متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,632
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #161
سپس از جایش برخاست و کش و قوسی به بدن خود داد. هاکان یادش افتاد که می‌خواست موضوع آن نامه را مطرح کند. سرش بالا پرید و تبدیل آرامش لحنش به هیجانی ناگهانی، باعث شد النا نگاهش کند.
- راستی النا! برای این بیدارت کردم که می‌خواستم این نامه رو بهت نشون بدم. رابرت تیلور رو می‌شناسی؟
این اسم برای النا، آشناتر از هر اسمِ دیگری بود که هاکان می‌توانست درباره‌ی این گنجینه و مردم مربوط به آن بپرسد. چشمانش روی نامه‌ای که هاکان به سمتش گرفت، دقیق شد و دوباره روی تخت نشست.
- رابرت تیلور؟ رابرت تیلور نویسنده‌ی اون سفرنامه...با تِیُو توی فیلیپین همراه بوده؟! اون نامه رو بده به من.
هاکان دستش را بیش از پیش دراز کرد و النا نامه را گرفت. تای آن را باز کرد و با دیدن محتویاتش، کلافه نامه را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #162
پس از کلامی که به زبان آورد، نامه را از دست هاکان گرفت. هاکان هم نگاهش کرد و سرش را تکان داد.
- این‌طور که به نظر می‌رسه، آره!
سپس همراه هم، به طرف درگام برداشتند. النا با گرفتن دستگیره‌ی چوبی‌اش، آن را چرخاند و در را باز کرد. هاکان هم کوله‌ی النا را روی دوش خود انداخت و النا هم نامه‌ی تیو را داخل کوله گذاشت. زیپ آن را بست و کنارِ هاکان، به راهِ مسدودِ مقابلش نگریست.
در مقابلشان، راهروی طویلی می‌دیدند که تنها ایرادش، بسته شدنش توسط یک درختِ تنومند بود! خزه‌های سبز رنگ، سر تا سر دیوار و سقف را گرفته و روی کفِ چوبیِ زمین هم قرار داشتند؛ هرچند که چندان راهروی تاریک و نموری نبود.
درخت‌های دیگری هم دیده می‌شدند که کف و دیواره‌های چوبی را شکافته، رشد کرده و درِ اتاق‌ها را غیرقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #163
همین‌که با این حرکتش هاکان را از جا پراند، کوله را از روی دوش هاکان کشید و به دست گرفت. سرش را به طرفین تکان داد و با صدایی تقریباً شاکی و معترض، لب زد:
- آقای هاکان کارامان...فکر می‌کردم می‌دونی که دختر باهوشی هستم!
و با پررنگ‌تر کردنِ لبخندش، قدم برداشت. هاکان کاملاً به خود آمد. بالاخره گیجیِ نشسته روی چشم، زبان و لبانش پر کشید و توانست لبخند پررنگی بزند. چشم روی هم گذاشت و همان‌طور که نگاه خیره و تحسین‌گرش روی النایی که داشت به آرامی قدم برمی‌داشت گیره کرده بود، به آرامی زمزمه کرد:
- آره، این رو فراموش کرده بودم... .
النا دستانش را به بندهای پارچه‌ای و زرشکی کوله بند کرد و هوف طولانی و کلافه‌اش، توجه هاکان را به همراه داشت. همان‌طور که گام برمی‌داشت، سرش را به عقب چرخاند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #164
هاکان نتوانست پریدن پلکِ خود را کنترل کند! پس این، همان دلیلِ آشوب درونی‌اش بود. بی‌قرار سرش را به طرفین جنباند و زمزمه کرد:
- نه...نه! النا...الان میام پایین!
بدون تعلل، به پایین پرید. خونی را دور و اطراف النا نمی‌دید، این‌طور که به نظر می‌رسید او کاملاً هوشیار بود. با این حال، نمی‌توانست مشکل را متوجه شود! نگاه لرزان و نگرانش به النایی که خشک نگاهش می‌کرد، رسید و بدون این‌که صدایش آرام و قراری داشته باشد، گفت:
- النا...ارتفاع زیاد نبود! مطمئنی؟ نمی‌خوای یک بار دیگه تلاش کنی؟ حتی خونی هم از دست ندادی!
هاکان همان‌طور نگران به النا می‌نگریست که سرخ شدنِ چهره‌ی النا و دیدن این‌که لب‌هایش را بهم فشار می‌داد، باعث اخمش شد. النا که اخمِ او را دید، بدونِ کنترلی روی خودش، با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #165
النا با چشم و لحنِ معترضش، این را گفت و هاکان پاسخی نداد. تنها لبخند خود را حفظ کرد و کمی که با النا فاصله گرفت، جوابش را داد:
- آره، برای سر به سرِ من نذاشتن.
النا تسلیم شد و سرش را با خنده پایین انداخت. هاکان همین که کوله را روی دوش خود انداخت، به ادامه‌ی راهشان اشاره‌ای زد. سرش را کج کرد و همان‌طور که به النا می‌نگریست، صدای جان‌گرفته‌اش را بالا برد.
- حالا که راهی برای بیرون رفتن داریم، پس راه رو نشون بده خانمِ النا!
النا سر خود را با اشتیاق جنباند و جلوتر از هاکان، قدم برداشت. نورِ خورشید در این طرفِ راه، کمتر به داخل راه می‌یافت. انگار که روشنایی را پشت آن درخت جا گذاشته بودند!
طره موهای آویزان مانده جلوی چشم النا، حدسی را در ذهنش به گمان تبدیل کرد: مدادی که با آن موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #166
کنار پنجره‌ی کوچکی، دری به سمت بیرون وجود داشت. در، دقیقاً دست راستِ النا بود. دستش را روی دستگیره‌ی گرد در چوبی گذاشت و و به آن فشاری وارد کرد. هم‌زمان، التماس‌وارانه زیر لب زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم...باز شو!
وقتی که در را به سمت خود کشید، با صدای ناهنجار و غیرقابل تحملش باز شد. النا خندید و زیر لب، از در تشکر کرد. حتی آلودگی صوتی‌ای که ایجاد کرده بود را هم در نظر نگرفت!
گرما و نسیم گرمی که به صورتش خورد را با کمال میل پذیرفت و دم عمیقی از آن گرفت. زمانی که بازدمش را بیرون می‌داد، لب زد:
- حالا می‌تونم بهتر فکر کنم! اون نقشه‌ای که توی کوله‌مه رو نیاز دارم، می‌شه اون رو بهم بدی؟
هاکان بدون این‌که قدیمی بردارد و به بیرون بیاید، لبش را از سرِ نادانی برچید و پرسید:
- کجاست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #167
- نمی‌تونم بگم کار بدی نکردی...چون من روی حریم شخصیِ خودم حساسم! مخصوصاً که تا چند روز پیش، ارتباطِ ما، ارتباطی نبود که الان داریم...اما خب باید این‌کار رو مفید بدونم! این دفتر به جای من، حرف‌های مهمی رو گفته. شاید من نمی‌تونستم شهامت گفتن اون‌ها رو به این زودی پیدا کنم.
هاکان به طرز عمیقی، کاهشِ شدتِ آن حس گناه را درون خود احساس کرد. دستی به روی دفتر کشید و با نفس عمیقی، زمزمه کرد:
- پس بزن بریم، خانم النا!
النا هم با کج کردن سرش، نقشه را کامل باز کرد و با تکرار سخن هاکان، قدم برداشت.
- بزن بریم!
نگاهِ دقیقِ النا روی نقشه می چرخید و ذهنش در حال یافتن موقعیت مکانی فعلی خودشان بود. جاهایی که از آن‌ها گذر کرده بودند را در ذهن خود مرور کرد و مکان تقریبی خودشان را تخمین زد. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #168
جوابش به سوالِ خود این بود: مگر با معجزه! مشکل این‌جا بود او نمی‌توانست منتظر یک معجزه بماند. النا اگر می‌فهمید که او دست نیکول افتاده بود، برای نجاتش تعلل نمی‌کرد. پس باید قبل از این‌که این اتفاق رخ می‌داد، کاری می‌کرد. به طور ناگهانی، در ذهنش جرقه‌ای زد. همان حس آشناپنداری؛ حالا می‌توانست به یاد آورد! باید در زیرزمین این مکان، چیزی می‌بود. او دیگر به خوبی، درخت‌های چرخان فیلیپین را به‌خاطر می‌آورد. این همان حسِ دژاوویی بود که او را به تفکر واداشته بود. ذهنش می‌توانست نقشه‌ی فرار خود را به خوبی در آن‌جا تکمیل کند، تنها نیاز بود بفهمد آن پایین، چه خبر بود. قدمش را چنان با انرژی برداشت که شاخه‌ی ریزِ زیر پایش با صدای غیرعادی‌ای شکست. همین صدا، توجه نیکول را جلب کرد. سرجایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #169
آتحان با نفرت نگاهش کرد و چیزی نگفت. نیکول با صدایی آرام و تنفربرانگیز، زمزمه کرد:
- ادامه بده.
آتحان با لجبازی، لب‌هایش را روی هم فشرد و نیکول، سرخ شد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و وقتی حالت عصبیِ نیکول را دید، فشار روی دستان آتحان را بیشتر کرد. چهره‌ی آتحان بیشتر از قبل درهم رفت و نالیدنش از این درد هم بلندتر شد. با این‌حال در برابر گفتن به نیکول، مقاومت می‌کرد. فکرش این بود که همچون زیرزمین درخت‌های شهر، آن‌جا هم موضوع قابل توجهی نداشت. نیکول با تمام توانش، با پاشنه‌ی کتانی‌اش به ساق پای آتحان کوبید. آتحان که از درد خم شد، غرید:
- گفتم ادامه بده!
نفس سنگینِ آتحان به سختی از سینه‌اش بیرون آمد. پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد و صدایش ناخواسته، بالا رفت:
- توی زیرزمین این‌جا، باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #170
آتحان پشتِ آخرین درخت ایستاد و وقتی شروع به چرخاندن آن کرد، جوری برنامه ریخت که خودش در پشتِ درخت و جای امنی قرار گیرد. همین که چرخاندن تمام شد، پرتاب اشیایی نیزه مانند به آسمان، باعث شد آتحان با تمام توان بدود.
نیکول بهت‌زده، خودش را به کناری پرت کرد و با پوشاندن سرش، از خود محافظت کرد. در همان حین، جیغی کشید و رو به افرادی که در امان بودند، دستور داد:
- به اون عوضی شلیک کنید! نذارید فرار کنه!
و دستورش را پر از بهت و خشم، بارها و بارها تکرار کرد. صدای شلیکِ گلوله‌ها به آسمان رفت و آتحان دستانش را روی گوشِ خود گذاشت. او بدون این‌که به پشت‌سرش بنگرد یا تلاشی برای دور ماندن از دست گلوله‌ها کند، با بالاترین سرعت ممکن می‌دوید. کفش‌های گِلی و کثیفش، گیاهان هرز زیر پایش را لگد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا