- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #431
با رفتن آیکان نفس راحتی کشید و دست روی صورتی که از خجالت و هیجان گُر گرفته بود گذاشت، احساسات انسانها برایش غیرقابل کنترل بود و نمیتوانست با آن کنار بیاید.
به سمت میزش رفت و کشوی زیرینش را کشید، کیفش را درآورد و از بین وسایلش دنبال شیشهای گشت.
دستهایش لرزش خفیفی داشت و پاهایش بر اثر مدت زیادی که بیتحرک مانده بود ذوقذوق میکرد، شیشه کوچک و گرد مانندی را که محتویات قرمز رنگ درونش نشان از اتمام آن میداد درآورد و نگاهی به آن انداخت.
لبش را گزید، این معجون باعث میشد احساسات انسانها را پیدا کند و از ماهیت اصلیاش که جادوگر بود دور شود و تا وقتی این معجون را میخورد انسانی بیش نبود!
سری بلند کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت، صحنه چند دقیقه پیش که وقتی چشم از هم گشود در میلیمتریه...
به سمت میزش رفت و کشوی زیرینش را کشید، کیفش را درآورد و از بین وسایلش دنبال شیشهای گشت.
دستهایش لرزش خفیفی داشت و پاهایش بر اثر مدت زیادی که بیتحرک مانده بود ذوقذوق میکرد، شیشه کوچک و گرد مانندی را که محتویات قرمز رنگ درونش نشان از اتمام آن میداد درآورد و نگاهی به آن انداخت.
لبش را گزید، این معجون باعث میشد احساسات انسانها را پیدا کند و از ماهیت اصلیاش که جادوگر بود دور شود و تا وقتی این معجون را میخورد انسانی بیش نبود!
سری بلند کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت، صحنه چند دقیقه پیش که وقتی چشم از هم گشود در میلیمتریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.