«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,559
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #101
شهاب

اصلاً نفهمیدم چطوری به اون آدرسی که عسل فرستاد رفتم، از تهران تا شمال رو فقط دوساعته رسیدم ظربان قلبم روی بالا ترین درجه بود، باورم نمی‎‎‎‎‎‎شد که دافنه زندس و داره نفس می‎‎‎‎کشه ولی چه حیف که ملیکام دیگه نیست، یه نگاه به آدرسی که عسل فرستاد کردم دقیقاً اگه اشتباه نکنم رو به رو خونه شون بودم، ای الکس مارموز ببین با زندگی خودش و اطرافیانش به خاطر کینه‎‎‎‎‎‎ای که داشت چیکار کرد؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در قبل از این‎‎‎‎‎که در بزنم با خودم گفتم شاید الکس عسل رو اجیر کرده و تمام این‎‎‎‎‎ها یه نقشه‎‎‎‎‎ست تا من رو قافل گیر کنه و بکشه، با این فکر اسلحه مو از پشت شلوارم در آوردم و زنگ خونه رو زدم، یه خونه نقلی کوچیک بود توی پایین شهر ساری، الکس مطمئن بود من اینجور جاها رو دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #102
با لحنی که مثلاً می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم دل این دخترک مرموز رو بسوزونم گفتم:
- ببین دخترجون من اونقدری الان مشکل دارم که وقت ندارم با تو سر و کله بزنم، اگه که باهام راه بیای که همه‎‎‎‎‎‎‎چی با خوبی و خوشی تموم میشه میره.
دختره که یکم از اخم‎‎‎‎‎‎‎هاش باز شده بود، گفت:
- اسم من پگاه هستش، باور کن منم حوصله بحث کردن با تورو ندارم ولی باور کن اگر بفهمن من دافنه رو گذاشتم از این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جا بره زنده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ام نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ذارن.
پریدم وسط حرفش و با آرامش گفتم:
- اگه اجازه بدین بریم داخل که من قشنگ خیال شما رو از بابت خودم مطمئن کنم.
پگاه لبخند خجالت زده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای زد و دستش رو اورد بالا و گفت:
- اوه، ببخشید اصلاً حواسم نبود بفرمایئد داخل.
گذاشتم اول خود پگاه رفت سمت سالن خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #103
***
مارانا

اونقدری توی فکر بودم که گذرزمان رو نفهمیدم که با صدای راننده به خودم اومدم.
- خانوم رسیدیم.
به رستوران مجللی که رو‎‎‎‎به‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎روم بود نگاه کردم، خوب آقا کمال ببینم چی توی اون مغز پوکت هستش، راننده پیاده شد و اومد سمت من و در رو باز کرد، می‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونستم باید با غرور از ماشین بیام پایین چون همیشه الکس بهم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گفت حتی اگه زمانی حس کردی خودت پایین‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر طرف مقابلت هستی یا احساس ضعیف بودن کردی اصلاً نذار کسی بفهمه چون چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های آدم همیشه صاحب‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شون رو لو میدن، از ماشین اومدم پایین و رو به راننده آروم گفتم:
- ممنون، از اینجا به بعد شو خودم میرم، لازم نیست تا توی رستوران دنبالم بیای.
راننده مصمم گفت:
- نمیشه خانوم آقا تاکید کردن هرجا که شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #104
هیچ حسی توی چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هاش نبود، نه غرور نه محبت هیچ‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیزی رو نمیشد از قیافه مبهمش خوند، کمال به میز اشاره کرد و گفت:
- بفرمایئد مارانا خانوم.
منم مثل خودش با غرور فقط سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و باهم رفتیم سمت میز، کمال یکی از صندلی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها رو کشید عقب و اشاره کرد که بشینم، باز خوبه ادب و شعورش خوبه وگرنه کله الکس رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کندم که من رو پیش این کوه غرور فرستاده، رفتم سمت صندلی و نشستم، کمال هم رفت روی صندلی که رو‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎به روی من بود نشست و دوتا تک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سرفه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای کرد و گفت:
- از آشنایی باهاتون خوش‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎بختم، الکس خیلی ازتون تعریف کرده بودن.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم همین‎‎‎‎‎‎‎‎‎طور، الکس همیشه به من لطف دارن.
کمال چندتا ورقی که روی میز بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #105
گارسون لبخندی زد و گفت:
- چشم الان براتون آماده می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنیم.
کمال لبخندی به گارسون زد و گارسون بدون هیچ حرف دیگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای رفت، کمال رو به من کرد و گفت:
- خوب نگفتین، قبول می‎‎‎‎‎‎‎‎کنید که با من همکاری کنید، در عوضش منم چهل درصد سود رو به شما میدم.
خوب راستش من دنبال پول و این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جور چیزا نبودم چیزی که الان می‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم این بود که مادرشهاب رو پیدا کنم و باهاش صحبت کنم برای همین رو به کمال با دودلی گفتم:
- خوب پیشنهادتون رو قبول می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم ولی من سود رو نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خوام.
کمال از شنیدن جمله‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ام تعجب کرد و لبخند محوی زد و گفت:
- پس چی می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواید در عضای کارتون؟
خوب دودل بودم که بگم یا نه، اگه بگم و الکس بفهمه و ازم عصبی بشه چی، یا مثلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #106
***
الکس

چندساعتی بود که توی راه‎‎‎‎‎‎‎‎‎رو توی بغل محسن فقط داشتم گریه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم، باورم نمی‎‎‎‎‎‎‎‎شد من همون الکس چلپی مغرور که به کوه غرور معروف بودم الان چندساعتی رو فقط داشتم بی‎‎‎‎‎‎‎‎وقفه گریه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم، محسن زد روی شونه‎‎‎‎‎‎‎ام و گفت:
- پسرم بهتره از اینجا بلند شیم بریم توی اتاق من، دوست ندارم کسی مارو توی این حال و ببینه.
محسن داشت راست می‎‎‎‎‎‎‎‎‎گفت، اگه کسی من رو توی این حال ببینه ممکنه دردسر برام درست بشه، از روی زمین بلند شدم که محسن هم بلافاصله بلند شد، باهم رفتیم سمت اتاق محسن و محسن در اتاق شو باز کرد و رفتیم داخل، محسن سرش رو انداخت پایین و به صندلی که گوشه اتاق بوداشاره کرد و با شرمندگی که توی صداش بود گفت:
- پسرم بشین، می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خوام برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #107
از خشم داشتم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎لرزیدم، حالم دست خودم نبود ولی نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستمم که با حرف‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام دل محسن رو بشکنم چون هرچی باشه اون فقط مقصر اصلی نبود، مادرمم به اندازه محسن مقصر بود ولی این خشم لعنتی قابل کنترل نبود باید هرجوری بود این خشمی که توی وجودم بود واین کینه و خشمی که سی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ساله توی که توی دلمه خالی می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم، پریدم وسط حرف محسن و گفتم:
- و شما دوتا هم تصمیم گرفتین که من رو سقط کنید و دقیقه آخری مامانم پشیمون شد و من رو سقط نکرد و توهم از خدا خواسته دیگه پیگیر نشدی.
محسن دادی زد، صورتش از خشم قرمز شده بود باصدای گرفته‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای گفت:
- نه پسرم به خدا اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جوری که فکر می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنی نیست، من بارها به مادرت گفتم که بچه رو سقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #108
لپ دافنه رو کشیدم و بامهربونی گفتم:
- خوب کار از محکم کاری عیب نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنه، هرچه زودتر بریم بهتره، تازه باید پگاه رو بفرستم یک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎جای امن که الکس اگه بفهمه من تو رو بردم زنده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ش نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ذاره.
دافنه لبخندی زد و گفت:
- الکس هیچ بلای سر پگاه نمیاره، تمام این مدت هم من رو آزاد گذاشت و بارها بهم گفته بود که می‎‎‎‎‎‎‎‎‎تونم از این‎‎‎‎‎‎‎‎‎جا برم، این خودم بودم که نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم.
باتعجب داشتم به دافنه نگاه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کردم باورم نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شد که این همه مدت خود دافنه می‎‎‎‎‎‎‎خواسته که زندانی الکس باشه، اخم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام توهم رفتن و با عصبانیت گفتم:
- یعنی این همه مدت خودت خواستی اینجا بمونی، میشه بپرسم چرا؟
دافنه چندثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #109
دافنه با دودلی و ترس گفت:
- امم، خوب میگم شهاب، میشه من از تلفن موبایلت یه زنگ بزنم به الکس و باهاش خداحافظی کنم، چون همیشه درهفته سه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎بار تماس می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گرفت و باهام صحبت می‎‎‎‎‎‎‎‎کرد امشب هم سه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شنبه است و الکس زنگ میزنه و پگاه جواب نمیده نگران میشه، حداقل بهش بگم که دارم میرم.
از این مهربونی دافنه دلم ضعف رفت، الان مطمئن بودم با این‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کاری که من با الکس کرده بودم اگه زنگ بزنم بهش هرچی از دهنش بیرون میاد میگه ولی خوب نمی‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم که دافنه متوجه چیزی بشه و از اون‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ور هم نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم حالا که بعد از مدت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها دیدمش روش رو زمین بندازم برای همین گوشی رو از توی جیب شلوارم در آوردم و گرفتم طرف دافنه و گفتم:
- بیا عزیزم زنگ بزن ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #110
تمام تنم داشت توی آتیش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سوخت، ضربان قلبم اون‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎قدری داشت محکم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎زد که هرلحظه امکان داشت قفسه سینه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎م رو شکافت بده، بغض خیلی سنگینی توی گلوم نشسته بود ولی سعی کردم که نقطه ضعف دست الکس ندم برای همین سریع دوتا تک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سرفه کردم و با غرور گفتم:
- پیداش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم و از دست تو راحتش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم، تمام حقیقت رو بهش می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گم که چه بلاهای سرش آوردی.
الکس نذاشت که من ادامه حرفم رو بزنم و با خنده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی عصبی گفت:
- هه، خیلی ساده‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای شهاب اون همه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیز رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونه و این خودش بود که تصمیم گرفت دوباره پیش من بمونه.
امروز بیشتر از حد بهم حمله عصبی وارد شده بود برای همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا