نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 208
  • بازدیدها 7,770
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #71
نفس‌ عمیقی کشیدم و تلفن اتاق رو برداشتم، شماره آشپز‌خونه رو گرفتم که مثل همیشه سر‌گارگر گوشی رو برداشت.
- جانم رئیس؟
- مهسا یه فنجون قهوه ترک برام بیار اتاقم.
- چشم‌آقا.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی میز، فکرم کمی درگیر مارانا بود، نمی‌دونم چرا خیلی وقته احساس می‌کنم یه علاقه‌های دارم به مارانا پیدا می‌کنم، ولی نباید فعلاً خودم رو ببازم چون کار‌های خیلی مهم‌تری دارم که باید انجام بدم، مطمئنم شهاب قدم الکی بر نمی‌داره اون شهابی که من می‌شناسم ظربه بزرگی قراره بزنه، اماّ نمی‌دونه که من از اون زرنگ‌ترم و فهمیدم که شهاب به غیر قاچاق مواد‌مخدر قاچاق دختر هم انجام میده و باید مدارک رو کامل جمع کنم و به پلیس لو بدم که بره برای اعدام، اماّ از احساس مارانا دو به شک هستم اگه هنوز شهاب علاقه داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #72
بعد از نوشتن شماره کارت از اتاق بیرون رفت، به لیوان قهوه نگاه انداختم باید محسن رو به طرف خودم می‌کشیدم چون این به نفع من بود از اون جای که حدس می‌زدم محسن همه‌چیز رو از اول فهمیده و این محسن بود که به مارانا همه‌چی رو لو داده بود، فقط از این تعجب می‌کنم که چرا مارانا بعد از شنیدن همه موضوعات به من پشت نکرد چرا باز با من همراه شد و ترکم نکرد؛ نکنه نقشه‌ای تو ذهنش باشه برای له کردن من ولی فکر نکنم مارانا بخواد این‌کار هارو بکنه چون مارانا با الکس شد مارانا وگرنه ملیکای معصوم رو چه به بد بودن و نقشه کشیدن، باید یک فکر اساسی میکردم چند وقتی هست که به چند‌تا چیزی مشکوک شدم حس‌های درونم چیز‌های بدی رو دارن بهم هشدار می‌دن.
در به صدا در اومد به گمانم محسن اومده، با تن صدایی که همیشه در این‌جور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #73
مهسا فنجون‌هارو جا‌به‌جا کرد و بدون هیچ‌ حرفی رفت، سرم رو با دست‌هام مالیدم، اعصابم به‌کل بهم ریخته بود باید می‌فهمیدم چی توی اون سر شهاب لعنتی هست، با یادآوری مارانا لبخندی زدم بهتره یک زنگ بهش بزنم و بهش یکم از این ماءموریت توضیح بدم، گوشی مو ورداشتم و شماره مارانا رو گرفتم بعد از سه‌بوق صدای دلنشین مارانا پشت گوشی پیچید:
- به‌به آقا الکس بله‌خره یادی از ما کردی؟
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلامت کجا رفته خانوم؟
- خوب، سلام آقارئیس حالتون خوبه؟
از لحن شوخ و باحالش خندم گرفت و گفتم:
- خوبه فکر کنم اخلاق فاطیما روی توهم تاثیر گذاشته.
مارانا کمی مکث کرد و انگاری که چیزی یادش اومده گفت:
- اوه راستی الکس، این پسره کمال سعادت زنگ زد، گفت بیا یک قرار بزاریم تا بهتر آشنا بشیم برای کار.
- تو بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #74
و غمگین نگاهم کرد، توی چشم‌هاش هزاران حرفه ناگفته بود، غمناک گفت:
- از موقعه‌ای که الکس تو شکمم بود رفت.
چشم‌هام از حدقه در اومد، مگه میشه یک پدر از بچه‌اش بگذره و توی این چند‌سال نباشه در کنار خوانواده‌اش؟
لب باز کردم و با تردید پرسیدم؟
- چرا رفت؟
آنجلا از جاش بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا تا از اولش تعریف کنم.
بدون هیچ حرفی منم از جام بلند شدم و به دنبال آنجلا رفتم، آنجلا رفت سمت یکی از اتاق‌ها که توی این مدتی که من اومده بودم ندیده بودمش، یعنی دقت نکرده بودم؛ در اتاق رو باز کرد و باهم رفتیم داخل به فضای اتاق نگاه کردم دور تا دور اتاق قفسه‌های کتاب بود و سه تا کاناپه راحتی هم وسط اتاق بودن رنگ زرد مبل‌ها انرژی مثبتی به آدم می‌داد، کتاب‌های مختلف و یک پنجره بزرگ سر‌تا سری شیشه‌ای آنجلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #75
گوشی‌مو از کیفم در آوردم و توی گالریم عکس بابام رو آوردم و گرفتم طرف آنجلا و گفتم:
- این همون محسن آنجلا؟
آنجلا گوشی رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد با دیدن عکس شوکه شد و به وضوح رنگ پریده صورتش رو می‌شد قشنگ دید دست‌هاش داشتن می‌لرزیدن و اشک‌هاش پی‌درپی روی گونه‌های سفیدش می‌اومدن، با دهن باز داشتم نگاهش می‌کردم باورم نمی‌شد که الکس برادر من بوده، یعنی سرنوشت تا کجا باید بره، که دست روزگار اون‌قدر بچرخه بچرخه که به این‌جا برسه، بغض سنگینی که داشت اذیتم می‌کرد رو رها کردم و اشک‌هام می‌اومدن روی گونه‌هام الاهی بمیرم واسه دل پدرم که دوتا از عشق‌هاشو از دست داده بود، اماّ چرا توی این چند‌سال پی شو نگرفت پیداشون کنه، شاید دنبالش گشته نتونسته.
اوف سرم رو با دست‌هام گرفتم و زیر لب گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #76
بعد‌از ساعت‌ها حرف زدن با آنجلا زن طفلکی اون‌قدر گریه کرد که یکم حالش بد شد و به اتاقش رفت، ذهنم بدجوری آشفته و پریشون شده بود یک‌دفعه یاد اوم زمانی افتادم که تو خونه شهاب بهمون حمله کردن و شهاب تیر‌خورد بعد از چند روز فهمیدم زیر سر پدرم بوده، چرا اون‌روز بهمون حمله شد؛ با این فکر گوشی رو برداشتم و شماره پدرم رو گرفتم، دیگه کم مونده بود نا‌امید بشم صدای پدرم پشت گوشی پیچید.
- جانم مارانا؟
- سلام بابا، خوبی؟
بابا نفس عمیقی کشید و با خسته‌گی گفت:
- مگه این الکس دیوونه می‌ذاره من نفس بکشم.
با شنیدن اسم الکس و این جریان‌ها بغض لعنتی دوباره توی گلوم نشست، الان نمی‌خوام که بهش بگم چون می‌دونم به اندازه کافی دردسر به وجود اومده؛ دیگه از این بیشتر نشه بهتره، دوتا تک‌سرفه کردم و گفتم:
- چرا مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #77
هجوم فکر‌های مختلف تو ذهنم داشت دیوونه‌م می‌کرد، اوه راستی من می‌خواستم از پدر واسه حمله اون روز که به من و شهاب شد بپرسم، امّا الان حوصله این که اعصابم از این بیشتر داغون بشه رو نداشتم، ساعت رو نگاه کردم هشت شب رو نشون می‌داد، خوب فکر کنم به اندازه کافی این پسره منتظر خبر من شده، بهتره بهش بگم که کجا قرار بذاریم، گوشی‌مو در آوردم و پیام رفتم توی برنامه پیامک، الکس آدرس رو فرستاده بود متن آدرس رو کپی کردم و برای کمال فرستادم، و یک متن کوتاه دیگه فرستادم( فردا شب ساعت هشت می‌بینمت)
پیام رو ارسال کردم و گوشی‌مو گذاشتم روی میزعسلی کنار تخت، از جام بلند شدم و رفتم لب پنجره به بیرون خیره شدم، دو‌تقه به در خورد، چشم‌هامو باز بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با لحن عادی بگم:
- بفرمائید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #78
چهره الکس توی ذهنم مجسم شد، باورم نمی‎شد که الکس برادر من باشه همون مردی که اول زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و بازهم همون مردی که من رو از بدبختی نجات داد، باورش برام سخت بود خیلی هم سخت بود، اگه بخوام اعتراف بکنم داشتم به الکس بدجوری وابسته می‎‌شدم، امّا فکر کنم خدا دوستم داشت چون احساسم زیاد به قلبم ورود نکرده بود، فاطیما با صدای که به زور در می‎‎‌اومد گفت:‎
- میگما مارانا، آنجلا خیلی تا الان توی این سال‎ها زجر کشیده خواهش می‌کنم کمکش کن تا از این سیاهی که توی زندگیش گیرافتاده حداقل کمی کمتر بشه.
نفس عمیقی کشیدم و با لحن مهربونی که سعی داشتم توی لحنم بیشترش کنم گفتم:
- تمام تلاشم رو می‌کنم، چون می‌دونم پدرم هم از شنیدن این خبر خیلی شوکه میشه، چون دل خوشی هم از الکس نداره و من خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #79
***
الکس

چندساعتی از رفتن محسن می‎‌گذشت، مغزم بدجوری درگیر بود مخصوصاً که شهاب هنوز قدمی برنداشته بود و این نشونه بدی در پیش داره چون من به خوبی شهاب رو می‌شناسم داره نقشه می‌کشه و حساب شده قدم برمی‌داره، باید یک فکر اساسی بکنم و یکی رو به عنوان جاسوسی بفرستم ور دست شهاب وگرنه از قدم بعدی شهاب هیچی نمی‌فهمم و این رو اصلاً دوست ندارم.
صورت مارانا توی ذهنم نمایان شد، لبخندی اومد روی لبم اون واقعاً دختر زیبا و مهربونی هستش، نباید اون رو وارد داستان کمال می‌کردم ولی از یکور دیگه آدمی که مورد اعتمادم باشه و بتونم بهش اعتماد کامل بکنم رو مخصوصاً الان که صددرصد شهاب دنبال فرصت می‌گرده نباید خودم سوژه رو بدم دستش، گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم، محسن بود حتماً می‌خواد بگه رسیدم یا سوالی داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #80
باید از این فکر‎ها بیام بیرون، چون نباید اجازه بدم برای این چیز‎های الکی خودم رو ضعیف کنم ازجام بلند شدم و رفتم سمت اتاق مخفی که منصور رو پنهان کرده بودم، از راه مخصوص رفتم و وارد اتاق مخفی شدم منصور چشم‎‎‌هاش بسته بود لبخند خبیثی ناخودآگاه اومد روی لبام، رفتم سمت یکی از شلاق‌‎های چرم که تا مغز و استخون تو به درد می‎‌آورد از توی قفسه مخصوصش در آوردم و رفتم سمت منصور با قدرت تمام شلاق رو بردم بالا و به ساق‌‎های پاهاش ضربه زدم، چشم‌هاش تا بیشترین حدممکن باز شد و عربده‌‎ای کشید ولی تا نگاهش به من افتاد سریع ساکت شد، از این کارش خنده‌م گرفت و با تمسخر و کنایه گفتم:
- اوخی منصور بی‎چاره، چی‎شد تا چش‎م‌هات به من خورد ساکت شدی، آخ که چه‎‌قدر غرور داری.
منصور با این‎که درد زیادی داشت ولی خودش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا