متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,448
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #91
این خانواده واقعاً عجیب غریبن و هرچی بیشتر ازشون می‌فهمی بیشتر گیج میشی، پس یعنی اگه اشتباه نکنم آنجلا آدم باهوشی هستش و الکس این زرنگی رو از مادرش و گذشته پر از دردسر شو از پدرم به ارث برده، فاطیما باحیرت و تعجب پرسید.
- آخه خاله پس چرا این همه مدت من چیزی نفهمیدم ازت و تو تازه داری همچین چیزهایی رو به من میگی؟
آنجلا مهربون لبخند زد و رو به من و فاطیما گفت:
- الان موقعه این سوال‌ها نیست چیزهای مهم‌تری برای صحبت کردن داریم و باید یک تصمیم درست بگیریم که دشمن در کمین‌مون نشسته و بدجوری می‌خواد که الکس منو زمین بزنه.
آهی پر از حسرت و غم کشیدم و گفتم:
- شهاب اون جوری‌ها هم که فکر می‌کنید بدجنس نیست اون دل مهربونی داره اگر اون رو عصبی نکنن.
آنجلا به مبل‌ها اشاره کرد و گفت:
- بشینید بچه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #92
- هرروز می‌گذشت و دافنه به الکس بیشتر محبت می‌کرد و الکس بیشتر وابسته می شد تا این که اخلاق‌های دافنه بعد از مدتی دوباره عوض شد و با الکس سرد شده بود، الکس داشت دیوونه میشد تا این که تصمیم گرفت تعقیبش کنه و فهمید که با پسری به نام شهاب دوسته و دیووانه‌وار عاشق اونه، بعدها خود الکس برام تعریف کرد که اون رو از روی عصبانیت زیاد کشته و می‌خواد که انتقام شو از شهاب بگیره، اماّ شهاب از همه جا بی‌خبر بود اون نمی‌دونست که دافنه نامزد داره ولی اونقدری کینه و نفرت چشم‌های الکس رو پر کرده بود که هیچی غیر از انتقام نمی‌دید، بقیه شو هم که خودتون خبر دارین.
با حرف‌های که آنجلا زد هم میشد گفت دافنه بی گناه بوده ولی از یک طرف دیگه اگه الکس رو دوست نداشت و می‌خواست که بهش نامردی کنه چرا اون رو بدتر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #93
- چرا دخترم، یک نفر دیگه هم از این جریان خبر داشت.
با تعجب و حیرت گفتم:
- کی از این قضیه به این مهمی خبر داشته؟
آنجلا لبخند شرمساری زد و گفت:
- من بعدها با عشق محسن آشنا شدم، مادر شهاب بعد از این که این اتفاق برای الکس و دافنه افتاد و رفتم تحقیق درمورد شهاب و فهمیدم یه مادر داره، باهاش آشنا شدم و شدیم دوست‌های صمیمی، موقع درد دل‌هامون فهمیدم که چه بلایی سر خودش و رضا اومده و محسن دیوونه‌وار عاشقش بوده منم برای اون زندگی مو تعریف کردم، الان هم چندسالی هست ازش خبر ندارم، یک هویی غیبش زد و دیگه ندیدمش.
با شنیدن حرف‌های آنجلا داشتم شاخ در می‌آوردم وای آنجلا تو چی‌کار کردی، شک ندارم که شهاب همه چی رو می‌دونه و گذاشته به وقتش ضربه اصلی شو بزنه.
- اماّ شهاب توی اون چهارسال حرفی از مادرش نزد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #94
آنجلا متاسف و ناراحت گفت:
- من نمی‌خواستم که این جور بشه، آخه رزا این جور آدمی نبود که بخواد از من سواستفاده کنه و بره به پسرش بگه.
فاطیما حسابی کلافه شد و بی‌حوصله گفت:
- آخه من به قلب مهربون شما چی بگم، خوب عزیز من وقتی ببینه پسرش اینقدر داغون و تشنه انتقامه خوب معلومه که صد درصد طرف پسرش هستش.
- آره منم موافقم چون هرکس به فکر منافق خودشه و این که تا الان شهاب چرا نگفته و چی تو سرش داره خیلی خطرناکه.
- به نظر من همین الان هرچه سریع‌تر بهشون بگی بهتره مارانا.
حق با فاطیما بود باید همین الان هرچه سریع تر به پدرم و الکس می گفتم و دیگه مهم نبود که پشت گوشی یا رو در رو هست، گوشی مو برداشتم و اول شماره پدرم رو گرفتم که صدای زنی پشت تلفن پیچید و خاموش بودن گوشی پدرم رو اعلام کرد، این بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #95
این الکس هیچ وقت نمی‌خواست که آدم بشه، پوفی کردم و رو کردم به آنجلا و فاطیما گفتم:
- این الکس رو آخر سر این بدون خداحافظی قطع کردن‌هاش می‌کشم، راستی آنجلا تو فهمیدی که منصور جاسوس هستش؟
آنجلا ابرو شو بالا انداخت و گفت:
- نه من متوجه نشدم حتی وقتی که الکس بهم زنگ زد و گفت گوشی‌شو که هک کردم ولی اونقدر زرنگ بود که ردی به جا نذاشته بود توی گوشیش.
فاطیما خمیازه‌ای کشید و خسته گفت:
- ساعت رو نگاه کردین، دوازده شب هستش من دیگه طاقت موندن ندارم.
رو به آنجلا کرد و دوباره گفت:
- این در جادوئی تو باز کن من برم عزیزم.
آنجلا از روی صندلی بلند شد و با مهربونی گفت:
- باشه عزیزم، منم خسته‌ام بهتره که همه‌مون بریم.
با این حرف آنجلا منم بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و هر سه‌مون رفتیم سمت در و آنجلا دکمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #96
اتاق فاطیما نزدیک‌تر بود، فاطیما در اتاقش رو باز کرد و رو به من گفت:
- فردا می‌بینمت.
- باشه عزیزم شبت بخیر.
- شب تو هم بخیر.
فاطیما رفت تو اتاقش و من هم رفتم سمت اتاقم، امشب رو مطمئنم تا خود سفیدی صبح بیدارم چون امروز بیشتر از حد توانم چیزی فهمیدم، در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و با همون لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، دقیقاً نمی‌دونم به کدوم از موضوع‌ها فکر کنم، به زنده بودن عشق سابق شهاب، یا به زنده موندن عشق سابق بابام؛ یا از این بدتر پیدا شدن سر و کله دختر منصور و فهمیدن تمام قضیه‌هایی که دختر منصور می‌دونه، سرم دیگه از شدت درد داشت می‌ترکید ولی خیلی نگران بودم برای پدرم برای الکس یا بدترین نگرانیم برای آنجلا؛ پدرم اگه بفهمه که رزا زنده‌س عمراً اگه به آنجلا نگاه بندازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #97
با شنیدن حرفی که عسل زد قلبم برای چندثانیه ایستاد، این دختره دیوونه چی داشت برای خودش بلغور میکرد؟
عسل که دید شوکه شدم و هنوز جوابی بهش ندادم دوباره با اون صدای نازکش گفت:
- شهاب جووونم حالت خوبه؟
تک سرفه ای کردم تا بهتر بتونم جواب این دختره احمق رو بدم.
- می فهمی داری چی میگی عسل، فکر کنم از جونت سیر شدی دختر؟
عسل خنده ای کرد و با هیجان گفت:
- نه به خدا چرت و پرت نمیگم، تو چندسال پیش توی دانشگاه آمریکا عاشق دختری به نام دافنه نشدی؟
ابرو هام از تعجب بالا رفتن و این بار تپش قلبم داشت به شدت بالا می رفت ولی سعی کردم خودم رو حونسرد نشون بدم و گفتم:
- کامل تعریف میکنی چی شده یا همین الان بگم دخل تو بیارن؟
- خوب باشه حالا عصبی نشو، یه دوستی توی شمال دارم خیلی باهم صمیمی هستیم حدوداً یک هفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #98
این دختر از اون ترسوها و ضعیف ها نبود خیلی با این دخترک لجباز کار دارم، منم مثل خودش با غرور گفتم:
- می دونستی اون پدر نامردت الان مرده؟
با شنیدن این جمله من اصلاً شوکه نشد ولی اشک دور چشم هاش جمع شد و گفت:
- می دونستم آخر توئه لعنتی اونو می کشی، حتی چند روز پیش خودش فهمیده بود که لو میره و توئه بی رحم جون شو می گیری.
خواستم جواب شو بدم که باز این گوشی لعنتی زنگ خورد با عصبانیت گوشیم رو در آوردم و که دیدم شماره علی حیدر هستش، شاید کار مهمی باشه وگرنه علی حیدر هیچ وقت یک هویی زنگ نمی زد.
- جانم علی حیدر؟
صدای علی حیدر کمی نگران بود و با صدایی که ناراحت بود گفت:
- داداش فیسبوک شهاب رو نگاه کن.
با شنیدن اسم شهاب سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فیسبوک که دیدم برام پیام اومده که تگ شدی، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #99
سرم داشت منفجر می‎‎‎‎‎شد، مفهموم کلمه‎‎‎‎‎‎ها برام سخت شده بودن، مامان چندباری هی اسمم رو صدا می‎‎‎‎‎زد ولی توان جواب دادن رو نداشتم گوشی رو از دم گوشم اوردم پایین و با پاهایی که اصلاً جون نداشتن که راه برن قدم برداشتم، تصویر مارانا اومد جلوی چشمم، یعنی این دختر که من بدی تمام عالم رو در حقش کردم خواهرم بوده، من داشتم تمام این مدت در حق خانواده خودم بد می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم، من تازه داشتم با بودن مارانا معنی آرامش رو پیدا می‎‎‎‎‎‎‎کردم من من اونو دوست داشتم، نفس کشیدنم سخت شده بود دستم رو به دیوار گرفتم و نشستم روی زمین، با دست‎‎‎‎‎هام سرم رو گرفتم و نفهمیدم گونه‎‎‎‎‎‎هام کی از اشک پر شدن.

محسن

گوشیم زنگ خورد که اسم ملیکا رو دیدم، شاید اتفاقی افتاده که زنگ زده چون ملیکا این موقعه روز تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #100
الکس

با شنیدن کلمه پسرم سرم رو گرفتم بالا که قامت محسن رو دیدم، یا همون پدرم دیدم، به ولله اون غم توی چشم‎‎‎‎‎‎‎هاشو حتی از این فاصله رو دیدم، به زور از جام بلند شدم، یک‎‎‎‎‎‎‎قدم رفتم سمت محسن اون هم با قدم‎‎‎‎‎‎‎های لرزون اومد سمتم، تمام قدرتم رو جمع کردم و با آخرین سرعت رفتم سمت محسن و اون رو توی آغوشم گرفتم، به همون بزرگی خدا قسم می‎‎‎‎‎‎‎شد تاما آرامش‎‎‎‎‎‎‎‎های دنیا رو حس کنم هیچی برام مهم نبود، این‎‎‎‎‎‎‎‎که چرا تمام این سال‎‎‎‎‎‎‎‎ها پیشم نبوده و چرا مارو ترک کرده، فقط‎‎‎‎‎‎‎‎فقط آغوشی برام مهم بود که سی‎‎‎‎‎‎‎‎‎ساله ازم محروم شده بود.

مارانا

با دیدن صفحه فیسبوک شهاب شوکه شدم و با پدرم تماس گرفتم و بهش گفتم که بره پیش الکس چون مطمعن بودم اولین کسی که میبینه الکسه و داغونه، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا