- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #441
با دستی که روی شانهاش نشست از فکر درآمد و سرش را به سمت نارویک کج کرد و در چشمان قهوهایاش زل زد، نه ترحمی بود و نه تأسفی، یک درد بود، دردی که حتی چشمانش هم آن را بازگو میکرد. زمزمه کرد:
- یاد برادرتون افتادید؟
چشمانش خیس شد؛ اما اشکی نریخت.
- میفهمم چه حسی دارید.
صاف نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیخیال، اون اتفاق مال خیلی وقته پیشه.
ساترن متعجب لب زد:
- هیچ وقت فکر نمیکردم باهاش کنار بیایی.
سری تکان داد:
- نه تا قبل اینکه به سرزمین انسانها برم، موقع برگشتنم خیلی چیزا عوض شد.
ناگهان سر سهتایشان به سمت نارویک کج شد، ظاهراً تعجب کرده بود که جلوی نارویک حرفی از سرزمین انسانها زده بود؛ اما نارویک بیخیال خیره به نیم رخ او بود. وقتی چشمش به چهره گیج و بهتزده آنها افتاد خندهای...
- یاد برادرتون افتادید؟
چشمانش خیس شد؛ اما اشکی نریخت.
- میفهمم چه حسی دارید.
صاف نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیخیال، اون اتفاق مال خیلی وقته پیشه.
ساترن متعجب لب زد:
- هیچ وقت فکر نمیکردم باهاش کنار بیایی.
سری تکان داد:
- نه تا قبل اینکه به سرزمین انسانها برم، موقع برگشتنم خیلی چیزا عوض شد.
ناگهان سر سهتایشان به سمت نارویک کج شد، ظاهراً تعجب کرده بود که جلوی نارویک حرفی از سرزمین انسانها زده بود؛ اما نارویک بیخیال خیره به نیم رخ او بود. وقتی چشمش به چهره گیج و بهتزده آنها افتاد خندهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش