- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #151
از تفریحاتش بازی کردن شطرنج در اوقات آزادش بود اما اینکه چقدر مهارت داشت را...نمیدانست! خیره به آن فلزهای رعبآور که به آهستگی به طرفشان پیش میآمدند، لب زد:
- چارهای نداریم النا...باید بازی کنیم! با همدیگه میتونیم انجامش بدیم.
النا نگاهش را به نگاه هاکان دوخت؛ نگاهی که پر از اطمینان بود، مملو از جملهی ما میتوانیم! با لبخند سری تکان داد، صندلیای را عقب کشید و نشست. حداقل اطمینان داشت به قدری از شطرنج میدانست که بتواند همراه با هاکان، این بازی را ببرد. بازیای که باختش، به قیمت جانش تمام میشد. صدای برخورد فلزها با دیوار، صدای گوشخراشی ایجاد کرده و اینکه حرکت آنها هنوز آهسته بود، این صدا را بدتر میکرد. هاکان هم با برداشتن صندلی از آن طرف میز، کنار النا نشست. با...
- چارهای نداریم النا...باید بازی کنیم! با همدیگه میتونیم انجامش بدیم.
النا نگاهش را به نگاه هاکان دوخت؛ نگاهی که پر از اطمینان بود، مملو از جملهی ما میتوانیم! با لبخند سری تکان داد، صندلیای را عقب کشید و نشست. حداقل اطمینان داشت به قدری از شطرنج میدانست که بتواند همراه با هاکان، این بازی را ببرد. بازیای که باختش، به قیمت جانش تمام میشد. صدای برخورد فلزها با دیوار، صدای گوشخراشی ایجاد کرده و اینکه حرکت آنها هنوز آهسته بود، این صدا را بدتر میکرد. هاکان هم با برداشتن صندلی از آن طرف میز، کنار النا نشست. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.