متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 109
  • بازدیدها 9,203
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #101
قدم زدن روی برف حس خوبی برایم داد. دلم می‌خواست ساعت‌ها وقتم را در هوای آزاد بگذرانم؛ اما جاده به گوشه‌ای ختم شد و ادامه آن توسط جنگلی احاطه شده بود که امروز با پیمودن آن به غار کوشک‌بوکو رفتیم. هنوز برای برگشت به خانه زود بود؛ ولی هوا تقریباً داشت تاریک می‌شد. محال بود بخواهم ریسک کنم. مخصوصاً با فیلم ترسناکی که دیشب با بچه‌ها دیده بودیم، ترس زیادی به من وارد شده بود. البته کاری که دنیز و دست‌یارش موگه انجام دادند را سانسور می‌گیرم. چاره‌ای نبود. برگشتم و با گذاشتن پا روی رد پاهایم به جلو حرکت کردم. جاده برفی کم‌کم داشت پشت سایه‌ای از تاریکی محو می‌شد و این برای من که ترس از تاریکی داشتم، استرس ایجاد می‌کرد. از دور که چشمم به علی افتاد، دلم گرم شد. البته لبخند کجی که شرارت از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #102
با آن‌چه زینب به من گفته بود، ذهنم سنگین شد، برای چند دقیقه نیاز به فکر کردن داشتم. حسم می‌گفت، محمد همانی است که من و موگه دنبالش بودیم. باید عشقم در جریان قرار می‌گرفت؛ اما یادم آمد که موقع چت کردن گفته بود:
- (شارژم تمومه)
ترس وجودم را فرا گرفته بود، بنابراین با ترسی که قلبم را می‌خورد، رو به زینب کرده، گفتم؛
- باید موگه رو از خونه بکشیم بیرون همین الآن!
نگران نگاهم کرد. با مکث کوتاه ادامه دادم:
- حس می‌کنم تو خطره!
گفت:
- خب، برگردیم خونه!
حق با او بود، سری تکان داده و به سمت در حیاط قدم برداشتم. اما با چیزی که یک‌هو از فکرم گذشت، قدم‌هایم آهسته شد. با توجه به پیام‌های موگه و صحبتی که با محمد در غار داشت، مادرش می‌توانست کمکم کند.
- حالت خوبه علی؟
صدای زینب بود، کنارم ایستاد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #103
سکوت کرد و به قدری طولانی بود که مجبور شدم گوشی‌ام را چک کنم؛ بلکه قطع نشده باشد.
بالآخره گفت:
- بابای گلی!
یک لحظه حس کردم که هوا در گلویم گیر کرده و دارم خفه می‌شوم. شوکه شده بودم. گفتم:

- چطور ممکنه؟
جواب داد:
- مهناز در این‌باره برام گفته بود.

عرق سردی بر پیشانی‌ام نشست:
- بعد این همه سال؟!
- نخواستم فکرت رو درگیر کنم.

بازدمم را بیرون فرستادم:
- چرا امروز؟
- چون امروز موگه باهام تماس گرفت.
- خب؟
- یه چیزهایی گفت. الآنم می‌دونم محمد اون‌جاست، فقط نذار با هم صمیمی بشن. علی! این همون امیریه که دنبالش بودیم. خیلی مراقب باش.
چیزی که می‌شنیدم تلخ بود؛ تلخ‌تر از زهر! تمام شک‌هایم تبدیل به یقین شد. حالا می‌دانستم، محمد، امیر محمد و پدر گلی یک نفر هستند. پرسیدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #104
یک نفس عمیق کشیدم و آرام بازدمم را بیرون فرستاده، به دنبال زینب وارد حیاط شدم. حیاط کاملأ خلوت بود، فقط صدای میو‌میو توله‌های گربه می‌آمد. نگاهی به زینب انداختم. لبخندی رو لب‌هایش شکل گرفت و به سمت زیر پله‌ها به پرواز درآمد. منتظرش نماندم. از دو پله‌ای که به ورودی خانه وصل می‌شد بالا رفتم. در را باز کرده، وارد راه‌رو شدم. صدای بچه‌ها از اتاق پذیرایی می‌آمد. پالتویم را درآورده و روی چوب‌لباسی گذاشتم و بعد پوشیدن روفرشی مردانه سمت اتاق پذیرایی به راه افتادم. داخل اتاق که شدم، نگاهی به بچه‌ها انداختم تا ببینم چه کار می‌کنند. داشتند با هم بحث می‌کردند. خیلی زود متوجه شدم باز هم می‌خواهند فیلم ترسناک ببینند و در مورد این‌ که اول کدام فیلم را ببینند نظر می‌دادند. چشمم که به تینا و رایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #105
همه چشم‌ها به تلویزیون دوخته شد، فیلم بخش و اسم آن با خط درشت رو صفحه تلویزیون خودنمایی می‌کرد. زینب با گفتن کلمه:
- اوه، فیلم جن‌گیر!
درست روبه‌روی من کنار لوپیتا، آراز، مارال و مرد نشست. هر لحظه‌ای که می‌گذشت، اتاق بیشتر و بیشتر در سکوت فرو می‌رفت. نگاهی به بچه‌ها انداختم، هر کدام‌شان کوسن یا بالش را بغل گرفته بودند و با هیجان مشغول تماشای فیلم بودند، حتی خوردن پاپ‌کورن روی میز را فراموش کرده بودند. داستان فیلم درباره دختر دوازده ساله‌ای بود که روحش تسخیر شده بود و از به شماره افتادن نفس‌ها احساس می‌کردم که فیلم به جاهای حساس رسیده است. با این که چشم‌هایم میخ‌کوب تلویزیون بود؛ ولی تمام فکر و ذهنم حوالی صحبتی که با مریم خانم داشتم، پرسه می‌زد. در همین لحظه لرزشی را در جیب شلوارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #106
- (سلام گوگولی مگولی!)
پسر بامزه‌ای بود، بخاطر همین مسخره‌بازی‌هایش دوستش داشتم. هیچ چیزی را جدی نمی‌گرفت. روی بالش ولو شدم و تمام اتفاقاتی که در غار رخ داده بود را برایش توضیح دادم. منتظر نظرش بودم اما جوابی که داد باعث شد، معده‌ام حسابی بپیچد. گفت:
- (موگه! خیلی مراقب خودت باش!)

با همین جمله‌اش، برایم نشان داد که چقدر این موضوع مهم است. دلم می‌خواست، بیشتر چت کنیم. دوست داشتم از علی هم برایش بگویم، اما باتری موبایلم خالی شده بود. قبل از خاموش شدن چند تا عکس‌ از توله‌های گربه، برایش فرستادم و با یک خداحافظی کوتاه گوشی‌ام را روی میز آرایش در شارژ گذاشته، خودم را روی تخت انداختم. قرصی که خورده بودم، کم‌کم داشت اثر خود را می‌گذاشت، پلک‌هایم داشتند، سنگین می‌شدند، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #107
چشم‌های آبی‌رنگ رایان می‌درخشیدند و گونه‌های تینا به رنگ گل بهاری درآمده بودند. رایان همان پسری بود که تینا همیشه در رویاهایش می‌دید. داداشم مهربان، خوش‌قلب، شوخ‌طبع و بانمک بود. تینا نیز دختری بود که در هر شرایطی، زیبایی و شادی را پیدا می‌کرد. حتی اگر در تاریک‌ترین و دلگیرترین حال خودش می‌بود. چیزی که من خودم شخصاً عاشقش بودم، سادگی‌اش بود که باعث می‌شد، لبخند روی لب‌های همه بیآورد. از صورت‌شان که عین گل باز شده بود، می‌شد فهمید رابطه‌شان پیشرفت کرده است. دوست داشتم آن لحظه را ثبت کنم؛ ولی موبایلم در شارژ بود. با همان لبخند محوی که رو لب‌هایم نشسته بود، نگاهی به اطراف اتاق انداختم. چشم‌هایم روی محمد توقف کردند، سرش در گوشی‌اش بود. واضح بود، مشغول فرستادن پیام هست؛ چون انگشت‌هایش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #108
در دلم غوغا به پا شده بود، باید باهاش حرف می‌زدم. اشک‌هایم را از صورتم پاک کردم. دفتر خاطرات را در کوله‌ام گذاشته، زیپ آن‌را بستم و برای چند لحظه روی تخت نشستم. در اصل می‌خواستم چند لحظه به خودم وقت بدهم تا فکر کنم و ذهنم را برای حرف زدن با علی آماده کنم. اما پیچک‌های پریشانی و بی‌قراری که اطراف قلبم حلقه زده بودند به من فرصت فکر کردن را نمی‌دادند. به سمت لبه تخت سر خورده، پاهایم را آویزان کرده، روفرشی‌هایم را پوشیدم و از روی میز آرایش موبایلم را برداشتم و برای این‌که بدانم، بچه‌ها در چه وضعیتی هستند از طریق وات‌ساپ به علی پیام داده، پرسیدم:
- اون پایین چه خبره علی!

با دیدن سه نقطه‌ی چشمک زن بالای صفحه، پالتویم را پوشیدم. کوله‌ام را رو دوشم انداخته، همان‌طور که از اتاق خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #109
وقتی دیدم سمتم می‌آید دلم آرام گرفت. روبه‌رویم که ایستاد لبخندی زدم. چون اگر این کار را نمی‌کردم؛ احتمالأ زیر گریه می‌زدم. گفت:
- تو حالت خوبه موگه؟
نمی‌توانستم دروغ بگویم، چهره‌ام داشت نشان می‌داد که از درون چه حالی دارم. گفتم:
- نه، ولی امیدوارم که حالم خوب بشه!
واقعأ امیدوار بودم که درنهایت حالم خوب شود، اما این اتفاق در موجودیت علی بعید بنظر می‌رسید. نگاه لرزانش در چهره‌ام چرخید، چشم هابش کدر شده بودند و یک‌جا ثابت نبودند. بلآخره به حرف آمد:
- بگو، قضیه چیه موگه؟
این را گفت، دستم را گرفت و مستقیم به چشم‌هایم خیره شد. حس فوق‌العاده‌ای برایم دست داد، دستم در دست علی بود. انگار قلب شکسته‌ام داشت، ترمیم می‌شد. بوی عطر گرمش را به ریه‌هایم فرستادم و در پاسخ گفتم:
- تو ماشین صحبت کنیم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #110
حسی که آن لحظه داشتم، چیزی فراتر از خوشحالی بود. انگار روی ابرها بودم. علی سه دستی (+ دست خودم) فرمان ماشین را گرفته بود، همان‌طور که چهارچشمی به جاده‌ی روبه‌رویش خیره شده بود، با دقت به حرف‌های منم گوش می‌داد. وقتی سکوت کردم، فشار ملایمی به دستم وارد کرد و گفت:
- بهت قول میدم موگه، هر اتفاقی که رخ بده، هر کسی که بعد از این سر راه‌مون قرار بگیره، ما از پسش بربیابیم.
با این‌که نگرانی هنوز هم مثل یک مگس اطراف مغزم وز‌وز می‌کرد. اما اطمینان و قوت قلبی که از او حس می‌کردم؛ واقعا آرامش‌بخش بود. گفتم:
- معلومه که می‌تونیم، علی!
یک لحظه نگاهش را از جاده گرفت، به سمت من چرخاند. گرم و مهربان گفت:
- پس دیگه نگران گلی هم نباش، باشه، عشقم!
یک‌هو حس کردم، از درون آرام شدم. حرفی که زد خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا