• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 214
  • بازدیدها 8,006
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
946
پسندها
4,269
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
اما حالا درست در همین شهر بود. در همین شهر داشت نفس میکشید، بدون مزاحم، بدون کسی که مدام اذیتش کند. حالا یک سقف بلند بالای سرش بود، تنهای تنها بود. دیگر کسی نبود که مدام به او گیر بدهد و همه چیز را از دماغش در بیاورد. کسی نبود که هرروز از او کار بکشد، صبح زود بیدارش کند، مدام سرش غر بزند، مدام کتکش بزند، مدام به او گیر بدهد و آخرش هم هیچی به هیچی. انگار که تمامی کابوس‌هایش تمام شده بودند. واقعاً چه‌قدر همه چیز در عرض یک شب عوض شد. گاهی آغاز یک فاجعه، میتواند شروع یک خوشبختی باشد و ماهزر این موضوع را با پوست و استخوانش داشت احساس می‌کرد. ماهزر با لبخند به میز مقابلش نگاه کرد و قوطی گوشی نو را دید که کنارش یک کارت عابر بانک و یک کاغذ آ چهارِ تا شده گذاشته شده بود. با لبخند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
946
پسندها
4,269
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
ماهزر یادداشت را کنار گذاشت و با لبخند گوشی را برداشت. چه قدر احساس خوبی داشت از اینکه بالاخره خودش صاحب گوشی شده بود. میدانست با مصیبت و پر از دردسر صاحب این گوشی شده بود ولی هر چه که بود قرار بود خودش تلاش کند و پولش را پرداخت کند. آن هم از حقوق مستقل خودش.
احساس شیرینی زیر پوست تنش داشت خودنمایی می‌کرد. نمیدانست از کجا شروع کند. از گوشی، از دیدن اتاق‌ها، از بالکنی که نصف شهر از آنجا قابل مشاهده بود و یا از شامی که داشت سرد می‌شد ولی بو آن داشت مستش می‌کرد.
از جایش بلند شد ولی آن‌قدر خوشحال بود که سر در گم شده بود. نگاهی به غذا انداخت. تصمیم گرفت اول شامش را بخورد و بعد بلند شود و همه جا را خوب تماشا کند. با لبخند به ظرف یک‌بار مصرف شام چنگ زد و به سمت خودش کشید. بوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
946
پسندها
4,269
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
ماهزر که همچنان در سکوت فرو رفته بود، کمی با این حقیقت، ناراحت شد. البته جای ناراحتی نداشت. راست می‌گفت. او هرروز با لباس‌‌های کهنه‌اش، با حیوانات سر و کار داشت و هرگز با یک جنس مخالف از نزدیک صحبت نکرده بود. برای همین بود که کمی دست و پایش را گم می‌کرد.
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو از این به بعد قراره به عنوان یک کارآموز طراحی در شرکت (ساتلیک) کار کنی و در آینده‌ی نه چندان دور به یک طراح حرفه ای تبدیل بشی که توی شرکت بزرگ من، حتی ممکنه با شرکت‌های بزرگ دیگه‌ای وارد شراکت یا حتی کار بشی. ازت خواهش میکنم... خواهش می‌کنم تنها به هدفت فکر کن، نگران چیزی نباش، خوب تمرین کن، به همه چیز مسلط باش، روی حرف زدنت کار کن و خاطره ی تلخ... روستا و... اون شب رو هم... یه جورایی از یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
946
پسندها
4,269
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
***
ساعت از دوازده شب کمی گذشته بود که کمیل با حال کلافه‌ای، وارد مجتمع تبسم شد. هوا کمی سرد شده بود و باران بند آمده بود. کمیل پافر مشکی‌ رنگش را از صندلی کناری‌اش برداشت و داخل ماشین تن کرد. داشبورد را باز کرد و کمی از ادکلن اف‌اف را که فقط برای داخل ماشین بود و در مواقع لزوم به خودش می‌زد، را برداشت و کمی به خودش زد. در آخر دستی به صورتش کشید و ته ریش و ابروهایش را با دست مرتب کرد و گوشی ‌اش را برداشت و سریع به سهیل پیام داد.
(به آریا چیزی گفتی؟) و در را باز کرد و به سمت داخل مجتمع قدم برداشت.
با قدم‌های تند خودش را به آسانسور رساند و واحد شماره دو را زد. بینی‌اش را بالا کشید که آسانسور در طبقه دوم نگه داشت. فوری پیاده شد و زنگ در را زد. نگاهی به اطراف انداخت. ساختمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
946
پسندها
4,269
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
آریا که روی مبل نشسته بود، پای راستش را روی پلی چپش انداخت و در حالی که نگاهص به فنجان قهوه‌ها بود گفت:
- چیز خاصی که... نیست. فقط... امشب... جای خاصی رفته بودی؟ یعنی ببین‌... قصد فضولی ندارم فقط... .
کمیل که حالت رفتارش جدی بود، گوشی را کنار گذاشت و در حالی که پافرش را در می‌آورد با بی‌خیالی گفت:
- آره. یه نفرو قرار بود ببینم که رفتم دیدمش و اومدم. همین.
آریا که از این سرعت عمل تعجب کرده بود، نگاهش را به حرکات بی‌خیال با صورت جدی کمیل انداخت و گفت:
- خب کی؟
کمیل با رنگ چشم‌هایی که حالا به پررنگ‌ترین شکل ممکن در آمده بودند، به صورت آریا دقیق شد و جواب داد.
- یه بنده خدایی رو. ببینم... بیست سوالیه داداش؟ مگه داری اعتراف میگیری؟ یه بنده خدایی رو رفتم دیدم اومدم دیگه.
آریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا