نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,125
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #191
آریا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی، ولی خب... چه می‌شد کرد. سرنوشتم اونجوری بود و باید می‌پذیرفتم. خب... بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم. دیگه کارگاه رفتن رو ول کردم. چون به حد کافی هم داشتم که خرج کنم و هم تو اون مدت به اندازه‌ی مورد نیاز جمع کرده بودم. می‌خواستم تلاشم رو بکنم تا درسم رو به یه جایی برسونم و خب موفق هم شدم. درسم رو به جایی رسوندم و تو دانشگاه خدا سر راهم همین سهیل‌خان رو سبز کرد.
آریا کمی از کیک شکلاتی‌اش را مزه کرد تا نفسی هم تازه کند. چه‌قدر با تعریف کردن گذشته، حالش خوب شده بود. انگار که کمی از قبل سبک‌تر شده بود. خیلی وقت بود دوست داشت که زندگی‌اش را خلاصه‌وار برای یک نفر تعریف کند و چه کسی بهتر از ماهزر که فقط گوش می‌داد. قضاوتش نمی‌کرد. مدام به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #192
دیگه عزمم رو جزم کردم. رفتم طرف های خونه خودم، یه مغازه‌ی بزرگ و صد البته دلباز اجاره کردم. سی تا چرخ خیاطی بزرگ خریدم و گذاشتم تو مغازه. سی نفر خیاط خوب و ماهر هم استخدام کردم. خدا خیرش بده سهیل هم خیلی تو تبلیغ این تولیدی کمکم کرد. اون‌قدر که تونستیم اولین سفارشمون رو که لباس یونی فرم یه مدرسه‌ی غیر دولتی دخترونه تو شرق تهران بود رو بگیریم.
و لبخند زیبایی روی لب‌های آریا جا خشک کرد. به یاد اولین سفارش افتاد که چه قدر با دقت همه چیز را چک می‌کرد که مبادا لباس‌ها ایرادی داشته باشند.
یاد آن روزها افتاد که چه‌قدر همه چیز برایش پر مفهوم بود و تازگی داشت. همه چیزش سر وقت بود، همه‌ی کارهایش منظم و سر موقع بودند. خوابیدنش، بیدار شدنش، دوش گبفتنش، به کارهایش رسیدنش، حتی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #193
لرزش صدایش نشان از پرت شدتش به آن زمان‌ها بود. ماهزر که سکوت را کمی سنگین حس کرد، دست‌هایش را در هم قفل کرد و روی زانوهایش گذاشت. دوست داشت بگوید که ادامه ندهد یا حداقل اتفاقات مربوط به روستا و قسمت‌های مربوط به ماهزر را ادامه بدهد ولی نمی‌شد. نمی‌توانست این بی ادبی را در مقابل آدم روبه‌رویش انجام دهد. هرگز در مقابل هیچ کسی این کار را نکرده بود. از نظرش این کار بی احترامی به طرف مقابلش می‌شد. برای همین کمی صدایش را با سرفه‌ی ملایمی صاف کرد و گفت:
- اگه... اگه که اذیت می‌شید... خب.‌.. خب ادامه‌... ندید.
آریا سرش را به طرفین تکان داد. بغضش را فرو داد. او به خودش قول داده بود که حتی با یادآوری خاطراتشان هم احساساتی نشود. بغض نکنه، نشکند و حسرت نخورد‌. برای همین با زهرخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #194
در همان حین سهیل با قدم‌های محکمش به سمت آن‌ها رفت. میخواست بداند چیزی نیاز دارند یا نه. نگاهی هم به ساعتش انداخت که هشت و چهل و پنج دقیقه را بیانگر بود. برای همین فوری خودش به میز آن‌ها رساند و خیلی آرام پرسید.
-چیزی نیاز ندارید بگم بیارن؟
آریا لبخندی به روی سهیل زد و گفت:
- نه دستت درد نکنه داداش. البته... من که چیزی نمی‌خورم.
و به ماهزر نگاه کرد. ماهزر هم فوری خودش را جمع و جور کرد و به مبل تکیه داد و سرش را به زیر انداخت و گفت:
- منم... منم چیزی نمی خورم. ممنون.
سهیل هم متقابلاً سرش را تکان داد و گفت:
- خلاصه که هر چی خواستید بچه‌های کافه در خدمتتونن.
آریا سزش را تکان داد و خودش هم نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. خوب می‌دانست سهیل بدون شک برای بررسی آمده بود. برای همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #195
باید همه چیز را به این دختر بدبخت توضیح میداد. برای همین نفسش را حبس کرد ادامه داد.
- و من... تصمیم گرفتم که... اون یک ماه رو... بیام روستا.
و بلافاصله نفس حبس شده اش را خیلی آرام رها کرد.
ماهزر با آمدن اسم روستا، قلبش انگار که از حرکت ایستاد‌. زمان، ساعت و حتی لحظه هم انگار سر جایشان یخ زدند. فهمید که بخش اصلی ماجرا در حال رو نمایی است‌. برای همین استرس سختی به جانش افتاد. هر موقع حرف و یا یاد روستا می افتاد استرسش بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چرا ولی دوست داشت زودتر آریا تعریف کند تا بداند چه رازی پشت پرده‌ی آن همه دربه دری، آن همه کتک خوردن‌ها، آن همه بد نام شدن‌ها، تا پای مرگ رفتنش نشسته بود؟ چه چیزی باعث شده بود که ماهزر تا این حد بدبخت شود که مجبور شود شبانه دیارش را ترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #196
ماهزر نگاه کوبنده و پر استرسش را به لب‌های آریا دوخت.
آریا با حالت پشیمانی ادامه داد.
- تا بحث به... پدر و خان جون تو کشیده شد. آقاجونم از گذشته‌اش گفت که چه قدر با تک تک نفس‌هاش عاشق خاتون بوده. چه قدر دوستش داشته. جوری که نفسش براش در می‌رفته، به‌خاطرش پا روی هر چی اعتقاد بوده گذاشته، دست از خونوادش کشیده، طوری که پدرش گفته اگه با خاتون ازدواج کنی از اولادی عاقت میکنم، ارثی بهت نمیدم ولی آقاجونم تو تصمیمش پا فشاری کرده و باز هم خاتون رو انتخاب کرده ولی مثل اینکه پدر خاتون اونو واسه پسر برادرش که از همه نظر اوکی‌تر از آقاجونم بوده در نظر گرفته بوده‌ و بهش قول داده که خاتون مال اونه واسه همون بدون اینکه آقاجونم با خبر بشه، شب با یه عقد ساده اونو شوهرش میده و همون‌جا داستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #197
همان‌طور که اشک در چشمان پر از برق ماهزر رد انداخته بود گفت:
- ب... بعدش... بعدش چی شد؟
آریا شرمسار سرش را به زیر انداخت. انگار که برایش سخت بود که دوباره به آن شب برود و همه چیز را تعریف کند. صدای رعد و برق و بارانی که داشت تندتر میبارید، از محوطه به گوش می‌رسید. کاش زودتر تعریف کند و از زیر این بار سنگین خلاص شود. برای همین بدون آن که نگاهی به او بیندازد ادامه داد.
- آقاجونم گفت که تو هرروز میری گله. یعنی کار هرروزت همینه که گوسفندها رو میبری چراه. بهترین راه واسه نزدیک شدن بهت... این بود که گوسفند شاه رو( همان قوچ که از همه‌ی گوسفندها سن و سال بالاتری دارد و از همه بزرگتر است)
شبونه از خونتون بدزدیم. خاتون هم... خب کار هرروزش همین بوده که تو... وقتی از چراه برمیگردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #198
برای همین سعی کرد خودش را جمع و جور کند و اینبار داستان را سریع تمام کند. برای همین ادامه داد.
- بقیش رو هم که خودت بهتر میدونی. شبونه اومدی و سر از باغ آقاجونم در آوردی. از اینکه همه جا رو دنبالش گشته بودی، گرمت شده بود و مجبور شدی شالت رو در بیاری یک طرف قضیه است. یک طرف قضیه و هم من بهت میگم. اینکه شالت رو من برداشتم و خواستم سرت کنم خیلی اتفاقی بود‌ یعنی اصلاً روی اون قسمت... نقشه‌ای نبود. من خودم خواستم که شالت رو سرت کنم چون اون اطراف... خب من تنها نبودم. یوسف و آقاجونمم توی اون باغ حضور داشتند. یعنی... میدونی... اصلاً فکر نکن که اون قسمتش هم جزء نقشه بوده. آقاجونم خیلی اتفاقی اومد وسط باغ و مچ مارو گرفت. یعنی خب... به خیال خودش که مچ گرفته بود وگرنه‌... ما که کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #199
- و خب من... من برداشتم و بهش زنگ زدم ولی نمی‌دونی که چی شد. اون گفت که... نمیتونه بدون من زندگی کنه، نمیتونه با نبودنم کنار بیاد و نمیتونه بدون من حتی یه لحظه هم نفس بکشه. گفت که همین امشب برم تهران... و ... خب... بدون اینکه وقت رو از دست بدیم برم خواستگاری و با خونواده‌اش حرف بزنم و فوری یک عقد محضری بکنیم. یعنی فعلاً این کارو بکنیم تا بعداً به فکر عروسی باشیم. من هم که عقلم ناقص! عقلم رو دادم دست ساغر و با خودم گفتم که راست میگه. این‌جوری به نفع جفتمونه. واسه همون بدون فکر کردن به چیزی، سرنوشتم رو تو چنگم گرفتم و راهی شدم.
همه چیز جزء به جزء در خاطراتش تقش بستند‌. ساغر، حرف‌هایش، چشم‌هایش، لبخندهای شیرین و پر از ذوقش، این که چگونه به‌خاطر ساغر، کت و شلوار گران قیمتش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #200
- یعنی... یعنی چی؟
آریا با افسوس سر تکان داد. خنده اش را تمام کرد. یاد له شدنش زیر پاهای ساغر افتاد. یاد این‌که تمام آن مدت عشق ساغر نسبت به او دروغ بود. یاد مصادره کردن اموالش افتاد. یاد این که چه‌طور مثل احمق‌ها نفهمیده بود که ساغر برایش تله گذاشته بود؟ چه‌طور نفهمیده بود که ساغر یک کلاهبردار حرفه‌ای بود؟
با افسوس گفت:
- یعنی اینکه من مثل یک اسکل سرم رو انداختم پایین و به همه چی چشم گفتم. بدون اینکه از خونوادشون ذره‌ای تحقیق کنم همون‌جوری چشم بسته به همه چی گفتم باشه و... عاقبت سر از... .
به هتل نگاه کرد و ادامه داد.
- اینجا در آوردم. هی... بگذریم... خلاصه بعد اینکه با هزارتا شرط و شروط و مخالفت‌های بی‌جای پدر قلابیش، عقد کردیم و رسماً و شرعاً زن و شوهر شدیم. یعنی برام‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا