- تاریخ ثبتنام
- 11/7/20
- ارسالیها
- 1,536
- پسندها
- 14,409
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 33
- سن
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #121
از اینکه هنوز در نظر سربازهایش ارزشش بیشتر از پولهای نیکول بود، شادمانی میکرد. کمی که دور شد، مشتش را در هوا تکان داد و به عادت همیشه، با شعف گفت:
- بوم!
حالا باید به سمت گروهِ چهارم میرفت. نیکول با گروهِ سوم همراه بود و هاکان، میدانست که راه گروه اول از سمت راست بود، اما همین هم برای راه گم کردنِ مجدد، بهانهی خوبی تلقی میشد. هاکان باید رفتار گروهها را بدونِ جلب توجه تحت نظر میگرفت و سپس، به عنوانِ فرمانده آنها را کنترل میکرد. از میان شاخ و برگ برخی درختان که رو به زمین، در حالِ افتادن بودند، گذر کرد و وقتی به گروهِ چهارم رسید، آنها هم توقف کردند. دستش را روی زانوانش قرار داد و با صدایی که به زور شنیده میشد، گفت:
- من آبراهام هستم، سرباز ارشد. متأسفانه میون شاخ و...
- بوم!
حالا باید به سمت گروهِ چهارم میرفت. نیکول با گروهِ سوم همراه بود و هاکان، میدانست که راه گروه اول از سمت راست بود، اما همین هم برای راه گم کردنِ مجدد، بهانهی خوبی تلقی میشد. هاکان باید رفتار گروهها را بدونِ جلب توجه تحت نظر میگرفت و سپس، به عنوانِ فرمانده آنها را کنترل میکرد. از میان شاخ و برگ برخی درختان که رو به زمین، در حالِ افتادن بودند، گذر کرد و وقتی به گروهِ چهارم رسید، آنها هم توقف کردند. دستش را روی زانوانش قرار داد و با صدایی که به زور شنیده میشد، گفت:
- من آبراهام هستم، سرباز ارشد. متأسفانه میون شاخ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش