• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 8,423
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,558
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
قدم زدن روی برف حس خوبی برایم داد. دلم می‌خواست ساعت‌ها وقتم را در هوای آزاد بگذرانم؛ اما جاده به گوشه‌ای ختم شد و ادامه آن توسط جنگلی احاطه شده بود که امروز با پیمودن آن به غار کوشک‌بوکو رفتیم. هنوز برای برگشت به خانه زود بود؛ ولی هوا تقریباً داشت تاریک می‌شد. محال بود بخواهم ریسک کنم. مخصوصاً با فیلم ترسناکی که دیشب با بچه‌ها دیده بودیم، ترس زیادی به من وارد شده بود. البته کاری که دنیز و دست‌یارش موگه انجام دادند را سانسور می‌گیرم. چاره‌ای نبود. برگشتم و با گذاشتن پا روی رد پاهایم به جلو حرکت کردم. جاده برفی کم‌کم داشت پشت سایه‌ای از تاریکی محو می‌شد و این برای من که ترس از تاریکی داشتم، استرس ایجاد می‌کرد. از دور که چشمم به علی افتاد، دلم گرم شد. البته لبخند کجی که شرارت از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,558
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
با انچه زینب به من گفته بود، ذهنم سنگین شد، برای چند دقیقه نیاز به فکر کردن داشتم. حسم می‌گفت، محمد همانی است که من و موگه دنبالش بودیم. باید عشقم در جریان قرار می‌گرفت؛ اما یادم آمد که موقع چت کردن گفته بود:
- (شارژم تمومه)
ترس وجودم را فرا گرفته بود، بنابراین با ترسی که قلبم را می‌خورد، رو به زینب کرده، گفتم؛
- باید موگه رو از خونه بکشیم بیرون همین الآن!
نگران نگاهم کرد. با مکث کوتاه ادامه دادم:
- حس می‌کنم تو خطره!
گفت:
- خب، برگردیم خونه!
حق با او بود، سری تکان داده و به سمت در حیاط قدم برداشتم. اما با چیزی که یک‌هو از فکرم گذشت، قدم‌هایم آهسته شد. با توجه به پیام‌های موگه و صحبتی که با محمد در غار داشت، مادرش می‌توانست کمکم کند.
- حالت خوبه علی؟
صدای زینب بود، کنارم ایستاد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا