متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 109
  • بازدیدها 9,203
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #91
لحن صدای لوپیتا پرغصه بود. قلبم با شنیدن این کلمات به درد آمد. بیشتر از این نتوانستم در آن جمع بمانم. از جایم بلند شده و بعد برداشتن پالتویم که رو مبل بود، از خانه بیرون آمده، پاکت سیگارمو از جیب پالتویم درآورده، یکی‌ را روشن کردم. هجوم گرم دود که ریه‌هایم را پر کرد، احساس خوبی برایم دست داد و سردردم را کاهش داد.
***
موگه

ساعت یک ظهر بود، همگی وسط جنگل بودیم. همه جا پوشیده از برف بود. برف بند آمده بود؛ اما به قول فرشته فایقی نفس سرما بر تن لخت درختان، یخ بسته بود. خوشحال بودم؛ چون دقایقی بعد به غار کوشک‌بوکو می‌رسیدیم. می‌گفتند، تنفس کردن در این غار برای بیمارانی که مانند من آسم دارند خیلی مفید است. بچه‌ها ساکت و آرام در کنار هم قدم برمی‌داشتند. شاید تنها دلیل سکوت‌شان صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #92
ولی زینب بی‌خیال بحث را عوض کرد:
- فقط اگه چیزی درباره تاریخچه غار کوشک‌بوگو می‌دونید به منم بگید!
لبخند رضایت بر لب‌هایمان بیشتر از هرچیز دیگری به چشم می‌آمد، او دیگه آن دختر ساکت و آرام نبود، توانسته بود با ترسش رو‌به‌رو شود و این باعث خرسندی همه‌مان شده بود. برای پاسخ‌گویی دنیز داوطلب شد. ولی مارال چون احساس می‌کرد، ممکن است بعدأ بین او و نامزدش تنشی صورت بگیرد، مخالفت کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- نخیرم عزیزم، اطلاعات من بیشتره!
و لبخند گشادی به رویش زد. از این حرکت مارال خنده‌ای به لب دنیز آمد، باشه‌ای گفت و جواز صحبت کردن را به مارال داد. سپس خودش دست محمد را گرفت، جلوتر از همه ما به حرکت درآمد. من، مارال و بقیه بچه‌ها به تبعیت از آن‌دو دنبالشان به راه افتادیم. تینا که با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #93
با این‌که پل کاملاً خلوت بود؛ ولی داخل غار یک تعداد معدودی از بازدیدکنندگان به مشاهده می‌رسیدند. هم‌زمان با ورودمان نقشه تبلیغاتی مرسین و کتابچه در وصف مرسین برای‌مان توزیع شد. با نگاه کوتاهی به کتابچه، سوالی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود و با مخاطب قرار دادن مارال بر زبان آوردم:
- یعنی خوب شدن حال آنا می‌تونه دلیل علمی هم داشته باشه؟ تو در این‌باره چیزی می‌دونی مارال؟
لبخند کوچکی روی لبش نمایان شد، اشاره‌ای به صخره‌های داخل غار کرد و در پاسخ گفت:
- خب، نظر به باور مردم عناصری که از این صخره‌ها فیلتر میشن، با قطرات آب در هوا مخلوط شده و خواص درمانی برای بیماران مبتلا به آسم به دست می آورند.
با خودم فکر کردم:
(یعنی ممکنه؟!)
که صدای علی من را بخودم آورد:
- دقیقاً!

پشت سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #94
نگاهم را به میزی دوختم که بچه‌ها دورش جمع شده بودند. پر بود از دستبند توری سوزنی، پارچه پنیر و آهن‌ربای کودک که برای فروش بودند. دختر فروشنده موهای مشکی و چشم‌های سبز پررنگ و درشتی داشت. ظاهراً یکی از دوستان مارال بود؛ چون با هم گرم صحبت بودند. دنیز و تینا یک ست دست‌بند دوستی مشکی برداشته بودند که توسط آهن‌ربا به هم وصل می‌شد. در دست‌های زینب یک مجموعه از آهن‌ربای کودک بود. مشغول تماشای قطب‌های آن بود که با رنگ مشخص شده بود. لو‌پیتا بین دخترها نبود. وقتی نگاهی به اطرافم انداختم؛ متوجه شدم مشغول نوشیدن چای با پسرها هست. بعید می‌دانستم نیم ساعت پیاده‌روی خسته‌اش کرده باشد؛ چون به آن عادت داشت. به احتمال زیاد سردش بود؛ چون برخلاف عادت ترک‌ها استکان چای‌ بزرگی در دستانش بود. نگاهم را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #95
ولی همیشه ویدیوهای آموزشی آن‌ را دنبال می‌کردم. ترک‌ها رنگ، آب و روغن حیوانی را مخلوط می‌کردند. سپس آن‌ را روی آب شکل می‌دادند و بعد از این‌ که شناور می‌شد. خیلی ماهرانه به کاغذ انتقال می‌دادند. غرق تماشای تابلوها بودم که بوی عطری در دماغم پیچید. بی‌اختیار لبخندی بر لب‌هایم نشست. لحظه‌ای که در کنارم ایستاد، نگاهم را بالا آوردم و به صورتش دوختم. علی نیز لبخندم را جواب داد. سپس چشم‌هایش روی تابلوها به حرکت درآمدند و زیر لب زمزمه کرد:
- واو، بی‌‌نظیره!
نگاهش را دنبال کردم. بعد چندبار دید زدن، برای لحظات طولانی روی رز سیاه ثابت ماند. قلبم فشرده شد، انتخاب هردوی‌مان یکی بود. با صدای آرامی پرسید:
- این چطوره موگه؟
مثل خودش آرام زمزمه کردم:
- من که خیلی عاشقشم، علی!
لبخند دندان‌نمایی به رویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #96
با دیدن محمد که داشت به سمت ما می‌آمد خنده‌ام رسماً خشکید؛ ولی از یک چیز باید مطمئن می‌شدم. با صدای آرامی گفتم:
- علی؟
زیپ کوله‌ام را بست، قدمی به جلو گذاشت و جواب داد:
- جانم؟
اشاره‌ای به محمد کردم:
- تو اونو قبلاً دیدی؟
نگاهش کرد:
- نه خیلی، هر از گاهی! چرا؟
نفسم بند آمد:
- چقدر اونو می‌شناسی؟
- فقط در حد سلام و علیک!
چپ‌چپ نگاهش کردم. بیش‌تر توضیح داد:
- خب ما تو یه دانشگاه درس خوندیم، چرا می‌پرسی موگه؟
خیالم راحت شد. در پاسخ گفتم:
- هیچی، فقط نمی‌دونم چرا نسبت بهش حس خوبی ندارم!
دستم را گرفت و محکم نگاه داشت. نفسم بند آمد و به او خیره شدم. گفت:
- موگه!
ادامه دادم:
- امروز رفتارش با زینب خیلی بد بود!
انگشتانش را در انگشتانم قلاب کرد. دوباره نفسم بند رفت. با حرارت گفت:
- می‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #97
- آخه به تو چه!
به شدت عصبانی بودم. گلویم منقبض و خشک شده بود؛ اما وقتی گفت:
- مودب باش دخترو!
تصمیم گرفتم برایش توضیح بدهم. به او گفتم:
- خب، نگران رایانم!

و بعد با عجله اضافه کردم:
- باید پیشش برم!

بیش‌تر به سمتم خم شد، نگاهش که روی صورتم به حرکت در آمد، به چشم‌هایش خیره شدم. برایم عجیب بود؛ چون هر چه بیش‌تر با او وقت می‌گذراندم، بیش‌تر می‌شناختمش. پسری که موقع چت کردن بامزه، با نشاط و جذاب بود، فهمیدم که می‌توانست بداخلاق هم باشد؛ حتی می‌توانست آزار دهنده باشد. هم‌چنین اعصاب خردکن هم بود. پیش از نگاه کردن به چشم‌هایم رو زخم کنار ابرویم تعلل کرد و گفت:
- باشه برو!

انگشت‌هایش که بازویم را رها کردند، نگاهم را از روی صورتش برداشتم و قدمی به عقب گذاشتم؛ ولی او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #98
***
همین‌که داخل حیاط شدیم، مرد با مکث خواهرش را صدا زد:
- مارال؟

مارال با هیجان و ابروهای بالا رفته لحظه‌ای نگاهش کرد. سپس چنان جیغی کشید که همه سمتش برگشتند.
آراز: چت شد یهویی مارال؟
مارال: بیلی زیر پله بچه گذاشته!
سپس همان‌طور که با ذوق بالا پایین می‌پرید، به سمت راه‌پله‌ها دوید. لوپیتا حرفش را تکرار کرد:
- بیلی؟
محمد با انزجار لب زد:
- حیون خونگی‌شه!
توجه‌ام به مارال جلب شده بود. رو زانوهایش نشست، به آرامی موهای بافته‌شده‌اش را که مزاحم بودند به پشت سرش هدایت کرد و فقط سرش را به سمت زیر راه پله خم کرد. همه با کنجکاوی نگاهش می‌کردیم که با بلندشدن صدای میو‌میوی گربه‌ها با خوش‌حالی وصف‌ناپذیری سمتش هجوم بردیم. محشر بود! یک گربه ملوس سفید با چشم‌های سیاه و موهای بلند لم داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #99
***
علی
مغزم بدجور تحت فشار بود. هنوز هم احساس عصبانیت می‌کردم. وقتی رایان به خواهرش بیش‌ترین نیاز را داشت، موگه پیشش نبود. تنها من نه، رایان هم دل‌گیر بود. خبر بد این‌ که او نزد محمد بود و من از این هیچ خوشم نمی‌آمد؛ چون به طرز عجیبی از این مرد انرژی منفی دریافت می‌کردم. خبر بدتر، آن دو با هم برگشتند، از همه بدتر پوزخندی که محمد به رویم زد، مانند سیلی بی‌رحمانه‌ای بود که به صورتم برخورد کرد. ضربان قلبم از این همه فکر تند می‌شد و من برای آرام کردن خودم تکیه‌ به ماشین داده و برای محو کردن تمام تصاویری که در غار دیده بودم عین دودکش در حال کشیدن سیگار بودم و هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، میل به نیکوتین در وجودم افزایش می‌یافت. تا این که با صدای باز شدن در حیاط، آخرین ابر آبی غلیظ را بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
1,607
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #100
***
زینب
دستش را دور شانه‌ام قفل کرد و من را به سمت بغلش کشاند. سعی می‌کرد آرامم کند. زمزمه کرد:
- شیش! همه چی درست میشه، قول میدم.
برای منی که بعد فوت بابام بغل حمایت‌گر نداشتم، برادری هم نداشتم تا بدانم داشتنش چه معنی می‌دهد، بغلش حس خوبی می‌داد. آغوشش بوی حمایت برادرانه داشت، دلم را گرم کرد و از اندوه‌هم کاست. وقتی سرم را از روی شانه‌اش برداشتم، با دقت خیره‌ام شد و گفت:
- زینا خواهرته، اینو بخودت بقبولون!

پس کارم درست بوده. لبخند آرامش‌بخشی روی لب‌هایم نشست. گفتم:
- باشه!

شلیک خنده‌اش که بلند شد. سریع دستم را روی دهنم گذاشتم. «گندش بزنند!» چشم‌هایش ناراحت شد:
- متاسفم عزیزم! برای تجربه‌های سختی که داشتی!
در جواب دلداری‌اش، فقط توانستم سری تکان بدهم؛ چون در گلویم بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا