- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #121
- اینجا رو امن میکنم... پس یک فرارِ سریع بهترین راهه!
هاکان او را میشناخت. کسی که به عنوان معتمدترین فردی که استیون از این گروه معرفی کرده بود، ارشدِ مزدورانِ احمق او محسوب میشد. او آبراهام و نیمهی سوختهی صورتش را خوب به خاطر داشت و شهامتِ این مرد، راه فرارش را ساخت.
با پرت شدن بمب دودزا، تمام اسلحهها پایین آمدند و هاکان دوید؛ قبل از اینکه همه بخواهند با پرش، خود را از بمب دور کنند. صدای انفجار بمب، لحظهای سرعتش را کم کرد، اما نایستاد. زیر بارانی که موهای آشفتهاش را خیس میکرد، دوید و فقط به النا فکر کرد... کمی هم حواسش به گروهِ از هم پاشیدهاش رفت و این حرف خطاب به النا، از افکارش بیرون نرفت:
- برایت، باید از همین الان ازت معذرت بخوام که گروهی که برات آماده کردم، دیگه...
هاکان او را میشناخت. کسی که به عنوان معتمدترین فردی که استیون از این گروه معرفی کرده بود، ارشدِ مزدورانِ احمق او محسوب میشد. او آبراهام و نیمهی سوختهی صورتش را خوب به خاطر داشت و شهامتِ این مرد، راه فرارش را ساخت.
با پرت شدن بمب دودزا، تمام اسلحهها پایین آمدند و هاکان دوید؛ قبل از اینکه همه بخواهند با پرش، خود را از بمب دور کنند. صدای انفجار بمب، لحظهای سرعتش را کم کرد، اما نایستاد. زیر بارانی که موهای آشفتهاش را خیس میکرد، دوید و فقط به النا فکر کرد... کمی هم حواسش به گروهِ از هم پاشیدهاش رفت و این حرف خطاب به النا، از افکارش بیرون نرفت:
- برایت، باید از همین الان ازت معذرت بخوام که گروهی که برات آماده کردم، دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش