- ارسالیها
- 219
- پسندها
- 1,607
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #101
قدم زدن روی برف حس خوبی برایم داد. دلم میخواست ساعتها وقتم را در هوای آزاد بگذرانم؛ اما جاده به گوشهای ختم شد و ادامه آن توسط جنگلی احاطه شده بود که امروز با پیمودن آن به غار کوشکبوکو رفتیم. هنوز برای برگشت به خانه زود بود؛ ولی هوا تقریباً داشت تاریک میشد. محال بود بخواهم ریسک کنم. مخصوصاً با فیلم ترسناکی که دیشب با بچهها دیده بودیم، ترس زیادی به من وارد شده بود. البته کاری که دنیز و دستیارش موگه انجام دادند را سانسور میگیرم. چارهای نبود. برگشتم و با گذاشتن پا روی رد پاهایم به جلو حرکت کردم. جاده برفی کمکم داشت پشت سایهای از تاریکی محو میشد و این برای من که ترس از تاریکی داشتم، استرس ایجاد میکرد. از دور که چشمم به علی افتاد، دلم گرم شد. البته لبخند کجی که شرارت از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر