متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 224
  • بازدیدها 8,911
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #201
به این که هرروز رستوران‌های لاکچری برود، غذاهای آن چنانی بخورد، هرروزش را در سالن.های زیبایی بگذراند، کافه های آن چنانی برود، هرروز لباس‌های مارک و رنگارنگ بپوشد و هر کجا که دلش می‌خواست برود. یک آدمی هم مثل ماهزر، باید تمام زندگی‌اش را صرف حمالی می‌کرد، تمام وقتش را صرف گوسفند و حیوانات میکرد، روزمرگی‌هایش را فقط کوه‌ها و دشت‌ها و حیوانات پر می‌کردند! نه مهمانی می‌رفت، نه سالنی میشناخت، نه آرایشی می‌کرد، نه لباس مارکی به تن می‌کرد. این چه عدالتی بود! خودش هم نمی‌دانست.
آریا با حالت کلافه‌ای دست در موهایش کرد و به بیرون خیره شد. باران کمی بند آمده بود اما از بارش قطرات ریز و درشتی که به صندلی‌های محوطه برخورد می‌کردند، می‌شد فهمید که هنوز هم نم‌نم داشت می‌بارید. حس کلافگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #202
- اون روز صبح مثل هرروز که از خواب بیدار شدم، دیدم یه کوچولو واسه سر کار رفتن دیرم شده. واسه همین فوری یه دوش مختصر گرفتم و یه صبحونه‌ی مختصری هم خوردم و سریع حاضر شدم که برم دیدم یکی از کارمندهام زنگ زد که سریع برم تولیدی که اونجا یه مشکلی پیش اومده. با سرعت هر چه تمام خودم رو به تولیدی رسوندم که ای کاش نمی‌رفتم. با رفتنم دیدم چند نفر سر خود اومدند وسط تولیدی و دارند واسه تولیدی من نرخ تعیین می‌کنند. یکی هم اندازه گیری می‌کرد و یه چیزهایی روی کاغذ می‌نوشت. بماند که حسابی کتکشون زدم و هر چی از دهنم در اومد بارشون کردم ولی فایده نداشت چون که... چون که ساغر خانم پاک و مظلوم من، عشق دیوونه‌ی من، همه‌ی زندگی من... همه چیز رو مصادره کرده بود یعنی... همش رو... یک شبه بدون اطلاع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #203
- خلاصه این که وقتی این موضوع رو فهمیدم سریع به شماره ساغر زنگ زدم ولی خب... خاموش بود. هزار بار زنگ زدم ولی لعنتی گوشیش رو خاموش کرده بود. با حالت زار و اعصابی داغون رفتم دم درشون. دستمو گذاشتم روی آیفون و زنگ پشت زنگ. بالاخره اون بابای بیشرفش با پیژامه اومد دم در. تازه از خواب بیدار شده بود. یه‌کم داد و بیداد کرد که چه‌خبرته مگه سر آوردی و این حرف‌ها ولی وقتی بهش گفتم که دخترش کجاست چرا گوشیش خاموشه با شوک ساختگی بهم نگا کرد. اولش خیلی زرنگ بازی در آورد گفت که دیشب از خونه رفته. گفته که میرم پیش آریا و اون از چیزی خبر نداره و این حرف‌ها...ولی وقتی جریان رو فهمید که دخترش چه غلطی کرده و من گفتم که اگه چیزی نگه پای پلیس رو میکشم وسط، مثل بلبل به حرف اومد. همون جا جلو درشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #204
برای همین بدون آن که چیز اضافه‌‌ای بگوید گفت:
- خب.‌.. نگفتید که دیروز که رفتید روستا چیشد؟
آریا بدون ان که حاشیه‌ برود، تمام اتفاقات دیروز را برای ماهزر شرح داد و اجازه داد که کمی فکر کند. برای همین بعد از اتمام حرفش گفت:
- به نظرم... بهتره که پاشی بری وسایلت رو جمع و جور کنی. تا تو میای پایین، منم هزینه‌‌ی هتل رو پرداخت کنم بعدش باهم بریم.
ماهزر نگاهی به چشم‌های سیاه آریا انداخت و گفت:
- خب... به نظرت... من کار درستی کردم که... اون جوری... .
آریا از جایش بلند شد و دوستی به کتش کشید و گفت:
- بدون شک بهترین کارو کردی که از دستشون فرار کردی. شک نکن یه روز به خاطر این که من از اونجا نجاتت دادم، ازم نهایت تشکر رو می‌کنی. حالا هم بلند شو که... اصلاً وقت نداریم.
ماهزر سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #205
تشکر کرد و نگاهی به محوطه انداخت که کمی از غرش آسمان کم شده بود و باران نم‌نم داشت می‌بارید. لابی خلوت بود و بوی غذاها گاهی به مشامش میخورند. یادش افتاد که چه قدر گرسنه‌اش است. برای همین دستی به گوشی‌اش برد و شماره رستوران کاج را گرفت که با دو بوق فوری جواب دادند. سریع دو پرس جوجه کباب با مخلفاتش سفارش داد که سر راهش خودش تحویل بگیرد و به خانه ببرد.
نگاهی به ساعتش انداخت که نزدیک به ده و نیم شب بود. به راستی ک صحبتش چه‌قدر طول کشیده بود. نفسی عمیق کشید و نگاهش را روی راه پله‌ها انداخت که متوجه صدای پای ماهزر شد. نگاهش را به اطراف اتداخت که دید هر کسی به کار خودش مشغول است. سهیل هم نگاهش به گوشی‌اش بود. تک سرقه‌ای کرد و به سمت راه پله قدم برداشت. ماهزر با یک چمدان در راه پله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #206
آریا همان‌طور که میدان نور را دور میزد گفت:
- از تنهایی که نمی ترسی؟
ماهزر که بیرون را تماشا می‌کرد جواب داد.
- نه! من کل این بیست و سه سال را تنهایی گذروندم. شب‌ها تنها خوابیدم، روزها تنهایی تو کوه و بیابون گوسفند چرونی کردم. فکر نکنم که... دیگه... ترسی باقی بمونه.
آریا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی خوبه. پس تنهایی میتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. آفرین دختر خوب.
ماهزر سکوت کرد و چیزی نگفت ولی آریا دوست داشت حرف‌های آخرش را هم بزند. برای همین گفت:
- ببین حرف‌های آخرم رو هم بهت میزنم که دیگه چیزی از قلم نیفته. ببین واحد شش متعلق به خودته. تمام و کمال! همه چی هم داره، داخل یخچالش پره، داخل خونه تا حد امکان به همه چی مجهزه. از اجاق گاز بگیر تا رادیات و تخت خواب و مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #207
و ماهزر را در دنیای فکر و خیال تنها گذاشت. ماهزر به حرف‌های آریا فکر می‌کرد. به این که از کجا به کجا رسیده بود؟ یک دختر روستایی چشم و گوش بسته، داشت از الان یک زندگی مستقل و تنهایی درست می کرد. یک خانه وسط شهری که آرزوی چندین و چند ساله اش بود، یک شغلی که بتواند مستقل باشد و از آن پول در بیاورد را از فردا داشت صاحب می‌شد، از فردا لباس‌های لاکچری میپوشید و مانند دخترهای شهری تیپ می‌زد. دیگر خان‌جونی نبود که صبح زود برای چراندن گوسفندها بیدارش کند دیگر مجبور نبود هرروز صبح لباس‌های کهنه‌اش را بپوشد و راهی کوه و بیابان شود، دیگر محمود و کتک‌هایش نبود تا او را اذیت کند و دمار از روزگارش در بیاورد. دیگر کسی نبود که به او امر و نهی کند. او از فردا داشت خانم خانه‌ی خودش می‌شد. هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #208
کار از محکم کاری عیب نمی‌کرد. باید همه چیز را از اول محکم می‌گرفت تا بعدها به مشکلی برنخورد چون او دیگر هیچ کس را نداشت که اگر از اینجا رانده شد، به آن‌جا پناه ببرد. باید خودش برای خودش همه کس می‌شد. باید حواسش را جمع‌تر می‌کرد. اینجا همه چیز با روستا فرق داشت. یک فرق اساسی.
در همین فکرها بود که چشم‌هایش را روی هم گذاشت تا خواب را مهمان چشم‌های درشتش کند تا بلکه کمی از شر این فکر و خیال‌ها نجات پیدا کند.
***
با صدای آریا چشم‌های خسته از فکر و خیالش را کمی باز کرد. آریا همان‌طور که غذاها را از صندلی جلو برمی‌داشت گفت:
- ببخشید که بیدارت کردم ولی باید بگم که رسیدیم. پیاده شو تا من این غذاها رو بدم به تو، بعدش خودم چمدونتو بیارم. پیاده شو اونجا وایسا.
ماهزر همان‌طور که داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #209
ولی انگار که رخ داده بود. با ورودشان به داخل پارگینگ آریا سلام علیک نسبتاً بلندی کرد.
- سلام جناب مردان. خسته نباشید. شبتون بخیر.
آقای مردان که نگهبان ساختمان بود از پشت میز بلند شد و با لهجهکی شیرین شمالی‌اش گقت:
- سلام جناب نظامی‌فر، حالتون چطوره؟ شب شما هم بخیر جناب. مثل اینکه مهمون دارید. بله؟
آریا لبخندی زد و جواب داد‌.
- خوبم ممنونم. بله دختر داییم هستند جناب مردان از طاهربابا تازه رسیدند. واحد ششم رو ایشون اجاره کردند. امیدوارم که حواستون به رفت و اومدهای ایشونم باشه.
جناب مردان کلاه اربابی‌اش را درست کرد و با همان لحجه جواب داد.
- به خانه‌ی خودت خوش اومدی دخترجان. چشم جناب نظامی ایشونم مثل دختر خودمه. معلومه که حواسم هست. هر کاری داشتی یه زنگ به اینجا بزنی، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #210
چه قدر همه چیز در این‌جا فرق داشت. مثل یک خانه رویایی درون قصه‌ها می‌ماند. البته برای ماهزر این حکم را داشت. ماهزر از آن اتاق شش متری که یک لحاف و تشک و یک فانوس در آن جای داشت، الان به این خانه صد و پنجاه متری که همه چیزش تکمیل بود، رسیده بود. برای همین برایش حکم خانه‌ی رویایی را داشت.
آریا که متوجه برق نگاه ماهزر شد، گفت:
- امیدوارم که... بخشی از بدی‌هامو... .
نفس عمیقی کشید. هر وقت یاد بدی‌ کردنش به ماهرز می افتاد عذاب وجدان خفه اش می‌کرد. نمی‌گذاشت نفس بکشد. برای همین به کف سرامیکی سفید رنگ که از تمیزی برق میزد؛ چشم دوخت و ادامه داد.
- جبران کرده باشم. امیدوارم که... اینجا... یعنی این خونه برات خوشحالی و خوشبختی به ارمغان بیاره. دلم میخواد که... تو این خونه... واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا