متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,635
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #141
سخنش ادامه نیافت، چون النا توان مهار کردن هاکان را نداشت و او از پشت، به طرف سربازش یورش برد. ابتدا دهانش را گرفت، سپس چرخشی به سرش داد و با حرصی وافر، گردنش را شکست. جدیداً زیاد پیش می‌آمد این‌گونه، از کوره در رود؛ هاکانی این‌کارها را می‌کرد که آخرین حرکات عصبی‌اش، غریدن بر سر مزدورانش بود! شرایطش در این جزیره، حداقل در همین‌جا تغییرش داده بودند. بی‌سیم مزدور را زیر پا لگد کرد و با صدایی دورگه، رو به النا گفت:
- النا، این‌جا دیگه برای تو امن نیست، باید ببرمت پیش آتحان!
النا مبهوت، به سرباز که حالا لباس‌هایش خاکیِ خاکی بودند، نگریست. او هم نمی‌توانست به راحتی، این رفتار کسی را درک کند که در ابتدا با خونسردی‌اش، او را شناخته بود. قدم برداشت و هنگام رد شدن از کنار جسد مزدور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #142
النا نسبت به این فکر که آتحان او را در امور اداره‌ی براون یاری کند، واکنش خوبی نشان نداد. دهانش را کج کرد، از هاکان روی برگرداند و گفت:
- هر موقع خواستم سکته کنم، از آتحان کمک می‌گیرم!
هاکان خندید؛ به همان شیرینی‌ای که جدیداً، دل النا را می‌لرزاند.
- چرا؟ یعنی آتحان اذیتت می‌کنه؟
النا دستانش را روی سینه، در هم قلاب کرد و ابرو بالا انداخت. سرش را به علامت نفی جنباند و جواب داد:
- نه؛ فقط مواقع سفر، سعی می‌کنه توی جعبه‌های تجهیزات نظامی هم به جای سلاح، خوراکی جا کنه. حتی ممکنه وقتی بدونه کسی جز خودش توانِ مبارزه کردن داره، کمکی به گروه نکنه و به خوردنش برسه.
هاکان نگاهی به النا انداخت و با دیدن چهره‌ی شاکی‌اش، خندید. النا با دیدن خنده‌ی هاکان، لب صورتی رنگش به لبخند مزین شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #143
- آتحان من این‌جام، من النام! من خواهرتم...حالم هم خیلی خوبه. این دفعه واقعاً خوبم.
آتحان النا را بیش از پیش، در آغوشش فشرد و با آوایی لرزان، پاسخ داد:
- فکر می‌کردم مُردی...می‌ترسیدم دیگه نبینمت. خیلی دنبالت گشتم، خیلی...الان باید از این‌جا بریم.
النا به زور، خودش را از آغوش آتحان بیرون کشید و زمانی که خواست صحبت کند، از خودش پرسید هوا از اول هم همین‌طور سرد بود؟! همین‌طور سوز می‌آمد و به تنش می‌زد یا این، استرسِ صحبت با آتحان بود؟! آخر هوا برای ساعت سه بعد از ظهر بودن، زیادی سرد بود سوز داشت! آن هم وقتی که هنوز خورشید به زیبایی در آسمان می‌درخشید. نگاهش را روی درخت‌های سرسبز دور و اطرافش چرخاند. نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید، آتحان کف دستش را بالا آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #144
- النا، این عوضی این‌جا چی‌کار می‌کنه و تو چرا باید جلوش بایستی تا من نتونم بزنمش؟!
النا جوابی نداد و آتحان سعی کرد از طرف راست او، به هاکان هجوم ببرد که باز هم النا جلویش ایستاد. آتحان این‌بار رو به هاکان، صدایش را بالا برد:
- یک چیزی بگو لعنتی! این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
هاکان دست روی شانه‌ی النا گذاشت و با دوختن نگاه شرمنده و قدردانش به او، سرش را تکان داد. النا دستانش را پایین آورد، همراه نگاه نگرانش کنار رفت و هاکان هم از او فاصله گرفت. رد شرمندگی را از روی چهره‌اش زدود و با اخمی که نشان از جدیتش می‌داد، دست به سینه ایستاد.
- ما اومدیم باهات صحبت کنیم، بدون عصبانیت و قراره کاملاً منطقی با هم حرف بزنیم. النا باید کنار تو بمونه و تو نباید بخوای اون رو از این‌جا ببری. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #145
آتحان حساس و عصبی، در چشمانش اشک حلقه زد و سرش را بالا آورد. برای هزارمین بار در این چند دقیقه، پوزخند زد و از النا روی برگرداند.
- آره...عشق؛ جادوییه. همون چیزی که باعث شده این‌طوری از دشمنت هاکان کارامان دفاع کنی. همون چیزی که من تجربه‌ش کردم و اگر ازش دور نمی‌شدم، به فکر پیدا کردن خواهرِ کوچیک‌ترم نمی‌افتادم تا تنها نمونم. حالا هم با من نمیای؟ مشکلی نیست...من برمی‌گردم، تو بمون با عشقت، خطر مرگت و شاید این گنجینه‌ی لعنتی!
النا با این اولویت‌بندیِ آتحان که او را پایین‌تر از عشق قرار می‌داد، تلخ خندید. دست زد و با عصبانیتی که داشت در وجود خودش هم شعله می‌کشید، به آتحان چشم دوخت. او هم کوله‌ی قهوه‌ای رنگش را از کنار درخت چنگ زده و قصد دور شدن کرد. نگاهی سرد حواله‌ی النا کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #146
بزاق دهانش را از گلوی خشک شده‌اش رد کرد و چشمانش را گشود.
به نظرش کسی به زشتیِ این دختر، لبخند نمی‌زد. کش آمدن لب‌های نازک و آغشته به رژ صورتی همرنگ موهایش، حال آتحان را به هم می‌زد. هوا چقدر خفه کننده بود...دستش به سمت دو دکمه‌ی ابتدایی سفید رنگ پیراهن کاربنی‌اش رفت تا با باز کردن آنها، بتواند راحت‌تر نفس بکشد. احساس می‌کرد نورِ آفتاب از سرِ دشمنی با او، او را خواهد کشت! لبخند روی لب نیکول، عمیق‌تر شد و آتحان گیج از این‌که باید باور کند النا با براون همدست شده، دوباره چشم بست. ولی اگر هاکان به النا دروغ گفته بود چه؟! با صدای نزدیک‌تر شدن قدم‌های متعددی، فهمید که افراد براون محاصره‌اش کردند. نیکول انگار متوجه سوالی که ذهن آتحان را مشغول کرده بود، شد که دستانش را درهم قلاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #147
***
تنها چهار ساعت گذشته بود. النا حس خوبی نداشت؛ مثل همیشه نگران برادر کله‌شق و لجبازش بود. چیزی در قلبش می‌جوشید و نمی‌توانست این حس ترسناک را نادیده بگیرد. تنها امید داشت آتحان به سلامت از جزیره خارج شود و به داخل فیلیپین برسد. نگرانی که شاخ و دم نداشت؛ حتی هاکان هم نگران آتحانِ دمدمی مزاج بود. اولین دیدارشان به عنوان کسی که علناً دوست داشتن النا را اعلام کرده بود، تمام تصوراتش را نابود کرده و حتی از این‌که آتحان او را به عنوان نقشی مهم در آینده‌ی النا نپذیرد، می‌ترسید. حتی در اوضاع به هم ریخته‌ی فعلی، این‌ را که الان همراه النا داشت از پله‌هایی که حاصل جابه‌جا کردن درخت‌های چرخانِ عجیب و غریب بودند پایین می‌رفت، معجزه و خوش‌شانسی می‌دانست. النا کوله‌ی زرشکی‌اش را روی شانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #148
صدای خنده‌ی هاکان، همچون شلیک گلوله به هوا خاست. النا شاکی نگاهش کرد که او با خارج کردن جعبه‌ی کوچک چوب‌کبریت از جیب شلوار مشکی رنگش، پاسخ داد:
- اوه...متأسفم. اولش متوجه منظورت نشدم، اما به هر حال...بفرمایید بانوی زیبا.
حالا این النا بود که گیج و وارفته هاکان را می‌نگریست. اول به لحن کمی تندش فکر کرد، سپس به رفتار آرام هاکان مقابلش. این‌که هاکان به آرامی از کنار تند صحبت کردنش می‌گذشت و باز هم به او لبخند می‌زد، باعث می‌شد مهر و محبتی زیاد نسبت به او، در قلبش حس کند. هاکان با چپاندن جعبه‌ی کوچک در دست ظریف النا، او را به خود آورد. لبخندی هول و بی‌معنی روی لبان گردش نشاند و گفت:
- ممنون.
خوبیِ تونل‌های زیرزمینی، این بود که در گوشه و کنارِ اکثرشان حداقل یک مشعل پیدا می‌شد که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #149
با خود اندیشید افتادن نور نارنجی رنگ آتش روی نوک موهای فرفری هاکان که آن‌ها را طلایی رنگ کرده بود، چقدر جذابش می‌کرد. این سوال، ذهن هر دو نفر را مشغول کرد: از کی تا حالا، رفتارشان مقابل همدیگر انقدر تغییر کرده بود؟! النا زودتر به خود آمد. نگاه خیره‌اش را از هاکان گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهتر نیست بریم و ببینیم این‌جا چه خبره؟
سپس بدون اینکه منتظر حرفی از جانب هاکان بماند، مشعل را به سمت دیوار پشتش گرفت و با دیدن برآمدگی‌هایی عجیب شبیه محل و مختصات درخت‌های چرخان، لبخند کجی زد. پرسید:
- عجیبه، نه؟
- چی عجیبه؟
با چرخشی که النا به یکی از برآمدگی‌های گرد دیوار سنگی داد، سنگ‌های راه‌پله به طرف بالا حرکت کردند و راه به بالا برگشتن، مسدود شد. هاکان با چشم‌هایی گرد شده، دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #150
هاکان اخمی میان ابروان موربش نشاند و مشعل را از آن علامت فاصله داد.
- من احساس می‌کنم این علامت، شبیه به سیله. تو فکر می‌کنی چه علامتیه؟
النا دست به پیشانی‌اش گرفت و به دیوار سرد تکیه داد. لب گزید و با فاصله گرفتن از دیوار، پایش روی همان سنگی رفت که نباید می‌رفت. با لرزشی که هم خودش متوجهش شد هم هاکان احساسش کرد، آب دهانش را با صدا قورت داد. دستانش را برای جلوگیری از لرزششان مشت کرد و پرسید:
- خب عالیه که هم‌نظریم...ولی الان چیزی که مهمه این نیست...برای مردن آماده‌ای؟
تا هاکان فرصت هضمی پیدا کند، النا دستش را قفل دست خود کرد و او را به دنبال خود کشید. سپس صدای بلند النا، با صدای فرو ریختن دیوار پشت سرشان همزمان شد.
- اگر آماده نیستی تا می‌تونی با سرعت بدو!
مشعل از دست هاکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا