لحظهی سختی بود،
من پر از نگرانی و تو آسوده خفته بودی.
به صفحهی نمایش کامپیوتر خیره شده و زیر لب صلوات میفرستادم که تو با من بد نکرده باشی،
یک کلیک زدم و سوختم؛ سوختم و نابودی ذره ذرهی وجودم را حس کردم.
در حالیکه در همان نیمه شب اشک از چشمانم جاری شده بود زیر لب خطاب به تو گفتم:
استاد چرا منو انداختی؟!