• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها بازدیدها 11,428
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #231
با شنیدن اسمم رنگ از صورت منشی پرید و از روی صندلی با عجله بلند شد و خیلی سریع تند تند گفت:
- ای وای آقای سلطانی معذرت می‎‎‎‎‎‎خوام، من تازه شروع به کار کردم و شمارو نشناختم، بی‎‎‎‎‎‎ادبی بنده رو ببخشین.
سرم رو تکون دادم و خونسرد گفتم:
- اشکالی نداره، اماّ آخرین بار باشه.
- چشم آقا.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوتا تقه به در زدم که صدای پارسیا اومد.
- بیا داخل.
دستگیره‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی در رو پائین کشیدم و در رو باز کردم، پارسیا پشت میز نشسته بود که با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با خوش‎‎‎‎‎‎‎حالی گفت:
- به آقا شهاب.
رفتم داخل اتاق و در رو بستم، رفتم سمت پارسیا و دستم رو به نشانه‏‎‎‎‎‎‎ی دست دادن بردم بالا و با لبخند گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود پسر.
پارسیا دستش رو آورد بالا و باهم دست دادیم، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #232
- از نظرم هر آدمی باید به سلیقه‎‎‎‎‎‎‎‎های اولیه‎‎‎‎‎ای که داشته احترام بزاره.
پارسیا سفارش دوتا قهوه‎‎‎‎‎‎ی ترک شیرین و دوتا کیک شکلاتی داد و اومد روی همون مبلی که قبلاً نشسته بود نشست، با لحنی پر از انرژی و شاد گفت:
- قبل از همه‎‎‎‎‎چی بگو ببینم، یک شیرینی عروسی نمی‎‎‎‎‎خواهی با من بدی، پسر تو چرا دم به تله هیچ دختری نمی‎‎‎‎‎دی؟
تک‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎‎ای کردم و با یادآوری چهره‎‎‎‎‎‎ی دلنشین ملیکا لبخندی اومد روی لبام.
- خوب باید بگم که خیلی زود شیرینی عروسی رو می‎‎‎‎‎خوری، چون چندسالی هست دختری پیدا شده که قلب داداش شهاب تو بدزده ببره.
- پس این دختر خیلی خوش‎‎‎‎‎‎شانسه.
- در اصل این منم که شانس بهم رو کرد.
- پس باید دختر خیلی خوبی باشه، انشالله به پاهای هم دیگه پیر بشید داداش.
- ممنونم، تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #233
یکم مکث کرد و گفت:
- اون‎‎‎‎‎‎‎جور که معلومه وقتی کمال یا همون بردیا، بیست‎‎‎‎‎‎سالش بوده پدرش به طور خیلی وحشتناکی کشته شده، طبق تحقیقات قاتل پیدا نشده و از همون موقعه رفتار و کارهای بردیا مشکوک شده، گفته شده حتی برای خاک‎‎‎‎‎‎‎سپاری پدرش حاضر نشده، مادرش هم بعد از مدتی ناپدید شده و هیچ خبری ازش نشده.
به اینجا که رسید کمی مکث کرد و نفسی تازه کرد و ادامه داد.
- بعضی از افراد که دور اطراف خونه‎‎‎‎‎‎ی اون‎‎‎‎‎‎ها زندگی می‎‎‎‎‎‎کردن گفتن که بردیا اصلاً روابط خوبی با پدرش از همون کودکی نداشته و گفته شده شاید قتل پدر بردیا کار خودش بوده، بعضی های دیگه هم معتقد هستند بعد از کشته شدن پدر بردیا اون رفته توی کار خلاف ولی این فقط در حد فرضیه‎‎‎‎‎‎ست و هنوز مدرکی ثابت نشده.
لبخند شیطانی‎‎‎‎‎‎‎ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #234
سرم تیری کشید، دردش از سرم به چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هام زد، حدقه‎‎‎‎‎ی چشم‎‎‎‎‎هام داشتن از درد منفجر می‎‎‎‎‎‎‎‎‎شدن، فکر وحشت‎‎‎‎‎‎ناکی توی سرم اومد، به انشگتر فیروزه‎‎‎‎‎‎ی دستم نگاه انداختم، ذهر توی نگین قادر بود هر موجود زنده‎‎‎‎‎‎ای رو توی ده‎‎‎‎‎دقیقه بکشه؛ زندگی که هیچ، بهشت خداوند رو هم بدون ملیکا نمی‎‎‎‎‎‎‎خوام، زمینی رو که ملیکا توش نفس نکشه به چه درد من می‎‎‎‎‎‎خوره، خدایا بیا یک‎‎‎‎‎‎بارم که شده برای آخرین بار یک فرصت بهم بده، قسم می‎‎‎‎‎خورم به بزرگیه خودت قسم می‎‎‎‎‎خورم، ملیکارو اگربهم ببخشی تمام خلافم رو می‎‎‎‎‎زارم کنار، فقط بهم قول بده ملیکا طوریش نمیشه، تمام زندگیم رو فدای هرچی که تو بگی می‎‎‎‎‎‎کنم؛ با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، گوشی‎‎‎‎‎‎مو برداشتم، مادرم بود که داشت تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #235
از تصور حرفی که مادرم زد قلبم لبریز از هیجان شد.
"
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو م**س.ت.. .
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست.. ."
ماشین رو پارک کردم توی حیاط عمارت و گفتم:
- انشالله.
با کمی مکث و دودلی پوفی کردم و گفتم:
- ملیکا می‎‎‎‎‎‎خواد همه‎‎‎‎‎‎چی رو محسن بگه، شاید تا الان هم گفته باشه!
مادرم مکث طولانی‎‎‎‎‎‎‎ای کرد و آهی کشید، وجدانم از این همه بی‎‎‎‎‎‎عدالتیه خودم به درد اومد، سعی کردم لحن طعنه‌‎‎‎‎‎‎آمیزی رو که بیان کردم رو اصلاح کنم و با ملایمت دوباره گفتم:
- محسن دیشب وقتی فهمید قراره بیای ایران خیلی بی‎‎‎‎‎قرار شد، حاضرم قسم بخورم داشت دیوونه می‎‎‎‎‎‎‎شد از دل‎‎‎‎‎تنگیت.
مادرم معلوم بود داره بغض توی گلوش رو فرو میده و با صدایی که مثلاً سعی داشت کنترل کنه که نلرزه گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #236
***
ملیکا

به چشم‎‎‎‎‎‎های پر از اشک پدرم خیره شدم، خدای من تمام این‎‎‎‎‎‎سال‎‎‎‎‎ها چه درد و عذابی رو تحمل می‎‎‎‎‎کرده، الان بیشتر از هر لحظه‎‎‎‎‎ای درک می‎‎‎‎‎‎کنم که چرا هیچ‎‎‎‎‎‎وقت نتونست که مادرم رو دوست داشته باشه؛ رفتم کنارش نشستم و آروم بغلش کردم، با صدای آروم و ملایمی گفتم:
- بهتره یکم خودت رو خالی کنی پدر.
پدرم من رو محکم توی آغوشش کشید و بی‎‎‎‎‎‎صدا شروع کرد به گریه کردن، بدنش توی آغوشم از گریه می‎‎‎‎‎لرزید، با دستم پشت کمرش رو ماساژ دادم تا شاید یکم آروم‎‎‎‎‎‎‎تر بشه، کاشک می‎‎‎‎‎‎مردم و این لحظه‎‎‎‎‎‎ی شکستن پدرم رو نمی‎‎‎‎‎‎دیدم، قلبم به درد اومد از این همه بی‎‎‎‎‎‎عدالتیه دنیا.
یکم که آروم‎‎‎‎‎‎تر شد از آغوشم بیرون اومد و با دست‎‎‎‎‎‎هاش صورتم رو قاب گرفت، چشم‎‎‎‎‎‎های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #237
هزاران حسرت و حرف‎‎‎‎‎‎‎های نگفته توی چشم‎‎‎‎‎‎های پدرم بودن، از درون داشتم برای این عذابی که پدرم تحمل می‎‎‎‎‎‎‎کرد ذوب می‎‎‎‎‎شدم؛ خودم رو جمع‎‎‎‎‎‎وجور کردم و با قاطعیت گفتم:
- اون روزهاهم می‎‎‎‎‎‎رسه، باید یکم به الکس فرصت بدی تا اتفاقاتی که در این چند مدت اخیر افتاد رو هضم کنه، قول می‎‎‎‎‎‎دم یک روزی می‎‎‎‎‎‎‎رسه که همه در کنار هم‎‎‎‎‎‎‎دیگه لبخند برلب داریم و از قلب‎‎‎‎‎‎‎‎هامون به آرامش رسیده.
به تخت اشاره‎‎‎‎‎‎‎ای کردم و ملایم‎‎‎‎‎‎تر گفتم:
- بهتره بشینی پدر، مطمئنم با کمی حرف زدن سنگینی‎‎‎‎‎‎ای که روی قلبت هست کمتر میشه.
آهی پر از افسوس کشید و با قدم‎‎‎‎‎‎‎های لرزون به سمت تخت رفت و نشست، با ملایمت در کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی شونه‎‎‎‎‎‎‎هاش، با صدایی که پر از حسرتی کهنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #238
- آره یادمه، همیشه از وقتی که یادمه لج‎‎‎‎‎‎‎باز و یک دنده بودی، دوست داشتی حرف فقط حرف خودت باشه، من هم برای این‎‎‎‎‎‎‎که لوس بارت نیارم تمام تلاشم رو می‎‎‎‎‎‎‎کردم، اماّ هیچ فایده نداشت که نداشت.
با چشم‌‎‎‎‎‎‎‎هایی که از تعجب گرد شده بودند با حیرت به خودم اشاره کردم و گفتم:
- پدر، من کجام لوسه؟
خنده‎‎‎‎‎‎‎‎ای از ته دل کرد و محکم من رو توی آغوش خودش برد، روی سرم بوسه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای زد و گفت:
- شوخی کردم دختر یکی‎‎‎‎‎‎‎یک دونه‎‎‎‎‎‎‎‎م.
با دودلی و شمرده شمرده گفتم:
- راستی پدر رز که پس‎‎‎‎‎فردا به ایران بیاد می‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواهی که چیکار کنی؟
مکث طولانی‎‎‎‎‎‎‎ای کرد که آروم از توی آغوشش بیرون اومدم و به چهره‎‎‎‎‎‎‎ش نگاه کردم، رنگ پریده و مضرب بود، خنده‎‎‎‎‎‎ای ریز کردم و چشمکی زدم و با شیطنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا