متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,645
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #121
- این‌جا رو امن می‌کنم... پس یک فرارِ سریع بهترین راهه!
هاکان او را می‌شناخت. کسی که به عنوان معتمدترین فردی که استیون از این گروه معرفی کرده بود، ارشدِ مزدورانِ احمق او محسوب می‌شد. او آبراهام و نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش را خوب به خاطر داشت و شهامتِ این مرد، راه فرارش را ساخت.
با پرت شدن بمب دودزا، تمام اسلحه‌ها پایین آمدند و هاکان دوید؛ قبل از این‌که همه بخواهند با پرش، خود را از بمب دور کنند. صدای انفجار بمب، لحظه‌ای سرعتش را کم کرد، اما نایستاد. زیر بارانی که موهای آشفته‌اش را خیس می‌کرد، دوید و فقط به النا فکر کرد... کمی هم حواسش به گروهِ از هم پاشیده‌اش رفت و این حرف خطاب به النا، از افکارش بیرون نرفت:
- برایت، باید از همین الان ازت معذرت بخوام که گروهی که برات آماده کردم، دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #122
النا بی‌توجه به آتحان، دست برد و قمقمه‌اش را از جیب کوله‌ی زرشکی رنگ بیرون کشید. درش را باز کرد و بدون توجه به این‌که آبش زیادی گرم بود، آن را سر کشید. آتحان با دیدنِ بی‌خیالیِ النا، نفسِ پر از حرصش را صدادار از سینه به بیرون فرستاد و نالید:
- نلی... نلی! تو چرا نمی‌خوای به حرفِ من گوش کنی؟ بیا از این جزیره بریم، بهتر که شدی دوباره برمی‌گردیم و به راهمون ادامه می‌دیم.
النا قمقمه را کنار دستش، به زمین کوبید و آب از میان چمن‌های نامرتب و هرز، بالا پرید. با نشستن قطره آبی پشت دستش، شاکی و بی‌طاقت صدایش را بالا برد.
- بریم تا راه رو برای گروه براون آزاد بذاریم که به هدفشون برسن و اون‌ها، گنجینه رو پیدا کنن! ما این اشتباه رو کردیم و خنجر رو به اون‌ها دادیم. آتحان یادت میاد خنجر گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #123
آتحان اما علی‌رغم استعداد و علاقه‌اش، روحیه‌ی مضطرب و باوجدانش از او ماجراجویی عجیب و غریب ساخته بود. دقیقاً عکسِ النایی که روحیه‌ای متناسب با این‌ شغل را داشت؛ جدی، بی‌رحم، متفکر و مستعد.
آتحان زیر لب آرزو کرد:
- نلی... امیدوارم مثل همیشه که تو رو دست کم گرفتم، الان هم اشتباه فکر کرده باشم که تو نمی‌تونی تا آخرِ این ماجراجویی با این درد، طاقت بیاری... امیدوارم سالم بمونی!
در چشمان خاکستری‌اش، مقدار زیادی یأس و ناامیدی یافت می‌شد. چشم‌هایی که به النا دوخته شده بود، آزارش می‌داد اما او نمی‌خواست غرولند کند. دوست داشت بخوابد. آتحان نمی‌دانست اما دمای بدنِ النا با آن وضعِ هوا، باز هم در حال تغییر بود. همین‌طور در خواب، به خاطر بادِ سردی که می‌وزید، لرز گرفته و ناخواسته در خواب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #124
- نلی، ما الان باید به سمت خزانه بریم. بعد از این‌که اون‌جا رو هم بررسی کردیم، باید از بخشِ «جنگلِ وسیع» گذر کنیم تا به گنجینه برسیم.
دست النا روی بند کوله‌اش نشست و در حالی که تحمل می‌کرد دردی که در دستش می‌پیچید را فریاد نزند، آرام‌آرام قدم برداشت. سری جنباند و با صدایی آهسته، پرسید:
- به نظرت، گنجینه‌ی قلابیِ احتمالی می‌تونه داخل خزانه‌ شهر باشه؟
آتحان شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و در ادامه، احتمال داد:
- شاید باشه... شاید هم گنجینه‌ی قلابی‌ای وجود نداشته باشه.
هوای مه‌آلود کوچه و خیابان‌ها، دید را حتی برای راه رفتن سخت کرده بود. النا چند بار سکندری خورد، با تمامی اعضای بدنش یک موج مکزیکی هماهنگ رفت و آتحان حرصش را در نچی که بر زبان می‌راند، خلاصه کرد‌. به آرامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #125
آتحان که می‌شنید النا با خودش چیزهایی را زمزمه می‌کرد، ابروهایش درهم برد و دستش را روی بازوی سالم او گذاشت.
- نلی، حالت خوبه؟ چی داری می‌گی؟ چیزی نیاز نداری؟ می‌خوای استراحت...
حرفش با نشستن پر از سرعت و ناگهانیِ النا روی سنگی در همان نزدیکی، نصفه و نیمه ماند.
النا بازدمش را کلافه به بیرون فرستاد و با آستین هودی‌اش، عرق‌های متعددی را که روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بودند، پاک کرد. آتحان کنارش روی زانو نشست و صدای پر از تشویشش، بالا رفت.
- نلی! خوبی؟ چرا...
دست النا به سختی بالا آمد و بعد از ثانیه‌ای، جلوی دهانش قرار گرفت و شروع به سرفه‌های وحشتناک کرد. پس از اینکه سرفه‌هایش تمام شد، دم و بازدمی عمیق کرد. صدای گرفته‌اش، چنگِ محکمی بر روح و روان آشفته‌ی آتحان کشید:
- صدات رو بیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #126
آتحان با تحمل وزنِ نه چندان زیادِ النا، سرعتش کمتر از قبل شده بود. آن راه را احتمالاً تنهایی می‌توانست در بیست دقیقه طی کند؛ اما با وجود این وضع، قطعاً مدت زمان بیشتری برای رسیدن به خزانه‌ی شهر صرف می‌شد. آرام پاسخ داد:
- حدود سی یا چهل دقیقه‌ی دیگه، می‌رسیم.
النا سرش را روی شانه‌ی آتحان گذاشت و به این فکر کرد اگر همانند گروه براون امکانات و تجهیزات داشتند و با خود ماشین می‌آوردند، چقدر کارشان راحت‌تر بود. باز هم فکر گروه براون با آن اسمِ عجیب و غریب و فرمانده‌ی عجیب و غریب‌ترش، حالش را بد کرد.
در همین افکار غرق بود و برای همین، خیلی راحت به خواب رفت؛ با افکاری مغشوش و قلبی که با هر یک از این افکارِ به زعم خودش مزخرف، واکنش‌های جدیدی را نشان می‌داد. النا تا به حال این واکنش‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #127
او روی پا ایستاد و با آستین هودی‌اش، عرق‌های روی پیشانی‌اش را زدود و نفس عمیقی کشید. هوای مه‌آلود اطراف، باعث شد به سرفه بیفتد و با شروع سرفه‌های وحشتناکش، آتحان نگاهی مملوء از نگرانی و خشم به النا انداخت.
نگاهش را از النا که دستش را مقابل دهانش مشت کرده بود و سرفه می‌کرد، گرفت و به در فلزی و طلایی رنگی که مشخصاً قفلی سخت داشت، دوخت. پس از اینکه سرفه‌‌های النا پایان یافت، او نگاهی به در انداخت و گفت:
- برو جلوتر... به نظر می‌رسه انگشترت، اینجا هم به کار بیاد.
آتحان شانه‌ای بالا انداخت و همراه النا، به در طلایی رنگ نزدیک شدند. آن محوطه‌ی عظیم، برای النا جذابیت داشت؛ او بر خلاف همیشه، به این اهمیت نمی‌داد رویش انواع گیاهان آنجا را سرسبز و کمی در نظر آتحان، مزخرف کرده بود.
آتحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #128
پشت سر آتحان، پا به داخل گذاشت. محوطه‌ی نسبتاً بزرگی را مقابل دید داشت که چهار پنجره‌ی چوبیِ کوچکِ گوشه‌های اتاق، باعث روشنایی‌اش شده بودند. در درخشش حاصل از افتادن نورِ آفتاب به روی طلاهای عظیمی که درست در وسط اتاق قرار گرفته بودند، النا دیگر به کنده‌کاری‌های عظیم و زیبایی که از طرح حیوان‌های مختلف روی دیوار شکل گرفته بود، توجهی نمی‌کرد. در پشت آن گنجینه هم، دری شبیه به دری که اکنون بازش کرده بودند، وجود داشت. میان این بنا، گنجینه پشت یک میز شطرنج قرار گرفته بود. شطرنجی که مهره‌های نصفه و نیمه‌اش و تغییر موقعیت‌ها نسبت به جایگاه اول، نشان می‌داد این بازی به اتمام نرسیده بود.
روی زمین که قدم برمی‌داشت، احساس می‌کرد سنگ‌های سختی که زمین با آن پوشیده شده بود، لق می‌زدند. دایره‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #129
در یک آن، دید دری که بازش کرده بودند، بسته می‌شد. فریاد زد:
- این یه تله‌ی احمقانه‌ست!
در بسته شد و آن دو در تله گیر افتادند. النا دستان خود را مشت کرد و تمام سعی خود را به کار بست تا در پوسته‌ی خونسردِ خود باقی بماند. اگر می‌خواست سراسر اضطراب و وحشت باشد، قطعاً می‌مرد. آتحان هم همین فکر را می‌کرد؛ هرچند که نتوانست همانند النا تسلطش را کاملاً روی افکارش حفظ کند و با دیدن تکان خوردن یکی از مهره‌های شطرنج، حالش بدتر شد.
- باید شطرنج بازی کنیم...
النا آب دهان خود را قورت داد و استعداد نداشتنش در شطرنج، لحظه‌ای دیدش را بست. البته که تنها نبود و می‌دانست قانونی‌ترین افتخاری که آتحان داشت، همان جوایز متعدد مسابقات گلف و شطرنجی بود که داخل یکی از کشوهای کمد لباس‌هایش ریخته بود. آتحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #130
کمی بیشتر روی آن دست کشید و در نهایت، دست برداشت. نگاه خود را روی در حفظ کرد و دستی به عرق‌های پیشانی و کنار گوشش کشید. در هوای خفه‌ی خزانه، گلویش خشک شده و گرمش شده بود. نفس عمیقی کشید که ریه‌اش را به خس‌خس انداخت. این‌بار با صحبتی مفیدتر، تمرکز آتحان را به هم ریخت.
- اگر شطرنج رو ببری، احتمالاً اونا از حرکت می‌ایستن و اینجا آماده‌ی باز شدن با انگشترِ تو می‌شه. البته حدس می‌زنم.
آتحان تنها یک «خوبه» گفت و النا که کارِ آنالیز اتاق را به پایان رسانده بود، از در فاصله گرفت. قدمی برنداشته بود که با سرعت گرفتنِ حرکت نیزه‌ها، ایستاد. اخم کرد و به آهستگی پرسید:
- چه خبره؟!
خونسردیِ نسبی آتحان، به طور کامل از بین رفت و او ناخواسته فریاد کشید:
- دارم کیش و مات می‌شم!
صدای بلندش آن‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا