- ارسالیها
- 956
- پسندها
- 4,300
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #201
به این که هرروز رستورانهای لاکچری برود، غذاهای آن چنانی بخورد، هرروزش را در سالن.های زیبایی بگذراند، کافه های آن چنانی برود، هرروز لباسهای مارک و رنگارنگ بپوشد و هر کجا که دلش میخواست برود. یک آدمی هم مثل ماهزر، باید تمام زندگیاش را صرف حمالی میکرد، تمام وقتش را صرف گوسفند و حیوانات میکرد، روزمرگیهایش را فقط کوهها و دشتها و حیوانات پر میکردند! نه مهمانی میرفت، نه سالنی میشناخت، نه آرایشی میکرد، نه لباس مارکی به تن میکرد. این چه عدالتی بود! خودش هم نمیدانست.
آریا با حالت کلافهای دست در موهایش کرد و به بیرون خیره شد. باران کمی بند آمده بود اما از بارش قطرات ریز و درشتی که به صندلیهای محوطه برخورد میکردند، میشد فهمید که هنوز هم نمنم داشت میبارید. حس کلافگی...
آریا با حالت کلافهای دست در موهایش کرد و به بیرون خیره شد. باران کمی بند آمده بود اما از بارش قطرات ریز و درشتی که به صندلیهای محوطه برخورد میکردند، میشد فهمید که هنوز هم نمنم داشت میبارید. حس کلافگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.