- ارسالیها
- 219
- پسندها
- 1,607
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #91
لحن صدای لوپیتا پرغصه بود. قلبم با شنیدن این کلمات به درد آمد. بیشتر از این نتوانستم در آن جمع بمانم. از جایم بلند شده و بعد برداشتن پالتویم که رو مبل بود، از خانه بیرون آمده، پاکت سیگارمو از جیب پالتویم درآورده، یکی را روشن کردم. هجوم گرم دود که ریههایم را پر کرد، احساس خوبی برایم دست داد و سردردم را کاهش داد.
***
موگه
ساعت یک ظهر بود، همگی وسط جنگل بودیم. همه جا پوشیده از برف بود. برف بند آمده بود؛ اما به قول فرشته فایقی نفس سرما بر تن لخت درختان، یخ بسته بود. خوشحال بودم؛ چون دقایقی بعد به غار کوشکبوکو میرسیدیم. میگفتند، تنفس کردن در این غار برای بیمارانی که مانند من آسم دارند خیلی مفید است. بچهها ساکت و آرام در کنار هم قدم برمیداشتند. شاید تنها دلیل سکوتشان صدای...
***
موگه
ساعت یک ظهر بود، همگی وسط جنگل بودیم. همه جا پوشیده از برف بود. برف بند آمده بود؛ اما به قول فرشته فایقی نفس سرما بر تن لخت درختان، یخ بسته بود. خوشحال بودم؛ چون دقایقی بعد به غار کوشکبوکو میرسیدیم. میگفتند، تنفس کردن در این غار برای بیمارانی که مانند من آسم دارند خیلی مفید است. بچهها ساکت و آرام در کنار هم قدم برمیداشتند. شاید تنها دلیل سکوتشان صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر