نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,116
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #221
- خب نداره که دیوانه!
گوشی‌‌اش را از روی میز برداشت و فوری به سمت گالری‌اش رفت تا عکس‌هایی که گرفته بود را نشان سهیل بدهد. خوب می‌دانست که سهیل هم از دیدن آن صحنه شوک خواهد شد.
برای همین مشغول پیدا کردن عکس‌ها از پوشه‌ی امن گوشه اش شد. سهیل که انگار هم هیجان و هم حس کنجکاوی‌اش گل کرده بود گفت:
- خب زودتر بگو ببینم قضیه چیه.
کمیل دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
- صبر کن دارم با رسم شکل بهت توصیح میدم. آهان! ایناهاش... بفرمایید.
و گوشی را به سهیل داد.
سهیل نگاهی به گوشی و نگاهی به کمیل کاملاً جدی کرد و با تعجب گوشی را گرفت. اولش صورتش هیچ تغییری نکرد اما رفته رفته مردمک چشم‌های سیاهش بزرگ و بزرگ‌تر شدند، دهانش کم‌کم باز می‌شد و ترکیب صورتش را به هم می‌ریخت. گویا او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #222
کمیل با سرعت بیشتر وارد منزل شد. بوی خانه، سکوتش، گرمایی که حس آرامش را به صورت سرد کمیل میبخشید، برای ثانیه‌ای باعث شد که کمیل چشم‌هایش را ببندد و عطر خانه و آرامشش را استشمام کند.
برای همین‌ نگاهی به پذیرایی انداخت که ور خاموشی فرو رفته بود. دلش میخواست در این ارامش خانه، یک قهوه درست کند و در این آرامش و گرمای آرامش بخش، لذت ببرد و آن را نوش جان کند ولی افسوس که سارپیل آن بالا بود و منتظر آمدنش بود. آهی کشید و با قدم‌های کوتاه خودش دا به در اتاقش رساند.
کاش چشم‌هایش را می‌بست و وقتی که باز میکرد، خبری از سارپیل نبود.
آهی کشید و در را باز کرد. سارپیل روی تخت دراز کشیده بود و لب‌تاب کمیل را هم با یک عالمه ظرف خوراکی جلوی خودش گذاشته بود و انگار که داشت فیلم می‌دید. کمیل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #223
- Hiçbir şey olmadı, yanına gideceğim. Bu sadece evliliğimizle birlikte düzelecek olan bir miktar iş baskısı. Aklınıza karışmayın. Düzeleceğine söz veriyorum.
? güven bana Tamam
( چیزی نشده قربونت برم. فقط یه ذره فشار کاریه که با عقدمون اونم درست میشه. تو ذهنتو درگیر نکن.
بهت قول میدم درست بشه. بهم اعتماد کن. باشه؟)
سارپیل سکوت کرد و چیزی نگفت. کمیل سریع فرصت را غنیمت شمرد که فرار کند چون مغزش برای امشب بسیار خسته شده بود و دیگر حوصله‌ی سر و کله زدن با یک ادم خائن و خ**یا*نت کار را نداشت. برای همین فوری گفت:
- Erken yat, yarın çok işimiz var canım. Kendine dikkat et iyi geceler canım.
( برو زودتر بخواب که فردا کلی کار داریم عزیزم. مراقب خودت باش. شبت بخیر عزیزم.)
و ضربه کوچکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #224
***
کمیل در حالی که با چشم.های خواب‌الودش، به ساعت گوشی‌اش نگاه می‌کرد، سریع از جایش بلند شد. ساعت نزدیک هفت صبح بود. کمیل باید سریع خودش را به هتل میرساند‌. امروز باید یک فکری به حال محوطه‌ی هتل می‌کرد. دوست داشت کمی از محوطه را مثل آلاچیق بزرگ درست کند که مردم بتوانند در فضای آزاد و بارانی و حتی برفی هم از محوطه‌ی هتل استفاده کنند.
برای همین سریع پتو رو کنار انداخت و با سرعت خودش را به سرویس بهداشتس رساند.
صدای رعد و برق، سکوت خانه‌ی اول صبحشان را در هم می‌شکست. از قرار نعلوم، امروز هم هوا قرار بود بارانی باشد.
سریع دست و صورتش را شست و به سمت اتاقش رفت. در حالی که حوله دست و صورتش در دستش بود، در اتاق را باز کرد و خیلی آرام به سمت کمدش رفت. سارپیل با یک وضعیت افتضاخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #225
- خلاصه که از من گفتن. دوست ندارم کارامون عقب بیفته. مثلاً از بابت پذیرایی یه کم آرومم چون بابات یکم دیگه میره میوه و شیرینی و دسر و این چیزارو بگیره بیاره تحویل من بده. فقط از بابت خرید وسایل و لباس و آرایشگاه یه‌کم نگرانم مادر. خودت که می‌شناسی منو. دوست ندارم چیزی کم و کسر باشه.
کمیل در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت تا چیزی از یخچال بردارد و بخورد گفت:
- نگران نباش. اگه دیدم کارهای هتل طول کشید، ظهر زنگ میزنم بهتون اطلاع میدم. راستی... ‌آریا یه دختر دایی داره که از روستا اومده اینجا واسه دانشگاه و دوره‌های طراحی و این چیزها.
مهری خانم هم در حالی که پشت سر کمیل وارد آشپزخانه می‌شد جواب داد‌.
- خب؟!
کمیل ظرف ژله‌ی انار را از یخچال برداشت و در حالی که دنبال قاشق و پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #226
نگاه از آینه گرفت. هر چه پیش آید؛ خوش آید. او که عجله‌ای نداشت. بالاخره یک روز یک جایی تقاص کارهای ساغر را به روش خودش از او می‌گرفت. قلب زخمی‌اش را بهبود و حال دلش را خوب می‌کرد. لبخندی به حرف‌های خودش زد. او همیشه یک آدم مثبت نگر بود. فقط تنها باری که اسیر منفی‌نگری شده بود، حرف‌های یعقوب‌خان بود که روی او تاثیرات منفی گذاشته بود. وگرنه او یک آدم بی‌حاشیه و مثبت بود که به همه‌ی آدم‌ها از جنبه‌های مثبت نگاه می‌کرد. نفس عمیقی کشید. بوی نو بودن و بوی ادکلن جدیدی که کمیل به او معرفی کرده بود، با هم یک ترکیب خفن ایجاد کزده بودند که نظرها را به خودش جلب می‌کرد.
لبخندی زد و به سمت پذیرایی رفت. باید تا ساعت هشت خودش را به شرکت می‌رساند. برای همین کیف چرم مشکی رنگ اصلش را که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #227
با دیدن نام یوسف، سریع‌تر پیام را باز کرد.
(- سلام آقا آریا. صبح عالی متعالی آقا. هر وقت فرصت کردی، بگو یه زنگ بزنم‌. کارمون بسی واجبه. دمت گرم داداش گلم.)
این متن، حسابی آریا را هیجان زده و صد البته نگران کرد. یوسف با او چه کار داشت آن هم اول صبح؟.
هر چند حدس می‌زد که قرار بود چه چیزی بگوید. این چند روزی که از روستا برگشته بود، به کل یادش رفته بود که به یعقوب‌خان زنگ بزند و درباره همه چیز اطلاعات بگیرد. نفس عمیقی کشید و سریع به یوسف پیام داد که میتواند زنگ بزند.
یوسف به دو نکشیده، سریع زنگ زد.
آریا یک دستش را روی فرمان قفل کرد و با دست دیگرش گوشی را گرفت.
- سلام آقا یوسف گل. صبح شمام بخیر داداش. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردین. اتفاقی افتاده داداش؟
یوسف که ته حیاط نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #228
آن‌قدر رک و سریع این جواب را داد که آریا یک‌باره شوکه شد. آریا با استرس سریع جواب داد‌.
- چی؟ یه بار دیگه بگو ببینم چی‌شده؟
یوسف پوفی کشید و در حالی که شرش را تکان می‌داد گفت:
- داش گلم، اون شب که ما از در پشتی، سوار شدیم و فلنگو بستیم، یه نفر تو پشت بوم خونه کوفتیش داشته زیر بارون، آنتن خونه‌ی صاحب مرده‌اش رو درست می‌کرده که موقع رفتن ما، مارو دید زده و دیده. همین.
آریا که حس تنگی نفس می‌کرد، سریع از ماشین پیاده شد. پارکینگ ساختمان، کمی تاریک و حسابی سرد بود و فقط چند چراغ به طور خودکار روشن بودند. آریا نفس های مداوم کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی کوبش قلبش را بگیرد، گفت:
- خب... خب چی دیده؟ یعنی کامل شماها رو دیده؟ یعنی... یعنی فندق خانم و تورو هم دیده؟
یوسف نوچی کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا