متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن فیکشن نسل دوم زامبی‌ها | ماهان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن‌فیکشن : 15
ناظر: Yalda.h Yalda.h
تگ فن فیکشن: فن فیکشن متوسط


نام رمان کوتاه: نسل دوم زامبی‌ها
ژانر: #علمی_تخیلی ، #عاشقانه
نام نویسنده: ماهان
براساس رمان دختری با تمام موهبت‌ها نوشتۀ مایک کری
خلاصه: صد سال از آن روزی که ویروس همه گیر شد و کودکانی تازه شکل گرفتند، می‌گذرد. درست در سالگرد پنجاهمین سالی که بشر در صلح و آرامش در حکومت شیانس زندگی می‌کند، یک اتفاق نادر همه چیز را بهم می‌ریزد و پای سازمان امنیت ماتیس به ماجرا باز می‌کند.
بازی شروع شد! من و تو و دوستانمان همه مهره‌های شطرنج آن‌ها هستیم! در این بازی وحشیانه‌‌ای که هیچ قانونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #2
سخن نویسنده:
برای اینکه همه مخاطبان متوجه داستان شوند، من باید یک بخشی از رمان دختری با تمام موهبت ها را تعریف کنم.
در این رمان، گروهی از انسان‌های بازمانده، در مرکزی مشغول آموزش گروهی از کودکان هستند که هوش انسانی دارند اما در مقابل گوشت انسان و بوی او واکنش نشان می‌دادند؛ به طوری که وقتی بوی انسان‌ها را استشمام می‌کنند، به کل تبدیل به زامبی می‌شوند تا زمانی که آن بو از بین نرود یا گوشتی نخورند، در همان حالت باقی می‌مانند.
بر اساس همه فیلم‌هایی که تا به الان دیدیم، می‌دانیم که ویروس با مرگ فرد فعال می‌شود و بعد از مرگش فرد مبتلا را تبدیل به زامبی می‌کند. دلیل و توضیحی که نویسنده کتاب برای وجود چنین موجوداتی ارائه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول
کلافه مچ پای راستم را که روی مچ پای چپم انداخته بودم، تکان می‌دادم.
- هی ایرما[1]. اون پاهای بوگندوت رو از روی میز بذار پایین.
به تذکرات بهداشتی کایرو[2] که هر نیم ساعت یک بار به زبان می‌آورد، توجهی نکردم. صدای آهش را برای هزارمین بار شنیدم. نمی‌دانم چطور وقتی پشت این همه دم و دستگاه بودم و او دیدی به من نداشت، می‌دید که پاهایم را روی میز گذاشتم. بی‌حوصله نگاهی به اتاق کوچکمان انداختم. واقعا برای پنج نفر خیلی کوچک بود!
درحالی که پاهایم را با شدت از روی میز برمی‌داشتم، نالیدم:
- من دیگه خیلی حوصلم سر رفته.
چهار جفت چشم به من زل زدند. در نگاه اول، نگاهم به ورا[3] خورد که میزش کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
بی‌حوصله گفتم:
- سازمان امنیت ماتیس، بفرمایید.
صدای جیغ باعث شد، سر جایم صاف بشینم.
- اوه خداروشکر!
با گیجی و بهت گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
- از بیمارستان گیا تماس می‌گیرم... این‌جا... این‌جا اوضاع خیلی بهم ریخته‌اس.
صدای خرخری در پس زمینه‌ی صدای زن می‌شنیدم. زن که انگار امیدی پیدا کرده باشد، با هول و ولا گفت:
- اینجا یه... یه بچه به دنیا... اومده. خدای من! همه... هممون کنترل خودمون... رو از دست دادیم. نمی‌دونم باید چی کار کنم. خواهش
می‌کنم...
خنده مسخره‌ای کردم که زیاد دوام نیاورد و روی لبانم ماسید. یعنی چی کنترل خودشان را از دست دادند؟ سال‌ها بود که این اتفاق نیفتاده بود!
با صدای شکسته و متحیری گفتم:
- خدای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
پیشنهاد دادم:
- نباید گزارش بدیم یا این‌که از سلاح‌های قدیمی برای کنترلشون استفاده کنیم؟
سامنتو متفکرانه دستی به کمر زد و گفت:
- اونا می‌دونن که ما رو اعزام کردن. از طرفی هم سلاح‌ها حالا دیگه خیلی قدیمی شدند، ممکنه از کار هم افتاده باشن. تازه باید برای دسترسی بهشون مجوز بگیریم و برای مجوزش هم هزارتا رفت و آمد و توجیه و توضیح داره. فعلا از ماسک‌های متصل به لباس‌هامون استفاده می‌کنیم.
سرم را تکان دادم. وسط اتاق درست یک دریچه قرار داشت که ما را مستقیما به طبقه اول می‌برد، سیستمش طوری کار می‌کرد که باید پاهایمان، جای پنج سنسور روی آن دریچه را می‌گرفت تا آن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
طولی نکشید که پایمان بالاخره به زمین رسید.
پشت سر سامنتو به سمت یکی از ماشین‌های سازمان رفتیم. سامنتو و سالز جلو نشستند و کایرو بین من و ورا در عقب نشست.
کایرو با مسخره بازی گفت:
- باعث افتخاره که بین دو تا خانم...
من و ورا همزمان گفتیم:
- دهنت رو ببند کای. الان وقتش نیست.
بعضی مواقع شوخی‌هایش از حد خارج می‌شد، اما به نظرم در کل پسر خوبی بود. مدتی زیادی از حرکتمان نگذشته بود که با ترمز سامنتو هر سه تایی‌مان، روی فضا نه چندان بزرگ جلوی صندلی‌ها ولو شدیم.
- آخ خدا کمرم.
سامنتو گفت:
- درس عبرت نمی‌شه براتون؟ چند دفعه گفتم کمربند ببندید؟
بدون این‌که منتظر جواب ما باشد، از ماشین پیدا شد. سالز در سمت ما را باز کرد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
درحالی که به سمت راست می‌دویدم، گفتم:
- سمت راست.
انتهای راهرو با یک در هوشمند شیشه‌ای رو به رو شدیم.
ورا گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
مشتی بهش زدم و گفتم:
- باز نمی‌شه.
سالز موهایی که جلوی دیدش را گرفته بودند، با دست کنار زد و گفت:
- هکش می‌کنم.
به سمت مربع فلزی کوچکی که سمت راست در بود، رفت. چند سیم از جیبش در آورد و به گوشی‌اش و آن مربع وصل کرد. یک دقیقه هم طول نکشید که در باز شد. واقعا که نابغه بود!
با باز شدن در صدای ناله‌ها و همهمه‌ به وضوح شنیده می‌‌شد.
اسلحه‌ام را که به کمرم بسته بودم، آزاد کردم و وارد شدم. در عملیات‌ها من همیشه زودتر وارد می‌شدم، چون سرعت عملم نسبت به بقیه بیشتر بود، از آن طرف به‌خاطر بدن ظریف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
- در این‌جا رو باز کن. ایرما، آماده باش. نارنجک‌های PS4 [1] رو در بیار.
شوکه گفتم:
- پی اس چهار؟!
سامنتو که خیلی عصبی بود، با تحکم گفت:
- آره، پی اس چهار. ما اولین باره با همچین موقعیتی رو به رو می‌شیم، باید مطمئن شیم که همه چی خوب پیش می‌ره.
بی‌حرف یکی از استوانه‌های پی اس چهار را از دور کمرم باز کردم. اسلحه‌ام را به سمت راست کمرم بستم. انگشتم را روی دکمه نارنجک گذاشتم و آماده پرتاب شدم.
- داره باز می‌شه.
در با صدای ریزی باز شد و ناله‌ها شدت گرفت. دو تا اتاق شیشه‌ای رو به روی ما بود که به وضوح داخلش مشخص بود. شوکه صاف ایستادم و به صحنه‌ی رو به رویم نگاه کردم. نفرت، انزجار، هر چه از احساسات آن لحظه‌ام می‌گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
در از جلوی دیدم کنار رفت. صدای قژ آن توجه پرستارها و جراحان داخل اتاق را جلب کرد و به سمتم چرخیدند. به یک آن، سر جایم خشکم زد. خون مردگی زیر پوستشان، به سبزی می‌زد، چشمان از حدقه در آمده و آن رگ‌های سرخ درون چشمانشان نمی‌گذاشت برای مدتی پاهایم را به زمین میخکوب کردند. بوی خون به مشامم خورد. بوی تند آهن و نمک آن قدر شدید بود که می‌توانستم شوری خون را در دهانم حس کنم. توهم، تصور...
- ایرما! حالا!
با صدای فریاد سالز، تکانی به خودم دادم، دکمه نارنجک را فشردم و به داخل پرتش کردم. به سمت در دویدم و در کشویی را بستم. یک جراح مرد با سر به در خورد و عقب کشید. خیلی نزدیک بود! خیلی!
بدجوری وحشت کرده بودم. صدای خرخر آن‌ها را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
شیر را بستم و آرام او را توی وان بردم. توی صورتش آرام آب ریختم و موهایش را از لخته‌های خون پاک کردم. سالز را از گوشه چشم دیدم که با یک حوله کنارم ایستاد. شکم بچه را روی دست راستم گذاشتم و پشت کمرش را تمیز کردم. آب گرم باعث شده بود کمی آرام بگیرد، با این حال هنوز هم سر و صدا می‌کرد. شاید گرسنه بود.
شیر آب را باز کردم و یک دور هم او را زیر آب گرفتم تا تمیزتر شود. حوله را از سامنتو گرفتم و بچه را داخلش پیچاندم. دیگر نای جیغ زدن و گریه کردن نداشت. از خستگی داشت کم‌کم می‌خوابید.
کایرو با دهان باز جلوی در ایستاده بود و گفت:
- سامنتو، نگو که می‌خوایم این بچه رو با خودمون ببریم.
سامنتو دست به سـینه به او چپ‌چپ نگاه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا