متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 224
  • بازدیدها 8,912
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #211
اما حالا درست در همین شهر بود. در همین شهر داشت نفس میکشید، بدون مزاحم، بدون کسی که مدام اذیتش کند. حالا یک سقف بلند بالای سرش بود، تنهای تنها بود. دیگر کسی نبود که مدام به او گیر بدهد و همه چیز را از دماغش در بیاورد. کسی نبود که هرروز از او کار بکشد، صبح زود بیدارش کند، مدام سرش غر بزند، مدام کتکش بزند، مدام به او گیر بدهد و آخرش هم هیچی به هیچی. انگار که تمامی کابوس‌هایش تمام شده بودند. واقعاً چه‌قدر همه چیز در عرض یک شب عوض شد. گاهی آغاز یک فاجعه، میتواند شروع یک خوشبختی باشد و ماهزر این موضوع را با پوست و استخوانش داشت احساس می‌کرد. ماهزر با لبخند به میز مقابلش نگاه کرد و قوطی گوشی نو را دید که کنارش یک کارت عابر بانک و یک کاغذ آ چهارِ تا شده گذاشته شده بود. با لبخند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #212
ماهزر یادداشت را کنار گذاشت و با لبخند گوشی را برداشت. چه قدر احساس خوبی داشت از اینکه بالاخره خودش صاحب گوشی شده بود. میدانست با مصیبت و پر از دردسر صاحب این گوشی شده بود ولی هر چه که بود قرار بود خودش تلاش کند و پولش را پرداخت کند. آن هم از حقوق مستقل خودش.
احساس شیرینی زیر پوست تنش داشت خودنمایی می‌کرد. نمیدانست از کجا شروع کند. از گوشی، از دیدن اتاق‌ها، از بالکنی که نصف شهر از آنجا قابل مشاهده بود و یا از شامی که داشت سرد می‌شد ولی بو آن داشت مستش می‌کرد.
از جایش بلند شد ولی آن‌قدر خوشحال بود که سر در گم شده بود. نگاهی به غذا انداخت. تصمیم گرفت اول شامش را بخورد و بعد بلند شود و همه جا را خوب تماشا کند. با لبخند به ظرف یک‌بار مصرف شام چنگ زد و به سمت خودش کشید. بوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #213
ماهزر که همچنان در سکوت فرو رفته بود، کمی با این حقیقت، ناراحت شد. البته جای ناراحتی نداشت. راست می‌گفت. او هرروز با لباس‌‌های کهنه‌اش، با حیوانات سر و کار داشت و هرگز با یک جنس مخالف از نزدیک صحبت نکرده بود. برای همین بود که کمی دست و پایش را گم می‌کرد.
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو از این به بعد قراره به عنوان یک کارآموز طراحی در شرکت (ساتلیک) کار کنی و در آینده‌ی نه چندان دور به یک طراح حرفه ای تبدیل بشی که توی شرکت بزرگ من، حتی ممکنه با شرکت‌های بزرگ دیگه‌ای وارد شراکت یا حتی کار بشی. ازت خواهش میکنم... خواهش می‌کنم تنها به هدفت فکر کن، نگران چیزی نباش، خوب تمرین کن، به همه چیز مسلط باش، روی حرف زدنت کار کن و خاطره ی تلخ... روستا و... اون شب رو هم... یه جورایی از یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #214
***
ساعت از دوازده شب کمی گذشته بود که کمیل با حال کلافه‌ای، وارد مجتمع تبسم شد. هوا کمی سرد شده بود و باران بند آمده بود. کمیل پافر مشکی‌ رنگش را از صندلی کناری‌اش برداشت و داخل ماشین تن کرد. داشبورد را باز کرد و کمی از ادکلن اف‌اف را که فقط برای داخل ماشین بود و در مواقع لزوم به خودش می‌زد، را برداشت و کمی به خودش زد. در آخر دستی به صورتش کشید و ته ریش و ابروهایش را با دست مرتب کرد و گوشی ‌اش را برداشت و سریع به سهیل پیام داد.
(به آریا چیزی گفتی؟) و در را باز کرد و به سمت داخل مجتمع قدم برداشت.
با قدم‌های تند خودش را به آسانسور رساند و واحد شماره دو را زد. بینی‌اش را بالا کشید که آسانسور در طبقه دوم نگه داشت. فوری پیاده شد و زنگ در را زد. نگاهی به اطراف انداخت. ساختمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #215
آریا که روی مبل نشسته بود، پای راستش را روی پلی چپش انداخت و در حالی که نگاهص به فنجان قهوه‌ها بود گفت:
- چیز خاصی که... نیست. فقط... امشب... جای خاصی رفته بودی؟ یعنی ببین‌... قصد فضولی ندارم فقط... .
کمیل که حالت رفتارش جدی بود، گوشی را کنار گذاشت و در حالی که پافرش را در می‌آورد با بی‌خیالی گفت:
- آره. یه نفرو قرار بود ببینم که رفتم دیدمش و اومدم. همین.
آریا که از این سرعت عمل تعجب کرده بود، نگاهش را به حرکات بی‌خیال با صورت جدی کمیل انداخت و گفت:
- خب کی؟
کمیل با رنگ چشم‌هایی که حالا به پررنگ‌ترین شکل ممکن در آمده بودند، به صورت آریا دقیق شد و جواب داد.
- یه بنده خدایی رو. ببینم... بیست سوالیه داداش؟ مگه داری اعتراف میگیری؟ یه بنده خدایی رو رفتم دیدم اومدم دیگه.
آریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #216
آریا فنجان قهوه‌اش را سریع کنار گذاشت و از جایش بلند شد. انگار که از شنیدن این خبر هم شوکه شد و هم ته دلش یک برق خوشحالی افتاد. از این که شاید اگر با نقشه‌ی حساب شده پیش می‌رفت، میتوانست دوباره پول‌هایی که ساغر از او دزدیده بود را پس بگیرد.
برای همین، همان طور دور کمیل چرخید و روبه‌روی او ایستاد، گفت:
- خب یه کم بیشتر توضیح بده ببینم.
کمیل کلافه پوفی کشید و جواب داد.
- گفتم که بذار چیزهای بیشتری دستگیرم بشه. حالا این‌هارو ول کن. کار مهمت رو بگو من دیرم شده باید زودتر برم. فردا یه عالمه کار دارم. مامان اینارو باید ببرم خرید عقد و آرایشگاه و چه میدونم کوفت و زهرمار. نمیدونم که! یه عالمه کارهای چرت و پرت که مربوط به خانم‌هاست.
آریا که فهمید اطلاعات کمیل در همین حد است، سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #217
آریا دستش را دراز کرد و در حالی که دست می‌داد گفت:
- انشالله همه چی درست میشه‌ اول به خدا و بعدش به خودت اعتماد کن. برو شبت بخیر. مراقب خودت باش. در تماسیم.
کمیل سرش را تکان داد و سریع واحد را ترک کرد. ذهنش به سمت اتفاقات اخیر امشب رفت. ساغری که آریا قلب پاک و صافش را دستش سپرده بود، امشب با بی رحمی تمام، پیش حامد جمشیدیان، یکی از تاجرهای موفق شهر نشسته بود. به این فکر کرد که یک آدم چه‌قدر می‌تواند بی ذات و بیشرف باشد که برای کسی که با قلب صاف و دل عاشق جلو می‌آید، هزار و یک نقشه بکشد و سرش را شیره بمالد. او هم یکی مثل سارپیل بود یا بهتر بود می‌گفت سارپیل هم یکی از او بود. شاید دخترها واقعاً جنسشان خرده کاری داشت. شاید دخترها ذاتشان نامرد و خیانتکار بودند و پسرهای ساده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #218
***
ماهزر که از خوشحالی، هنوز روی پاهایش بند نبود، با لب خندان، گوشه به گوشه‌ی خانه را نگاه می‌کرد. سرویس بهداشتی را نگاه میکرد، حمام را نگاه میکرد که با دوش طلایی استیل و کاشی‌های کرمی رنگ که طرح‌های زیبای قهوه‌ای روی آن‌ها؛ جلوه‌ی سه بعدی را به حمام بخشیده بود. درب حمام شیشه‌ای بود و درب دستشویی هم شیشه‌ای مات بود. ماهزر درِ حمام و دستشویی را که روبه‌روی هم بودند، بست و به سمت پذیرایی آمد. دو اتاق که درهای کرمی رنگشان به سمت پذیرایی باز می‌شدند. یکی این طرف آشپز خانه بود و دیگری آن طرف آشپزخانه. یعنی اگر کسی از در که وارد خانه می‌شد، سمت راستش را که نگاه می‌کرد دو اتاق و یک آشپزخانه‌ که در وسط اتاق‌ها بود، توجهش را جلب می‌کرد. یک آشپزخانه‌ی فوق‌العاده جذاب که از قضا یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #219
***
کمیل حدود یک ربع بعد به خانه رسید. باران حالا نم‌نم داشت می‌بارید و حسابی شیشه‌های ماشین را خیس کرده بود. گویا او هم دلش از این همه نامردی و بی‌حساب کتاب بودن دنیا گرفته بود. شیشه را باز کرد، سیگارش را از پنجره به بیرون پرت کرد و ماشین را در حیاط خانه پارک کرد. سکوت شب با صدای نم‌نم باران؛ تضاد دلنشینی را در فضا ایجاد کرده بود. از ماشین پیاده شد و درهای ماشین را قفل کرد. نگاهی به دل پر آسمان انداخت‌. قطره های باران پی در پی روی صورتش فرو می‌ریختند و روی پافرش با صدای زیبایی می‌نشستند. نگاه از آسمان ابری و بارانی گرفت.
دلش خواست زیر آلاچیق حیاط، یک سیگار دیگر دود کند و با سهیل کمی در این هوای بارانی و پاییزی صحبت کند. برای همین به سمت آلاچیق رفت و روی صندلی نشست. نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #220
سهیل ابرویی در هم گره کرد و گفت:
- خب اینو که تا یه حدودی اشاره کردی موقع رفتن. بگو که... چی‌شد که فهمیدی اون اونجاست؟ کی بهت گفت؟
کمیل زیپ پافرش را تا گردنش کشید و در حالی که حس می‌کرد هوا با روح و روانش صحبت می‌کند، نفس عمیقی کشید و گفت:
- فرید رو که می‌شناسی. عصر وقتی که کارهای هتل تموم شدند، دیدم که زنگ زد بهم. گفت که یه مهمونی دعوته که مال این تاجرها و چه می‌دونم آدم‌های لاکچریه‌. گویا هر ماه یه مهمونی این چنینی رو ترتیب میدن و همه‌ی آدم با کلاس‌هارو دعوت میکنند و حتی بهشون میگن که میتونن یه همراه هم با خودشون به اون مهمونی ببرند.
سهیل سکوت کرده بود و در سکوت به حرف‌های کمیل گوش می‌داد. کمیل لب.هایش را چین داد و نگاهی به اتاق خودش انداخت که حالا سارپیل در آن‌جا سکونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا