- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #141
سخنش ادامه نیافت، چون النا توان مهار کردن هاکان را نداشت و او از پشت، به طرف سربازش یورش برد. ابتدا دهانش را گرفت، سپس چرخشی به سرش داد و با حرصی وافر، گردنش را شکست. جدیداً زیاد پیش میآمد اینگونه، از کوره در رود؛ هاکانی اینکارها را میکرد که آخرین حرکات عصبیاش، غریدن بر سر مزدورانش بود! شرایطش در این جزیره، حداقل در همینجا تغییرش داده بودند. بیسیم مزدور را زیر پا لگد کرد و با صدایی دورگه، رو به النا گفت:
- النا، اینجا دیگه برای تو امن نیست، باید ببرمت پیش آتحان!
النا مبهوت، به سرباز که حالا لباسهایش خاکیِ خاکی بودند، نگریست. او هم نمیتوانست به راحتی، این رفتار کسی را درک کند که در ابتدا با خونسردیاش، او را شناخته بود. قدم برداشت و هنگام رد شدن از کنار جسد مزدور،...
- النا، اینجا دیگه برای تو امن نیست، باید ببرمت پیش آتحان!
النا مبهوت، به سرباز که حالا لباسهایش خاکیِ خاکی بودند، نگریست. او هم نمیتوانست به راحتی، این رفتار کسی را درک کند که در ابتدا با خونسردیاش، او را شناخته بود. قدم برداشت و هنگام رد شدن از کنار جسد مزدور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.