• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 267
  • بازدیدها 14,009
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #251
( و گاهی دردهایی که ما میکشیم، حقمان نیست ولی از سر اجبار، مجبوریم که دم نزنیم. گاهی با درد کشیدن، حتی دوست داشتن هم از یادمان می‌رود. )
اما قبلش باید حال ماهزر را نیز می‌پرسید. صبح او را با کلیدهای واحدش و صدیقه خانم تنها گذاشته بود. برای همین فوری شماره ماهزر را که ماهی سیو کرده بود، گرفت اما سریع نظرش عوض شد و قطع کرد. پیام دادن بهتر از زنگ زدنش بود. برای همین آرام آرام به سمت صندلی‌اش رفت و در حالی که داشت تایپ می‌کرد، صدای قدم‌هایش روی آن سرامیک‌ها روی اعصابش رفت.برای همین ایستاد و پیام را یک دور در ذهنش برای خودش خواند.
(- سلام در چه حالی؟! چیزی احتیاج نداری؟! مشکلی پیش نیومده؟! همه چی اوکی هست؟!)
و ارسال را زد و گوشی را با یک قدم کوتاه؛ روی میز رها کرد. پشت کاسه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #252
کمیل کمی خودش را روی میز خم کرد و جواب داد.
- شبیه جواد خیابونی حرف میزنی بابا. میفهمم چی میگی ها ولی نمیتونم درک کنم که چی میگی. یعنی هم میفهمم هم نمیفهمم.
سپهر خندید و گفت:
- باشه حالا نمی‌خواد که وارد اون ده دقیقه بشی. بگو ببینم با من چیکار داشتی؟! مادرت رو پیچوندم که الان اینجا باشم وگرنه به عالمه کار سپرده بهم که هر نیم ساعت زنگ میزنه ببینه انجام دادم یا نه‌.
کمیل هم‌مثل پدرش به مبل تکیه داد. حس می‌کرد نمی‌تواند حرفش را بزند. کاش سهیل اینجا بود و او را از این مصیبت نجات می‌داد. هر چند برای سهیل سخت‌تر از خودش بود که بتواند موضوع پیام دادن و ابراز علاقه‌ی سارپیل را به پدر توضیح دهد.
سپهر چشم‌های رنگی‌اش را کمی نازک کرد و پرسید.
- به چی فکر می‌کنی پسر؟! چیشده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #253
- ببین بچه‌جون .. زندگی خیلی پیچیده تر از این حرف‌هاست. با حدس و گمون و چه بدونم تصور کردن که زندگی نمیشه‌. اصلاً نمیشه آدم‌ها رو شناخت چه برسه به این که بخوای باهاشون زندگی شروع کنی. در ثانی یادت رفته روز اولی که آوردیش خونه چی گفتم؟! گفتم مطمئنی که این رو راه انداختی دنبالت و کشوندی آوردیش تا خونمون، وسط سفره‌مون؟! خندیدی گفتی بله که مطمئنم. بله که میدونم، بله که دلخواهمه. کو پس؟! الان چی‌شده که روبه روم نشستی و میگی عقد فردا رو میخوای به‌ هم بزنی؟!
کمیل نگاهی به محوطه انداخت و جواب داد.
- من... من نمیتونم که با یه... با یه خ**یا*نت‌ کار زندگی کنم بابا.
سپهر چشم‌های رنگی‌اش را کمی باز‌تر کرد و با تعجب گفت:
- خ**یا*نت؟! چه خیانتی؟!
کمیل که رنگ چشم‌هایش به تیره بودن می‌رفت و نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #254
سپهر سرش را تکان داد و ادامه داد.
- سرزنشت نمی‌کنم چون که... جلوی ضرر رولز هر کجا و هر سمتی که بگیری، منفعته ولی توی زندگیت یه چیز رو همیشه یادت باشه. به هر کسی اعتماد نکن پسر. اعتماد زیادی، تهش بی اعتمادی میاره. این رو از من به خاطر داشته باش.
و نگاهش را به مسافرهایی که در حال دادن اطلاعات در بخش پذیرش بودند انداخت و سهیل را دید که مشغول ثبت اطلاعات بود. به فکرش رسید که چه قدر سهیل با کمیل فرق داشت. حتی چهره، حتی افکار و حتی اخلاقشان. سهیل تا به حال وارد هیچ رابطه‌ای نشده بود ولی کمیل مدام با هر دختری که سر راهش سبز می‌شد، اُنس می‌گرفت و تهش هم همین می‌شد. تو زرد و تو خالی از آب در می‌آمدند و کمیل را دور می‌زدند.
کمیل دست‌های پدرش را گرفت و آن‌ها را میان دست‌های گرمش گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #255
کمیل سوییچ را به پدر تحویل داد. سپهر دستش را بالا برد و خداحافظی کوتاهی کرد و با قدم.های محکم به سمت بیرون رفت. از رقص کت سپهر معلوم بود بیرون طوفان شده بود. باد شدیدی می‌وزید و تمام درخت‌ها را به سلطه‌ی خودش در آورده بود.
کمیل سریع به سمت سهیل پا تند کرد. سهیل با نگرانی داشت کمیل را نگاه می‌کرد. چشم.های کمیل اما درخشش عجیبی داشتند. سهیل سرتا پا گوش شده بود تا بداند که پدر چه تصمیمی گرفته است.
کمیل دست‌هایش را به میز پذیرش تکیه داد و شروع به تعریف کردن حرف‌هایشان کرد.
سهیل با تعجب خاصی کمیل را نظاره گر بود.
میل نفس عمیقی کشید و گفت:
- میوونم واقعا درکش برات سخته ولی بابا به محض شنیدن این حرف‌ها خیلی خوب درکم کرد و موضوع رو به روشی خودش حل کرد سهیل. یعنی من هنوز هم تو شوکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #256
سهیل نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
- چه بدونم کجا بری. یه‌کم دیگه مهمون خارجیمون از راه می‌رسه درگیر اون میشم. توام به مامان زنگ برن ببین کاری چیزی نداره که بری انجامش بدی. بیکار بودنت کار دستت می‌ده.
کمیل پُک آخرش را هم به سیگار زد و جواب داد.
- اوکی بابا فهمیدم داری من رو از سرت باز می‌کنی. در ثانی ماشین رو بابا برده نابغه. من با چی باید برم کارها رو انجام بدم؟! ماشین ندارم که.
و سرش را با حالت متفکرانه‌‌ای تکان داد و ادامه داد.
- فکر کنم باید به فکر یه ماشین جدید واسه‌ی خودم باشم. اینجوری نمیشه. از کارها و زندگیم عقب میفتم‌‌‌. باید هی منت بابا رو بکشم که ماشین رو بده برم فلان جا. والا به‌خدا.
سهیل با این حرف کمیل خنده‌ی محوی کرد و گفت:
- چه قدر هم که تو کار و زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #257
با دیدن اولین تاکسی دست دراز کرد و سریع سوارش شد و آدرس نمایشگاه دوستش را داد.
***
ماهزر به سختی جای همه چیز را پیدا می کرد تا یک ناهار نسبتاً راحتی درست کند. در به در دنبال نمک بود تا کمی به مرغی که با پیاز داغ داشت تفت می‌خورد و بوی آن مشام ماهزر را نوازش می‌داد اضافه کند. تمام کابینت‌ها را زیر و رو کرده بود اما پیدایش نمی‌کرد. انگار که نمکی وجود نداشت.
نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و به سمت گاز برگشت. همان‌طور که همه جا را با دقت نگاه می کرد، به فکرش رسید که کشوهای زیر گاز را نگشته است. برای همین سریع اولین کشو را باز کرد و در کمال تعجب با انبوهی از ادویه‌ها که در ظرف‌های یک رنگ و یک اندازه‌ی شیشه‌ای با درب‌های نقره‌‌ای که روی آن‌ها اسم ادویه‌ها نوشته شده بود روبه رو شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #258
هرروز این عکس‌ها را ببیند و نفرتش از آن‌ها بیشتر در دلش ریشه کند. آن‌قدر که دیگر حتی نخواهد رویشان را ببیند.
قاب عکس را با انزجار روی پاف گذاشت و مشغول در آوردن وسایل دیگرش شد. از آن خانه و آن روستا، سهمش فقط همین یک چمدان کهنه با لباس‌های از مد افتاده‌اش بود که همراهش تا این‌جا حمل کرده بود.
قاب عکس فلزی که عکس مادرش و پدرش که کنار هم با لباس سفید عروسی کنار یک طاقچه‌ی قدیمی که پشتشان بادکنک‌های صورتی و سبز روی دیوار زده بودند و تزئین کرده بودند را هم از کنار چمدان بیرون کشید.
نگاهی به چهره‌ی پدر و مادر بی‌گناهش کشید که ناجوان‌مردانه خیلی زود ماهزر بدبخت را ترک کرده بودند و داغ مهر و محبت مادر پدری‌ را روی دلش گذاشته بودند‌ او را یتیم کرده بودند و دست یک دیو سیاه سپرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #259
در این سوی شهر، آریا درگیر کارهای شرکت بود و داشت اطلاعات تمام کارمندهای شرکت را بررسی می‌کرد و برنامه‌هایی برای شرکت آماده می‌کرد اما باید عصر حتما می‌رفت و فایل اطلاعات شرکت را از جمشیدیان می‌گرفت و بعد تصمیم‌گیری می‌کرد.
در این بین هم با یعقوب‌خان صحبت کرده بود و آن‌ها هم داشتند حرکت می‌کردند که به سمت تهران بیایند.
باید سریع‌تر دست به دامن سهیل می‌شد و با ماهزر هم هماهنگ می‌کرد که یک وقت سوتی ندهند. شدیداً کلافه شده بود و اصلاً نمی‌دانست باید چه‌کار کند. آمدن یعقوب‌خان به اینجا با آن همه آدم و نوچه‌های خاتون؛ خودش یک مسئله‌ی فراتر بود که باید سریع‌تر ریشه‌کن می‌شدند.
مسافر خارجی هتل پینارمنش‌ها بالاخره به هتل رسیده بود و سهیل هم در هتل مشغول خدمت رسانی به آن مسافر خارجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #260
سپهر با حالت بسیار کلافه‌ و پر از حس کینه‌ای گفت:
- هیچی نشده. داریم تو خونمون مار پرورش میدیم. یه مار افعی.
مهری خانم با حالت گیجی گفت:
- یعنی چی؟! کدوم مار افعی؟! چی داری میگی سپهر؟! واضح‌تر بگو من هم بفهمم.
سپهر نفس عمیقی کشید و جواب داد.
- ولش کن حوصله توضیح دادن ندارم مهری. خودت بعداً متوجه میشی. ببین... سفارش‌‌ها رو هم خریدم ولی نتونستم همه‌اش رو بیارم. یه‌کم دیگه همه‌اش رو میارن جلوی در. خودت برو تحویل بگیر.‌ من مغزم خیلی خسته‌اس. میرم یه‌کمی بخوابم شاید بهتر شدم. واسه ناهار هم بیدارم نکن.
و بدون این که بحث اضافه‌ای راه بیندازد، از جایش بلند شد و راهش را به سمت اتاق خوابشان کج کرد. مهری خانم هاج و واج به رفتن سپهر نگاه کرد و گفت:
- وا! یعنی چی؟! وقتی آدم یه حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا