خسته از بیشباهتی به خودش
از تو دلگیر میشود هر روز
بیتفاوت به من، در آیینه
یکنفر پیر میشود هر روز
یکنفر که هنوز منتظر است
لحظهلحظه غزل سروده و بعد
با تو تقویم را ورق زده است
سالها عاشق تو بوده و بعد…
مُرده انگار بیتو در پاییز
وسط گریههای من دفن است
تا ندانند داستان مرا
در من و در صدای من دفن است
دوست دارد کمی بهار شود
روزهای پر از ستم برود
پر شود روزگار از شادی
تو بیایی، دوباره غم برود
تق تلق تق تلق تلق تق تق
پر شده ذهن او از این تکرار
تو تکان میدهی برایش دست
ایستاده در ایستگاه قطار…