«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,556
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #81
منصور بهتر از همه اخلاق من رو می‌شناخت من اگه حرفی بزنم زیرش نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎زنم و بهترش اینو می‌دونست کاری به کار دخترش ندارم و دست‌درازی نمی‌کنم به یه دختر.
- الکس من به خوبی می‌شناسمت ولی پریزاد هم دختری نیست که بخواد لج کنه و این رو هم می‌دونم تو نمی‌ذاری من زنده از این در برم بیرون ولی تورو به همون خدایی که فراموشش کردی قسم می‎دم کاری به دخترم نداشته باش اون سنی نداره.
تفنگم رو از جیب پشت شلوارم درآوردم و همزمان گفتم:
- خوب اخلاق من دستته ولی متاسفانه ‎اگه هم بخوام که زنده‌ات بذارم نمیشه چون هرکاری از یک آدم برمیاد‎، خداحافظ منصورآریامهر.
تفنگ رو گرفتم طرفش و به سرش شلیک کردم، صدای بلند شلیک توی فضای اتاق پیچید به تن بی‌جون منصور نگاه کردم حتی ذره‌ای هم دلم براش نسوخت چون خ**یا*نت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #82
رو کردم سمت کارگرها و گفتم:
- یکم از این کیک شکلاتی برام بیارین نشیمن اصلی.
منتظر حرفی از جانب اون‎ها نشدم و از آشپزخونه اومدم بیرون، اماّ یه دفعه یاد صورت اون کارگری که یک‎بار چندسال پیش خونه شهاب کار می‌کرد دیدمش افتادم، صورتش رو قشنگ یادمه این همون زنه که توی آشپزخونه رو به من گفت چیزی میل دارین یا نه، ابروهام بالا رفتن پس آقاشهاب جاسوس برای من فرستاده و من احمق از اون اولش نفهمیدم، باید سنجیده عمل کنم و مثلاً جوری وانمود کنم که انگار چیزی نفهمیدم با این تصمیم رفتم سمت نشیمن و روی مبل‎‌ها نشستم و منتظر شدم که این زن مثلاً زرنگ بیاد و کیک رو بذاره جلوی من، از پشت سرم صدای پا شنیدم باید همین زنه باشه هیچ حرکتی از خودم نشون ندادم ودیدم که اون یکی کارگره اومده اخم‌هام ناخودآگاه رفت تو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #83
اولین ضعف هر انسان چشم‌های اون‎ها هستن که اون‎هارو لو میدن و این یعنی شکست در برابر دشمن، زنه همچنان مکث کرده بود که با تن صدای بلندتر و یکم عصبی گفتم:
- خوب باشه حرف نزن منم زبون شما حیوون‌هارو خوب بلدم.
بلافصه بعد از شنیدن جمله‌ام سریع گفت:
- دنیا علی‎پور هستم آقا اماّ متوجه این رفتارتون نمی‎شم از من که خطایی سر نزده.
پوزخندی زدم پس این زنک خائن خوب بلده که زبون بازی کنه ولی متاسفانه طرف مقابلش الکس چلپی هست و کسی نیست که با دوتا حرف خر بشه و گول بخوره، سعی کردم فعلاً خشمم رو کنترل کنم و آروم‌تر گفتم:
- خوب دنیاخانوم چرا ترسیدین من که هنوز نگفتم چرا صداتون زدم، دوم این‎که شما رو کی اسخدام کرده که من خودم صاحب خونه هستم ولی خبر ندارم؟
دنیا خودش رو نباخت و با لحن محکم گفت:
- من اتفاقی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #84
***
مارانا

بعد از این‎که با فاطیما کلی گریه کردیم فاطیما گفت که میره اتاقش تا یکمی استراحت کنه، موقعه شام بود ولی اصلاً حوصله غذا خوردن نداشتم یه‌جورهایی روم می‎شد تو چشم‎های آنجلا نگاه کنم چون پدر من بود که باعث شد از اول جوونی آنجلا تبدیل بشه به یک زن تنها و این برای من که دختر محسن بودم عذاب داشت، ای خدا پدر تو چه‌قدر در گذشته اشتباه انجام دادی که هرچه‌قدر هم زمان بگذره درست نمیشه که هیچ تازه اشتباه‌ها یکی پس از دیگری دامن عزیزاتو می‌گیره و این یعنی عدالت و ترازو روزگار، هرچی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر گیج می‎شم و عمق فاجعه زمانی هستش که شهاب از این موضوع باخبر بشه و این یعنی برابر با شکست واقعیه الکس، باید قبل از این که شهاب باخبر بشه خودم به الکس و پدرم همه رو بگم چون دلم نمی‌خواد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #85
آنجلا لبخندی زد و گفت:
- باشه عزیزم بریم.
از این همه محبت آنجلا داشتم شرمنده می‌شدم فکر می‌کردم بعد از این همه اتفاق باید کمی اخلاقش عوض بشه و باهام بدرفتار کنه ولی بد نشد که هیچ بهتر هم شده.
با آنجلا از اتاق بیرون رفتیم و به سمت آشپزخونه راه افتادیم، از جلوی در اتاق فاطیما که رد شدیم یک‌دفعه در اتاق فاطیما هم‌باز شد و فاطیما با دیدن آنجلا با نگرانی نگاهش کرد که آنجلا با خونگری و با مهربونی که واقعاً من رو متعجب می‌کرد گفت:
- عه توهم که هنوز سر میز شام نرفتی عزیزم؟
فاطیما سریع خودش رو جمع‌جور کرد و با شیطنت و لبخندی که سعی داشت واقعی باشه گفت:
- می‌خواستم ببینم کسی دنبالم میاد که متاسفانه کسی نیومد خودم مجبور شدم بیام.
این فاطیما واقعاً دختر شاد و با مزه‌ای هستش و غیرممکنه که پیشش باشی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #86
فاطیما دید که من هیچ حرفی نزدم و توی سکوت دارم آروم‌آروم ماهی رو می‌خورم بازهم با خنده گفت:
- حالا همین یک بار رو امتحان کن شاید خوشت اومد؟
باز نگاهی به صدف‌ها انداختم که با دیدن اون چیز وسطش چندشم شد و رو به فاطیما گفتم:
- باورکن نمی‌تونم بخورم چون بعد از خوردنش می‌دونم که حالم بد میشه.
- یعنی از کله‌پاچه شما ها چندش تره؟
با این حرف فاطیما هرسه‌مون زدیم زیر خنده واقعاً یه جورهای راست می‌گفت بنده خدا چون کله‌پاچه هم قیافه‌اش یکم چندشه ولی مزه‌اش واقعاً لذیذه ولی منم کم نیاوردم و گفتم:
- خوب درسته ولی از حق نگذریم به این‌حدهم کله‌پاچه قیافه‌اش بد نیستش.
- اوم خوب هرکسی از غذای کشور خودش دفاع می کنه ولی مطمئنم اگه امتحان کنی پشیمون نمی‌شی.
خوب فاطیما خیلی اصرار داشت که این صدف رو به خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #87
از دست این دختر یه کاری کرد که غم توی دلمون کلاً برای چند لحظه هم که شده از یادمون بره و لبخند روی لب های پر از غم مون بیاره، لبخندی زدم و گفتم:
- خوب خوبه یادم باشه رفتیم ایران یه مغازه خوب بلدم از خوردن کله پاچه هاش لذت می بری.
- خوب چه کاریه مگه این جا کله پاچه قحطی هستش میگم کارگر ها درست کنن برای فردا صبحانه.
- آره اینم فکر خوبیه.
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم به بشقاب غذام نگاه کردم کمی از ماهی که توی بشقاب بود مونده بود ولی دیگه میلی به خوردنش نداشتم رو به آنجلا گفتم:
- عزیزم من دیگه سیر شدم، میرم حیاط پشتی منتظرت می شینم تا بیای.
آنجلا از روی صندلی بلند شد و گفت:
- باهم می‌ریم عزیزم منم دیگه میلی به غذا ندارم.
از روی صندلی بلند شدم که فاطیما شاکی گفت:
- من فقط مزاحمم؟
خواستم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #88
نذاشتی زدم که فاطیما از شهاب بپرسه ولی چی بهش بگم واقعیت رو یا این که یک جوری دست به سرش ولی فاطیما دختری نبود که بخواد سوءاستفاده کنه و من رو اذیت کنه آروم و غمگین گفتم:
- جریانش طولانیه ولی این رو بدون که سایه الکس رو مخصوصاً الان که فکر می‌کنه که من مردم می‌زنه.
فاطیما که گیج شده بود از حرف های من با کلافگی گفت:
- میشه یکم واضح‌تر توضیح بدی، چون نفهمیدم که هیچ بد ر گیج شدم؟
آهی کشدم و سرم رو انداختم پائین و خلاصه ماجرا رو تعریف کردم که فاطیما با دهن باز فقط داشت نگاهم می کرد و با تعجب گفت:
- یعنی الان الکس همونی که باعث این اتفاق ها شده، همون برادر ناتنی جنابالی هستش؟
به صورت پر از غم آنجلا نگاه کردم و گفتم:
- آره متاسفانه.
فاطیما شوکه گفت:
- ولی دافنه که زندس الکس اون رو توی یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #89
اونقدری گیج شده بودم که توان حرف زدن رو هم نداشتم، فقط با صورتی پر از حیرت داشتم به فاطیما و آنجلا نگاه می کردم، آنجلا بهتر از من نبود اون هم دقیقاً مثل من داشت با حیرت به فاطیما نگاه می کرد، فاطیما با لحن پر از دلسوزی رو به آنجلا گفت:
- خاله جونم قربونت برم چرا توی فکر رفتی الکس برای این بهتون نگفت، چون می دونست نمی‌ذارید اون دختر زندانی بمونه و الکس رو مجبور می کردین که اون دخترک نامرد آزاد کنه.
آنجلا داشت تازه به عمق قضیه پی می برد و دست هاش از عصبانیت می لرزید، از روی صندلی بلند شد و رفت سمت فاطیما، فاطیما هم بلند شد تا فاطیما خواست حرفی بزنه که آنجلا یه سیلی محکم زد توی صورت فاطیما، چشم هام از حدقه زدن بیرون به سرعت از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت آنجلا و فاطیما که فاطیما با چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #90
به حرف آنجلا لبخندی زدم، خوب راست هم می گفت این الکس بود که همیشه می‌گفت ضربه‌ها رو دقیقاً جایی می‌خوری که انتظار نداری و این جور جاها که همیشه آروم و بدون دردسر هستش، همیشه بدترین اتفاق‌ها رو به دنبال داره، با حرف فاطیما از فکرم اومدم بیرون.
- خوب خانوم انیشتن کجا بریک که این جوجه های جاسوس مارو پیدا نکنن؟
آنجلا زودتر من جواب داد.
- من یه جایی می‌برمت که جن هم نتونه پیدات کنه.
فاطیما لبخندی زد و سرشو به علامت باشه تکون داد و من و فاطیما بدون حرف پشت سر آنجلا قدم برداشتیم، با کمال تعجب دیدم آنجلا داره به سمت اتاق خودش میره بدون صدا خنده‌ای کردم و به فاطیما نگاه کردم که اون هم داشت می‌خندید، آنجلا هم مارو سرکار گذاشته منظورش اتاقش بود که می‌گفت جن هم نمی‌تونه پیدامون کنه؟
آنجلا در اتاق رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا