- ارسالیها
- 959
- پسندها
- 4,306
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #191
آریا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی، ولی خب... چه میشد کرد. سرنوشتم اونجوری بود و باید میپذیرفتم. خب... بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم. دیگه کارگاه رفتن رو ول کردم. چون به حد کافی هم داشتم که خرج کنم و هم تو اون مدت به اندازهی مورد نیاز جمع کرده بودم. میخواستم تلاشم رو بکنم تا درسم رو به یه جایی برسونم و خب موفق هم شدم. درسم رو به جایی رسوندم و تو دانشگاه خدا سر راهم همین سهیلخان رو سبز کرد.
آریا کمی از کیک شکلاتیاش را مزه کرد تا نفسی هم تازه کند. چهقدر با تعریف کردن گذشته، حالش خوب شده بود. انگار که کمی از قبل سبکتر شده بود. خیلی وقت بود دوست داشت که زندگیاش را خلاصهوار برای یک نفر تعریف کند و چه کسی بهتر از ماهزر که فقط گوش میداد. قضاوتش نمیکرد. مدام به اون...
- خیلی، ولی خب... چه میشد کرد. سرنوشتم اونجوری بود و باید میپذیرفتم. خب... بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم. دیگه کارگاه رفتن رو ول کردم. چون به حد کافی هم داشتم که خرج کنم و هم تو اون مدت به اندازهی مورد نیاز جمع کرده بودم. میخواستم تلاشم رو بکنم تا درسم رو به یه جایی برسونم و خب موفق هم شدم. درسم رو به جایی رسوندم و تو دانشگاه خدا سر راهم همین سهیلخان رو سبز کرد.
آریا کمی از کیک شکلاتیاش را مزه کرد تا نفسی هم تازه کند. چهقدر با تعریف کردن گذشته، حالش خوب شده بود. انگار که کمی از قبل سبکتر شده بود. خیلی وقت بود دوست داشت که زندگیاش را خلاصهوار برای یک نفر تعریف کند و چه کسی بهتر از ماهزر که فقط گوش میداد. قضاوتش نمیکرد. مدام به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر