«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,551
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #171
خوب خداروشکر از این بیشتر قرار نبود تعجب کنم که کردم، اگر بخوام اعتراف کنم بیشتر ترسیدم تا این‎‎‎‎‎‎‎که تعجب کنم، اون‎‎‎‎‎‎جوری که کمال توی ماشین بهم گفت( ملیکا اون‎‎‎‎‎‎جوری که بچه‎‎‎‎‎ها تحقیق کردن زنه فلج شده و هوشیاری زیادی هم نداره)
اماّ این‎‎‎‎‎چیزی که الان من داشتم می‎‎‎‎‎دیدم دقیقاً برخلاف حرفی که کمال زد بود، با اکراه به داخل اتاق قدم برداشتم و در اتاق رو بستم، با قدم‎‎‎‎‎‎های آروم به سمت مبل رفتم؛ با دیدن چهره‎‎‎‎‎‎اش چاقویی پر از زهر بود که به قلبم فرو رفت، باورم نمی‎‎‎‎‎شد انگار نسخه‎‎‎‎‎ای کپی از شهاب در قالب زنی مسن روی صندلی نشسته، با دیدن این همه زیبایی به پدرم برای قتل پدر شهاب حق دادم، رز واقعاً زیباست حتی بیشتر از اونی که تصور می‎‎‎‎‎‎‎کردم، آب دهنم رو بی‎‎‎‎‎‎‎‎صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #172
- قطعاً تو این همه راهو برای این سوال به ویستیر نیومدی!
صادقانه گفتم:
- خوب نه، حرف‎‎‎‎‎‎های زیادی واسه گفتن دارم و از همه بیشتر سوال های فراوانی، اماّ راستش دقیق نمی‎‎‎‎‎‎دونم از کجاشو شروع کنم.
رز از صداقت توی لحنم لبخندی زد و با آرامش گفت:
- خوب جواب سوال اولت، من فضای این‎‎‎‎‎جا رو دوست دارم، ساعت‎‎‎‎‎‎ها بدون این‎‎‎‎‎‎که خسته بشم به فضای دلنشین بیرون خیره میشم، بعدش هم به کمک پیرزن‎‎‎‎‎ها میرم و ساعت‎‎‎‎‎ها به حرف‎‎‎‎‎های که توی سینه شون مونده گوش می‎‎‎‎‎‎شدم.
از این‎‎‎‎‎همه محبت رز واقعاً از خودم شرمنده شدم که فکر کردم قراره با اومدنش زندگیه پدرم رو بهم بریزه، در کل پشیمون شدم که موضوع پدرم و آنجلا رو پیش بکشم واسه حرف زدن برای همین گفتم:
- چرا پدرم آقا رضا رو کشت، غیر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #173
تنها چیزی که همیشه بهم وفادار بود بغض توی گلومه، صدای رز و گفتارش اونقدری غمگینه که ریشه‎‎‎‎‎‎ی هر درختی رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎سوزونه، دیگه حرفی برای گفتن نبود، حتی اون تنفری که ازش قبل از اینجا اومدن داشتم هم از بین رفته، جوری با رز ارتباط روحی گرفتم که انگار یک روح در دوبدن هستیم، جنس غم صداش رو به خوبی می‎‎‎‎‎شناختم، دقیقاً مثل غم پدرم موقعه‎‎‎‎‎ی بدحالی‎‎‎‎‎‎هاش وقتی مادرم رو بی‎‎‎‎‎دلیل کتک می‎‎‎‎زد بود؛ با صدای رز از فکر بیرون اومدم.
- محسن بود که اول بهم ابراز علاقه کرد، خوب منم اون زمان زیادی برای عاشقی جوون و خام بودم، خودمم یه حس‎‎‎‎‎‎هایی به محسن داشتم همه‎‎‎‎‎‎‎چی خوب بود تا این‎‎‎‎‎‎‎که رضا هم بهم ابراز علاقه کرد، اولش نتونستم که بهش بگم دلم پیش بهترین رفیقته، زبونم رو انگار یکی قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #174
رز انگار واقعاً با تعریف کردن هر تیکه داشت اون لحظه‎‎‎‎‎‎‎هارو تجربه می‎‎‎‎‎کرد، الان می‎‎‎‎‎‎‎‎فهمم چرا آنجلا حس خوبی به رز داشت، چون تمام حرف‎‎‎‎‎‎هاش و دردهای توی دلش رو می‎‎‎‎‎‎دونست ولی چیزی نگفت چون می‎‎‎‎‎‎خواست از دهن رز خودش بشنویم، الان فقط تنها چیزی که می‎‎‎‎‎‎خوام اینه که یکی از خواب بیدارم کنه و بهم بگه همه‎‎‎‎‎‎ی این اتفاقات خواب بوده، یه خواب وحشتناک که پنج‎‎‎‎‎‎‎ساله داشته عذابم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎داده.
- صبح وقتی با بدن درد بیدار شدم رضا از من بیشتر ترسیده بود، تازه داشت عقل‎‎‎‎‎‎‎شو به دست میاورد، حال جفت‎‎‎‎‎‎‎‎مون حسابی بد بود؛ توی دلم آشوبی به پا بود که نکنه محسن بیاد و منو توی این وضع ببینه، نکنه درموردم فکر بدی بکنه، فکرهای مختلفی که توی ذهنم بود داشت دیوونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #175
با فهمیدن این‎‎‎‎‎‎که پدرم آدم بده‎‎‎‎‎‎ی داستان نبوده داشت دیوونم می‎‎‎‎‎‎‎کرد، قلبم دیگه حتی قدرت تپیدن هم نداشت، نفسم در کندترین لحاظ ممکن بود، رز بدون فهمیدن حال افتضاح من باز ادامه داد.
- رضا با عجله تمام چیزی که داشت رو جمع کرد و منو به آلمان برد، هشت‎‎‎‎‎‎‎ماه بود شهابم رو باردار بودم که محسن مارو پیدا کرد، قسم می‎‎‎‎‎‎خورم وقتی منو با اون شکم پر دید شکست، هنوزم چشم‌‎‎‎‎‎‎‎‎های پر از اشکش رو یادمه، صدای پر از بغضش که فقط یک‎‎‎‎‎‎‎‎جمله رو گفت:
- چرا، منو بازی دادی؟
هزاران حرف داشتم که بزنم اماّ هیچ‎‎‎‎‎کدوم شون سر زبونم نمی‎‎‎‎‎‎اومد؛ اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدری حالم بد شد که بی‎‎‎‎‎‎حال روی زمین افتادم اماّ هوشیاریم هنوز سرجاش بود، رضا و محسن دعواشون بالا گرفت و رضا خواست که به محسن چاقو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #176
رز با شنیدن حرفم بهم نزدیک‎‎‎‎‎‎‎تر شد و دست‎‎‎‎‎‎ش رو گذاشت روی دستم که روی پاهام بود، دستم رو به آرومی نوازش کرد و مهربون و آروم گفت:
- هیچ‎‎‎‎‎‎کس به اندازه‎‎‎‎‎‎ی من شهاب رو نمی‎‎‎‎‎شناسه و من هم فقط یه نظر رو دارم.
به این‎‎‎‎‎‎جا که رسید مکث کرد، توی دلم برای حرفی که می‎‎‎‎‎‎خواست بزنه بدجوری آشوب بود.
- شهابی که من می‎‎‎‎‎‎شناسم عشق آخرش فقط توئی ملیکا.
"قایق قسمت اگر دور کند از تو مرا.. .
رود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد"
کنترل اشک‎‎‎‎‎‎‎‎هام دیگه دست خودم نبودن، قدرت این‎‎‎‎‎‎‎‎که حرفی بزنم رو نداشتم، جمله‎‎‎‎‎‎ها، کلمه‎‎‎‎‎ها، زبونم انگار که باهاشون غریبه بود، مغزم دیگه داشت آخرین زور شو برای زنده موندن می‎‎‎‎‎‎زد؛ رز با دلسوزی منو تو آغوش کشید و سرم رو توی سینه‎‎‎‎‎‎ش فرو کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #177
***
کمال چهره‎‎‎‎‎‎مو که دید با وحشت به سمتم اومد و زیر بازوم رو گرفت، با نگرانی و ترس گفت:
- الان می‎‎‎‎‎‎رسونمت نزدیک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترین بیمارستان، خواهش می‎‎‎‎‎‎‎کنم طاقت بیار جوجه.
لبخند کم‎‎‎‎‎‎جونی زدم، چشم‎‎‎‎‎هام باز و بسته می‎‎‎‎‎شدن، گوش‎‎‎‎‎هام دیگه قدر به شنیدن نبودن، پاهام سست شدن و تعادلم رو از دست دادم، سرم گیج رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
با احساس نوازش شدن دستم از خواب بیدار شدم، حالم احساس می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم بهتر از همیشه است، با دیدن فضایی اتاق متوجه شدم که توی اتاق بیمارستانم، به اطرافم نگاه کردم که کمال رو دیدم نگران و مهربون روی صندلی کنارم نشسته بود و من رو نگاه می‎‎‎‎‎کرد، چشم‎‎‎‎‎‎های بازم رو که دید گفت:
- هی جوجه بهتری، حسابی منو ترسوندی.
- ممنونم، آره خیلی بهترم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #178
اماّ تردیدی که توی دلم افتاده از همه بیشتر دیوونم کرده، غیر از زندگیه خودم الان باید یه تصمیم دیگه‎‎‎‎‎ای هم می‎‎‎‎‎گرفتم، یا به پدرم قضیه‎‎‎‎‎‎ی رز رو می‎‎‎‎‎‎‎گفتم و دوتا عشاق رو به می‎‎‎‎‎رسوندم و یا گزینه‎‎‎‎‎ی دوم، به پدرم چیزی نمی‎‎‎‎‎گفتم و می‎‎‎‎‎زاشتم که زندگی‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎شو در کنار الکس و آنجلا ادامه بده، قلبم یه چیزی رو فریاد می‎‎‎‎‎زد، اماّ عقلم چیز دیگری حکم می‎‎‎‎‎کرد، از قضیه‎‎‎‎‎‎ی پدرم که کنار برم به موضوع خودم می‎‎‎‎‎رسم، باید با خودم و آینده‎‎‎‎‎م روراست باشم، کمال رو انتخاب کنم، یا چیزی که قلبم واقعاً لایقشه؟
اماّ اگر به حرف قلبم گوش کنم چه‎‎‎‎‎طور با این همه قضیه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که اتفاق افتاده کنار بیام، آیا می‎‎‎‎‎تونم در کنار شهاب خوش‎‎‎‎‎بخت بشم؟
و اماّ راه سومی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #179
با کمی مکث و لحنی خشک گفت:
- می‎‎‎‎‎‎‎‎تونم خودم حدس‎‎‎‎‎‎‎های بزنم.
سریع و با مهربونی گفتم:
- نه این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جوری که تو فکر می‎‎‎‎‎‎کنی نیست.
پوزخندی تلخ زد، نفس عمیقی کشید تا یکم از عصبانیت درونش کم بشه.
- غیر از اون پسره‎‎‎‎‎‎‎ی لعنتی چی می‎‎‎‎‎‎تونه باشه؟
تا اومدم که جوابش رو بدم کمال زودتر گفت:
- نه صبر کن ملیکا، حتماً می‎‎‎‎‎‎‎خواهی بگی که برای نگرانی پدرت و اون برادر مثلاً مهربونت دوست داری برگردی ایران درست میگم؟
درسته که الکس درحقم بد کرده بود ولی مطمئنم اگر می‎‎‎‎‎‎‎دونست که من خواهرش هستم هیچ‎‎‎‎‎‎وقت این‎‎‎‎‎‎کارو نمی‎‎‎‎‎‎‎کرد، اماّ با این‎‎‎‎‎‎‎حال نمی‎‎‎‎‎‎تونم ازش دل‎‎‎‎‎‎‎چرکین باشم، با حق به جانبی گفتم:
- هر اتفاقی که میون من و خانوادم افتاده باشه اون‎‎‎‎‎‎ها حق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #180
برعکس چنددقیقه پیش که گرسنه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎م بود الان کلاً اشتهام کور شده بود، فقط برای این‎‎‎‎‎‎‎که کاری کرده باشم با غذام آروم بازی می‎‎‎‎‎‎کردم، با صدای کمال نگاهم رو از غذا گرفتم و به کمال نگاه کردم.
- من برای هر تصمیمی که می‎‎‎‎‎‎گیری احترام می‎‎‎‎‎‎ذارم دختر عمه ولی این روهم بدون، هروقتی که تصمیمت برگشت و خواستی برگردی پیش من بدون من پذیرای تو هستم تا ابد و یک روز.
لبخندی غمگین زدم و قطره‎‎‎‎‎ی اشکی سمج از گوشه‎‎‎‎‎‎‎ی چشمم چکید پایین، با صدایی که از بغض سنگین می‎‎‎‎‎لرزید گفتم:
- این‎‎‎‎‎همه محبتت رو یادم می‎‎‎‎‎مونه بردیا.
کمال حرف رو عوض کرد و با ملایمت و آرامش گفت:
- خوب که این‎‎‎‎‎‎طور، حالا که فردا برمی‎‎‎‎‎‎‎گردیم ایران چه‎‎‎‎‎‎‎‎‎طوره الان بریم تا شب بگردیم؟
با هیجان دیدن طبیعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا