز رد پوزخند تلخ روی لب‌هایش بود، انداخت و سعی کرد به همه چیز مسلط شود تا بتواند او را دل‌داری بدهد. برای همین با اکراه گفت:
- خب... بعدش چی شد؟!
آریا نگاهش را به سمت پذیرش انداخت. سهیل را دید که مشغول صحبت کردن با تلفنش بود و چنان با دقت گوش می داد که انگار خبر مهمی شنیده بود. نگاه از سهیل گرفت و نگاهش را به محوطه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا