• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 174
  • بازدیدها 6,865
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
357
پسندها
2,104
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
خوب خداروشکر از این بیشتر قرار نبود تعجب کنم که کردم، اگر بخوام اعتراف کنم بیشتر ترسیدم تا این‎‎‎‎‎‎‎که تعجب کنم، اون‎‎‎‎‎‎جوری که کمال توی ماشین بهم گفت( ملیکا اون‎‎‎‎‎‎جوری که بچه‎‎‎‎‎ها تحقیق کردن زنه فلج شده و هوشیاری زیادی هم نداره)
اماّ این‎‎‎‎‎چیزی که الان من داشتم می‎‎‎‎‎دیدم دقیقاً برخلاف حرفی که کمال زد بود، با اکراره به داخل اتاق قدم برداشتم و در اتاق رو بستم، با قدم‎‎‎‎‎‎های آروم به سمت مبل رفتم؛ با دیدن چهره‎‎‎‎‎‎اش چاقویی پر از زهر بود که به قلبم فرو رفت، باورم نمی‎‎‎‎‎شد انگار نخسه‎‎‎‎‎ای کپی از شهاب در قالب زنی مسن روی صندلی نشسته، با دیدن این همه زیبایی به پدرم برای قتل پدر شهاب حق دادم، رز واقعاً زیباست حتی بیشتر از اونی که تصور می‎‎‎‎‎‎‎کردم، آب دهنم رو بی‎‎‎‎‎‎‎‎صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
357
پسندها
2,104
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
- قطعاً تو این همه راهو برای این سوال به ویستیر نیومدی!
صادقانه گفتم:
- خوب نه، حرف‎‎‎‎‎‎های زیادی واسه گفتن دارم و از همه بیشتر سوال های فراوانی، اماّ راستش دقیق نمی‎‎‎‎‎‎دونم از کجاشو شروع کنم.
رز از صداقت توی لحنم لبخندی زد و با آرامش گفت:
- خوب جواب سوال اولت، من فضای این‎‎‎‎‎جا رو دوست دارم، ساعت‎‎‎‎‎‎ها بدون این‎‎‎‎‎‎که خسته بشم به فضای دلنشین بیرون خیره میشم، بعدش هم به کمک پیرزن‎‎‎‎‎ها میرم و ساعت‎‎‎‎‎ها به حرف‎‎‎‎‎های که توی سینه شون مونده گوش می‎‎‎‎‎‎شدم.
از این‎‎‎‎‎همه محبت رز واقعاً از خودم شرمنده شدم که فکر کردم قراره با اومدنش زندگیه پدرم رو بهم بریزه، در کل پشیمون شدم که موضوع پدرم و آنجلا رو پیش بکشم واسه حرف زدن برای همین گفتم:
- چرا پدرم آقا رضا رو کشت، غیر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
357
پسندها
2,104
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
تنها چیزی که همیشه بهم وفادار بود بغض توی گلومه، صدای رز و گفتارش اونقدری غمگینه که ریشه‎‎‎‎‎‎ی هر درختی رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎سوزونه، دیگه حرفی برای گفتن نبود، حتی اون تنفری که ازش قبل از اینجا اومدن داشتم هم از بین رفته، جوری با رز ارتباط روحی گرفتم که انگار یک روح در دوبدن هستیم، جنس غم صداش رو به خوبی می‎‎‎‎‎شناختم، دقیقاً مثل غم پدرم موقعه‎‎‎‎‎ی بدحالی‎‎‎‎‎‎هاش وقتی مادرم رو بی‎‎‎‎‎دلیل کتک می‎‎‎‎زد بود؛ با صدای رز از فکر بیرون اومدم.
- محسن بود که اول بهم ابراز علاقه کرد، خوب منم اون زمان زیادی برای عاشقی جوون و خام بودم، خودمم یه حس‎‎‎‎‎‎هایی به محسن داشتم همه‎‎‎‎‎‎‎چی خوب بود تا این‎‎‎‎‎‎‎که رضا هم بهم ابراز علاقه کرد، اولش نتونستم که بهش بگم دلم پیش بهترین رفیقته، زبونم رو انگار یکی قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
357
پسندها
2,104
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
رز انگار واقعاً با تعریف کردن هر تیکه داشت اون لحظه‎‎‎‎‎‎‎هارو تجربه می‎‎‎‎‎کرد، الان می‎‎‎‎‎‎‎‎فهمم چرا آنجلا حس خوبی به رز داشت، چون تمام حرف‎‎‎‎‎‎هاش و دردهای توی دلش رو می‎‎‎‎‎‎دونست ولی چیزی نگفت چون می‎‎‎‎‎‎خواست از دهن رز خودش بشنویم، الان فقط تنها چیزی که می‎‎‎‎‎‎خوام اینه که یکی از خواب بیدارم کنه و بهم بگه همه‎‎‎‎‎‎ی این اتفاقات خواب بوده، یه خواب وحشت‎‎‎‎‎‎‎ناکی که پنج‎‎‎‎‎‎‎ساله داشته عذابم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎داده.
- صبح وقتی با بدن درد بیدار شدم رضا از من بیشتر ترسیده بود، تازه داشت عقل‎‎‎‎‎‎‎شو به دست میاورد، حال جفت‎‎‎‎‎‎‎‎مون حسابی بد بود؛ توی دلم آشوبی به پا بود که نکنه محسن بیاد و منو توی این وضع ببینه، نکنه درموردم فکر بدی بکنه، فکرهای مختلفی که توی ذهنم بود داشت دیوونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
357
پسندها
2,104
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
با فهمیدن این‎‎‎‎‎‎که پدرم آدم بده‎‎‎‎‎‎ی داستان نبوده داشت دیوونم می‎‎‎‎‎‎‎کرد، قلبم دیگه حتی قدرت تپیدن هم نداشت، نفسم در کندترین لحاظ ممکن بود، رز بدون فهمیدن حال افتضاح من باز ادامه داد.
- رضا با عجله تمام چیزی که داشت رو جمع کرد و منو به آلمان برد، هشت‎‎‎‎‎‎‎ماه بود شهابم رو باردار بودم که محسن مارو پیدا کرد، قسم می‎‎‎‎‎‎خورم وقتی منو با اون شکم پر دید شکست، هنوزم چشم‌‎‎‎‎‎‎‎‎های پر از اشکش رو یادمه، صدای پر از بغضش که فقط یک‎‎‎‎‎‎‎‎جمله رو گفت:
- چرا، منو بازی دادی؟
هزاران حرف داشتم که بزنم اماّ هیچ‎‎‎‎‎کدوم شون سر زبونم نمی‎‎‎‎‎‎اومد؛ اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدری حالم بد شد که بی‎‎‎‎‎‎حال روی زمین افتادم اماّ هوشیاریم هنوز سرجاش بود، رضا و محسن دعواشون بالا گرفت و رضا خواست که به محسن چاقو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا