- تاریخ ثبتنام
- 14/2/18
- ارسالیها
- 999
- پسندها
- 4,404
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #251
( و گاهی دردهایی که ما میکشیم، حقمان نیست ولی از سر اجبار، مجبوریم که دم نزنیم. گاهی با درد کشیدن، حتی دوست داشتن هم از یادمان میرود. )
اما قبلش باید حال ماهزر را نیز میپرسید. صبح او را با کلیدهای واحدش و صدیقه خانم تنها گذاشته بود. برای همین فوری شماره ماهزر را که ماهی سیو کرده بود، گرفت اما سریع نظرش عوض شد و قطع کرد. پیام دادن بهتر از زنگ زدنش بود. برای همین آرام آرام به سمت صندلیاش رفت و در حالی که داشت تایپ میکرد، صدای قدمهایش روی آن سرامیکها روی اعصابش رفت.برای همین ایستاد و پیام را یک دور در ذهنش برای خودش خواند.
(- سلام در چه حالی؟! چیزی احتیاج نداری؟! مشکلی پیش نیومده؟! همه چی اوکی هست؟!)
و ارسال را زد و گوشی را با یک قدم کوتاه؛ روی میز رها کرد. پشت کاسهی...
اما قبلش باید حال ماهزر را نیز میپرسید. صبح او را با کلیدهای واحدش و صدیقه خانم تنها گذاشته بود. برای همین فوری شماره ماهزر را که ماهی سیو کرده بود، گرفت اما سریع نظرش عوض شد و قطع کرد. پیام دادن بهتر از زنگ زدنش بود. برای همین آرام آرام به سمت صندلیاش رفت و در حالی که داشت تایپ میکرد، صدای قدمهایش روی آن سرامیکها روی اعصابش رفت.برای همین ایستاد و پیام را یک دور در ذهنش برای خودش خواند.
(- سلام در چه حالی؟! چیزی احتیاج نداری؟! مشکلی پیش نیومده؟! همه چی اوکی هست؟!)
و ارسال را زد و گوشی را با یک قدم کوتاه؛ روی میز رها کرد. پشت کاسهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.