متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,874
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #61
آریا نگاهش را با اخم از مرد گرفت و پرسید.
- خانم نوبت ما نشد؟!
منشی نگاهش را از لب‌تاب گرفت و گفت:
-چرا چرا. بفرمایید داخل.
مرد میانسال دوباره نگاهش را به آریا دوخت و آریا هم همان‌طور که با اخم پشت سر سهیل داشت به سمت اتاق می‌رفت به او نگاه کرد. خودش هم نفهمید چرا جنس نگاه مرد را دوست نداشت. لحظه‌ی آخر که می‌خواست وارد اتاق شود، حس کرد آن مرد به او پوزخند زد. شاید هم فقط حس کرده بود اما لب‌هایش کمی کش آمده بودند که آریا حس کرد پوزخندی بیش نبود. سهیل منتظر آریا ایستاده بود تا در را ببندد. آریا نگاهش را از مرد گرفت و در را بست. اتاق خیلی بزرگی پیش روی آریا بود. طوری که میزکار و مبل‌ها آن طرف اتاق دیده می‌شدند. فضای اتاق برعکس فضای بیرون روشن‌تر بود. شاید به دلیل پنجره‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #62
سهیل نگاهش را از حامد گرفت و به آریا انداخت و گفت:
- مهمونی پارسال رو دیگه. که واسه‌ی بهترین برند‌ها و مارک‌ها بین تولیدی‌ها برگزار شده بود. از بین اونا، تولیدی ساتلیک اولین برند و اولین مارک محبوب توی ایران شد. یادت نمیاد؟!
آریا به جشن پارسال فکر کرد که خودش تمام تلاشش را کرده بود ولی تولیدی او نتوانست مقام اول را کسب کند چون مارکی از خودش نداشت تا بتواند جایزه را بگیرد. برای همین، جشن را وسط راه رها کرد و با ساغر برنامه‌ی رستوران گذاشت و کل شب را با ساغر در رستوران و پارک و سینما گذراند.
- بله یادمه ولی توی اون جشن، متأستفانه من مجلس رو ترک کردم چون جایی کار واجب‌تر برام پیش اومده بود. حالا مگه اتفاقی افتاده؟!
سهیل خنده‌اش را جمع و کرد گفت:
- داشتیم راجع‌به این حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #63
آریا با حالت سوالی پرسید:
- پس سفارشای مردم رو کجا آماده می‌کنید؟!
حامد خندید و گفت:
- بفرمایید چاییتون سرد شد.
آریا و سهیل همزمان به سمت میز خم شدند و لیوان‌های چایی را برداشتند. حامد یک جرعه‌ی دیگر از چای را نوشید و گفت:
- طبقه‌ی چهارم مال سفارش‌های شرکت‌ها، رستوران‌ها یا لباس یونیفرم مدرسه‌ها هستش. اونجا سفارش شرکت‌ها با مدارس یا حالا هر جایی که کارمند یا دانش آموز داشته باشه رو می‌پذیریم و می‌دوزیم و در تهایت هم اتو شده؛ کار رو تحویلشون میدیم. اینکه خودشون بیان دنبال کار یا ما براشون بفرستیم رو هم داخل قرارداد با هم طی می‌کنیم. طبقه‌ی پنجم هم که تازه افتتاحش کردیم برای لباس‌های بچه‌گانه هستش. توی طبقه‌ی دوم دوستان زحمت طرح‌ها رو میکشن و با پارچه‌ی مورد نظرشون به طبقه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #64
سهیل چای نصف و نیمه را روی میز گذاشت و گفت:
- چه عالی! مگه عالی‌تر از اینم می‌تونه باشه. ممنون اگه خبرش رو بهمون بدید. راستی... .
حامد میان حرف سهیل پرید و گفت:
- ببخشید که صحبتتون رو قطع می‌کنم ولی یه جایی از حرف‌هاتون گفتید که واسه بار اول که اومدید اینجا، از اینجا خوشتون اومد! می‌تونم بپرسم که شما کِی اینجا تشریف آوردید؟!
آریا به سهیل نگاه کرد. سهیل که از شنیدن این حرف حسابی شوکه شد، با حالت شوکه‌ای گفت:
- منظورم...همین امروز بود که وارد اینجا شدم. یعنی خب این موضوع رو...از لباس فرم منشی‌تون...فهمیدم.
حامد سری به حرف سهیل تکان داد و گفت:
- آهان. فکر کردم که قبلاً یه همکاری کوچیکی باهاتون داشتم. واقعاً عذر می‌خوام. ادامه‌ی حرفتون رو بفرمایید.
سهیل آب دهانش را قورت داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #65
برای همین هم همه‌ی کارمندهای تولیدی عاشق حامد جمشیدیان بودند. اگر می‌فهمیدند که حامد قرار است اینجا را واگذار کند، قطعاً ناراحت می‌شدند. حامد با خوش‌‌رویی جواب داد:
- سلام بچه‌ها. خسته نباشید. ببینم در چه وضعیتی هستید؟!
یکی از دخترها که سن کمی هم داشت و از ابروهای دست نخورده و کم‌رنگش نشان می‌داد که سنی حدود بیست یا نوزده را داشت، کلاسورش را طرف حامد گرفت و طرح بی‌نظیرش را که داشت رنگ‌آمیزی می‌کرد را نشان حامد داد و گفت:
- می‌بینید که رییس. در حال کشیدن طرح‌ هستیم ولی از صبح دهنمون خشک شد به خدا. کسی نیست یه چیکه آب بهمون بده گلومون رو خیس کنیم.
حامد با لبخند طرحش را نگاه کرد و گفت:
- آفرین چه طرح قشنگی هم زدی. فکر کنم این طرح تو، پرفروش‌ترین طرح پاییزیی‌مون بشه. ببینمش!
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #66
بقیه‌ی طبقه‌ها را هم مثل طبقه‌ی دوم باهم بازدید کردند و حامد حرف‌هایی که در طبقه‌ی دوم به کارمندها زده بود، در بقیه‌ی طبقه‌ها هم عیناً تکرارشان کرد. طبقه‌ی دوخت لباس‌ها، واقعاً طبقه‌ی شلوغی بود. دویست و هشتاد تا چرخ خیاطی در طبقه‌ی به آن بزرگی نصب شده بودند که پشت هر یک از آن‌ها، زن‌های سن بالا و میان سال دیده می‌شدند و شاید حدود چندتا دختر جوان بودند که فقط برای یادگیری و گذراندن دوره به آن‌جا آمده بودند و در پشت چرخ‌ها دیده می‌شدند. هر لحظه پارچه‌ها بُرش می‌خوردند و یک زن که مسؤلیت تمیز کردن آن‌جا را داشت، تمامی خورده‌های پارچه را جارو می‌کرد تا دست و پای کسی را نگیرد. تمامی کارمندها مثل طبقه‌ی دوم لباس‌ فرم پوشیده بودند. با حجاب کامل و درست. واقعاً این تولیدی از نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #67
آریا حرف سهیل را قطع کرد و گفت:
- ببینم. اصلاً برو توی اینترنت سرچ کن ببینیم صاحب برند سودا کیه؟!
سهیل با کمی تأخیر؛ گوشی‌اش را از سینه‌ی ماشین برداشت و اینترنتش را روشن کرد. با قدرت تایپی بالا، برند سودا را سریع توی گوگل سرچ کرد. با کمی خواندن درباره برند سودا، لب‌هایش را کمی کج کرد و گفت:
- این جور که اینجا نوشته برند سودا یه برند معروفی هستش که اتفاقاً چند جای کشور هم دارن از این برند تولید می کنن ولی نمونه‌ی اصلیش تو کشور دبی هست که به مدیریت یه آدمی به حُسنا واحدة هست. حُسنا هم که خب اسم دخترونه‌ست و قطعاً نمی‌تونه اسم برادر حامد باشه.
نگاهی به آریا انداخت و ادامه داد.
- و خب این یعنی که ژرف یه دروغایی به ما گفته و خب این یعنی این‌که...به نظرم آره! حق با توئه. این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #68
سهیل کمی خودش را جمع و جور کرد و سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- باشه پس زود باش برو سوپو بده بیا بریم تا کار از کار نگذشته.
آریا سرش را به نشانه «مثبت» تکان داد و سریع پیاده شد و راهی اتاق شماره پنجاه شد که ماهزر داخلش بود. به سه دقیقه نکشیده، داخل سالن بود. سریع اطراف را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی آن اطراف نیست به سمت در رفت و چند تقه به در زد ولی کسی جواب نداد. مجبور شد از کارتش استفاده کند برای همین سریع کارت را از جیب کتش بیرون کشید و در را باز کرد. چند سرفه‌ی کوتاه و خفه‌ای کرد و وارد اتاق شد. همین که وارد شد چشمش به ماهزر افتاد که روی تخت در خودش مچاله شده بود و پتو را تا گلویش بالا کشیده بود. با روسری سرش را محکم بسته بود و بی‌صدا روی تخت خوابیده بود. نگاهش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #69
***
آریا بعد از دادن سوپ به ماهزر با سهیل به سمت آدرسی که از آن پسر داشت حرکت کردند. آدرس آن پسر و مغازه اش طرف‌های ستارخان بود. با هتل هم تقریباً کمی فاصله داشت. برای همین زودتر راه افتادند تا حداقل بتوانند معامله‌ی ماشین را هم در کنار تولیدی و آپارتمان، برای فردا آماده کنند و همه را یک جا بخرند. ماشین آریا یک پژو پرشیای مشکی‌رنگ بود که از زمان هفده هجده سالگی آن ماشین را داشت. نو و صِفر آن را خودش با پس اندازه‌هایی که پدرش از بچگی برایش کنار گذاشته بود خریده بود. هر ماه به یک بخش از ماشین می‌رسید تا یک جا برایش خرج نتراشد. بالأخره بعد از پنج سال رسیدگی به ماشینش، وقتی که آریا بیست دو و سه ساله بود، ماشینش در تهران حرف اول را می‌زد. از بس به ماشین رسیده بود، ماشین عین یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #70
آریا بعد از کمی مکث و نگاه کردن به تعمیرگاه گفت:
- سلام. ببخشید کسی این‌جا نیست؟!
نگاه کلی به مغازه‌ی درب و داغون انداخت که هر چیزی به جز آدمیزاد داخلش پیدا می‌شد. آچارها و پیچ‌گوشتی‌های کوچک و بزرگ با دسته‌های رنگارنگ کف زمین و روی میز و جعبه ابزار ربخته بودند. کف مغازه از روغن سیاه ماشین پر شده بود و حالت چسبنده‌ای را ایجاد کرده بود. ظرف‌های روغن ماشین در قفسه‌های روی دیوار دیده میشدند. سمت راست ماشین پیکانی که کاپوتش را روی چاله بالا برده بودند دیده میشد و سمت چپ هم آچارها و هر چیزی که بشه فکرش را کرد، کف زمین دیده می‌شد. حتی قابلمه‌ی آلومینیومی که کنارش سفره‌ی یک‌بار مصرف گذاشته بودند و معلوم بود که پسره ناهارش را در اینجا خورده بود. آریا نگاهی به دور و اطراف هم انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا