• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ZARY MOSLEH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 15,778
  • کاربران تگ شده هیچ

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #121
از این‌که هنوز در نظر سربازهایش ارزشش بیشتر از پول‌های نیکول بود، شادمانی می‌کرد. کمی که دور شد، مشتش را در هوا تکان داد و به عادت همیشه، با شعف گفت:
- بوم!
حالا باید به سمت گروهِ چهارم می‌رفت. نیکول با گروهِ سوم همراه بود و هاکان، می‌دانست که راه گروه اول از سمت راست بود، اما همین هم برای راه گم کردنِ مجدد، بهانه‌ی خوبی تلقی می‌شد. هاکان باید رفتار گروه‌ها را بدونِ جلب توجه تحت نظر می‌گرفت و سپس، به عنوانِ فرمانده آنها را کنترل می‌کرد‌. از میان شاخ و برگ برخی درختان که رو به زمین، در حالِ افتادن بودند، گذر کرد و وقتی به گروهِ چهارم رسید، آن‌ها هم توقف کردند. دستش را روی زانوانش قرار داد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت:
- من آبراهام هستم، سرباز ارشد. متأسفانه میون شاخ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #122
سپس سعی کرد خودش را رو به جلو، به زمین بیندازد و بالاخره بعد از دقیقه‌ای توانست کارش را با موفقیت انجام دهد. یکی از سربازهای نزدیکِ به النا، اشاره‌ای به مکانی که النا آنجا روی زمین بود، کرد و فریاد زد:
- دختره افتاد! زود باشید، باید بریم ببینیم سالمه یا نه.
النا اما بدون اینکه کسی متوجه شود، روی زمین خزید و از آنجا فاصله گرفت. این‌که به سادگی نقشه‌اش عملی شد، لبخند کجش را کج‌تر و سعی کرد با تمامِ وجود، بدود. حالا دیگر کسی دنبالش نمی‌کرد. حالا رو به عقب برمی‌گشت، اما سوپرضدگلوله پوشی را مقابل خودش دید که پشتش به النا بود و بی‌سیمی در دست داشت. باید قبل از برگشت، مانعِ مقابلش را از سر راهش برمی‌داشت؛ بدون سر و صدا. از پشت هم مشخص بود ضدگلوله پوش، تک‌تیراندازی در دست داشت.
هاکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #123
- احمق! من باید چجوری مطلع می‌شدم تو خواستی توی گروهت مثل مزدورهات، نقشی داشته باشی و سوپر ضدگلوله پوشیدی، نقاب زدی و تک‌تیر دستت گرفتی؟!
ابروهای هاکان بالا پریدند. دست به سینه، به چهره‌ی عبوس النا که داشت اختیار از دست می‌داد، خیره شد.
- اجازه بده حرفم رو بزنم! به همون دلایلی که گفتم، من تو رو به یک دوئل دعوت می‌کنم. بدون هیچ گونه اسلحه‌ای! با روش‌های خودت، با همون روشی که به کمکش، نیکول رو شکست دادی.
النا نباید قبول می‌کرد، اما در آن لحظه یا باید فرار می‌کرد یا این مبارزه را می‌پذیرفت و اجازه نمی‌داد هاکان چیزی از دردش بفهمد. سرش را تکان داد، دو دستش را مشت کرد و جلوی صورتش گرفت. هاکان هم متقابلاً همین کار را کرد و با مشتی که النا زد، مبارزه آغاز شد. هاکان واقعاً قصد داشت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #124
النا باز هم عقب کشید و با این عقب کشیدن، هاکان فرصتِ نزدیک شدن پیدا کرد. النا زمانی برای مانع شدن نداشت، هاکان دستانش را دور النا حلقه کرد و النا مضطرب، به دستان هاکان چنگ زد. احساس می‌کرد کم‌کم تمام تنش منجمد خواهد شد، اصلاً احساس خوبی نداشت. هاکان گوی‌های مشکی رنگِ مظلومش را گویی به قهوه‌گون‌های النا دوخت زده بود که حتی لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشت.
النا حتی توان تقلا کردن هم نداشت و کم‌کم داشت رمقش در می‌رفت. نگاه پر از مظلومیت هاکان، به نگاهی جدی بدل شد و با ابروهای مورب درهمش و استحکام صدایش، ترکیب شد و النا را بیش از پیش، از پا انداخت.
- النا، من دشمنِ تو نیستم! من حتی رقیبِ تو هم نیستم.
همان سخنانی که النا به جای زبان، روی کاغذ آورده بود! نفس‌های النا به شماره افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #125
- النا، به حرف‌هام فکر کن. من به صاحبِ اون دو تا چشم دروغ نمی‌گم! به من اعتماد کن، قول می‌دم همه چیز رو بهت بگم!
النا همان‌طور که دور می‌شد، با شنیدن سخنان هاکان اخم کرد. هاکان حرف از حقیقت‌هایی زده بود که اذعان می‌کرد فهمیدن آن حقایق، حق الناست. شاید مابین این حقایق، علاقه‌ای که به طوری نسبتاً غیر مستقیم راجع به آن صحبت کرد هم جای داشت. النا دوست داشت برگردد و از هاکان بخواهد همه چیز را برایش تعریف کند؛ اما این فقط یک علاقه‌ی قلبی بود. باید بیشتر از این‌ها فکر می‌کرد، او نمی‌توانست به همین راحتی‌ها به کسی که سایه به سایه به دنبال او و برادرش برای پیدایش این گنجینه آمده بود، اعتماد کند.
صدای شُرشُرِ آبی، در گوش النا می‌پیچید. کم‌کم داشت دمای بالای بدنش را احساس می‌کرد و حدس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #126
موهای بهم ریخته‌اش خیسِ خیس شده بودند و او دلش تابش مستقیم آفتاب را می‌خواست، نه این هوایی که لحظه به لحظه تاریک‌تر و سردتر می‌شد.
رودخانه، چندان پرآب و عمیق نبود و همین باعث شد که النا به راحتی، بتواند شنا کند. حالا که خیس شده بود، ترجیح می‌داد باقیِ راه را هم تا رسیدن به آن طرفِ رودخانه، شنا کند. شنا کردنی که قطعاً حالش را پس از خروج از آب بدتر هم می‌کرد، اما النا این قضیه را در نظر نگرفته بود. صدای هاکان مدام در گوشش زنگ می‌زد، همان صدایی که می‌گفت:
- من به صاحبِ اون دو تا چشم دروغ نمی‌گم!
***
هاکان نقاب را در دستش مچاله کرد و بدون سر و صدا، به سمت بیلیک قدم برداشت. پیراهنش را از پشت کشید و آرام و به زبان ترکی، زیر گوشش زمزمه کرد:
- بیلیک. منم، هاکان!
بیلیک به راهش ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #127
طبق نقشه‌ای که کشیده بودند، بیلیک دوباره لباس‌هایی را پوشید که روی آن‌ها نام «آبراهام» نوشته شده بود؛ نامی که همه او را با این نام می‌شناختند. او هیچ وقت دوست نداشت کسی بفهمد که به خاطر شغل قاچاق پدرش، چگونه تمام زندگی و حتی نیمی از بدنش سوخته بود. آماده که شد، به طرف گروهِ اول دوید و هاکان، دید که بیلیک به سمت گروه می‌آمد.
بیلیک دستی در هوا با عنوان «همه چیز خوبه» تکان داد و وقتی به گروه نزدیک شد و همه او را دیدند، هاکان سگرمه‌هایش را در هم کشید. دست به سینه شد و پرسید:
- بی... .
ادامه‌ی حرفش را خورد، او داشت هویت واقعی بیلیک را ناخواسته فاش می‌کرد. به نقاب قهوه‌ای رنگِ بیلیک نگاهی انداخت و اصلاح کرد:
- آبراهام، می‌شه بپرسم تو کجا بودی و چرا از گروه، جدا افتادی؟!
آبراهام سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #128
حالا فرصتِ خوبی برای بیلیک به وجود می‌آمد که کوله‌ی زرشکی رنگ را درون جعبه بگذارد. خم شد و میان دستانی که به جلو آمده و داشتند وسایلشان را درون جعبه قرار می‌دادند، کوله را گوشه‌ای جا داد.
هاکان حالِ خوبی نداشت. حس اضطراب هم به باقیِ احساساتش مثل بی‌حوصلگی و ناراحتی‌اش اضافه شده بود، به طوری که مدام این فکر در سرش جولان می‌داد: «النا حالش خوب نبود...اگر به خاطر حرف‌هایی که زدم، حالش بدتر بشه باید چی‌کار کنم؟»
این اضطراب و استیصال، برایش آرام و قرار نگذاشته بودند. افکارش قابل کنترل نبودند و نمی‌توانست خودش را هم مهار کند که دست روی تاتوی روی مچ دست چپش نگذارد و با تمام توان، آن نقاب را با آن چشم‌های عجیب و درشت و سبیل‌های عجیب‌تر و رو به بالا، نخاراند.
کمی دورتر از هاکان، واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #129
با احساس این‌که گرگی با پیروزی و آرام‌آرام نزدیکش می‌آمد، با تمامِ توان فریاد کشید:
- آتحان؟ کجایی؟ آتحان؟! آتحان من اینجام! آتحان، آتحــان!
با احساسِ فرو رفتنِ دندان‌های تیزِ گرگ در پهلویش، درد عجیبی را تجربه کرد و فریادهایش به جیغ تبدیل شد. سوزش گلویش، در میانِ سوزش پهلویش گم شده بود.
هاکان با شنیدن صدای النا، وحشت زده به طرف صدا چرخید. چشمانش گرد شده و با فریاد گفت:
- همه بگردید و ببینید صدا از کجا میاد و متعلق به کیه؟!
خودش هم خیلی خوب می‌دانست صدا متعلق به که بود و از کجا می‌آمد. خودش زودتر از بقیه قصد نزدیک شدن به النا را کرد. حالا دیگر جز اضطراب، احساسِ دیگری نداشت. سرش، گلویش، دستش، پاهایش و تمام بدنش، نبض می‌زد و در حالِ حاضر بزرگ‌ترین آرزویش، سلامتِ حالِ النا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,409
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #130
***
فصل هشتم: اعتماد؛ تنها راهِ باز شدن گره‌ی کور
حالا سه هفته از آن شب مزخرف می‌گذشت. در این سه هفته، جز دلسردیِ آتحان برای ادامه دادن و همچنین توقف گروهِ براون در همان مکانِ قبلی، خبری نبود. هنوز هیچ کسی، راهی برای باز شدن این گره‌ی کور نداشت. النا حالا از نظر جسمانی در وضعیتی خوب قرار داشت، اما کم‌کم افسرده و کم‌حرف‌تر از قبل می‌شد.
سه هفته محبوس ماندن در قفسِ نُه متری‌ای که برایش در نظر گرفته بودند، حال روحی‌اش را در وضعیتی نچندان خوب قرار می‌داد. او در این بیست روز، به همه چیز فکر کرده بود. با این‌که هاکان را از خودش می‌راند و چند روز پیش هم از او خواسته بود مدتی تنهایش بگذارد، اما به سخنان هاکان هم می‌اندیشید. او حرف‌های ناگفته‌ای داشت که می‌توانست بگوید هیچ کس از آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا