متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,643
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #151
از تفریحاتش بازی کردن شطرنج در اوقات آزادش بود اما این‌که چقدر مهارت داشت را...نمی‌دانست! خیره به آن فلزهای رعب‌آور که به آهستگی به طرفشان پیش می‌آمدند، لب زد:
- چاره‌ای نداریم النا...باید بازی کنیم! با همدیگه می‌تونیم انجامش بدیم‌.
النا نگاهش را به نگاه هاکان دوخت؛ نگاهی که پر از اطمینان بود، مملو از جمله‌ی ما می‌توانیم! با لبخند سری تکان داد، صندلی‌ای را عقب کشید و نشست. حداقل اطمینان داشت به قدری از شطرنج می‌دانست که بتواند همراه با هاکان، این بازی را ببرد. بازی‌ای که باختش، به قیمت جانش تمام می‌شد. صدای برخورد فلزها با دیوار، صدای گوش‌خراشی ایجاد کرده و این‌که حرکت آن‌ها هنوز آهسته بود، این صدا را بدتر می‌کرد. هاکان هم با برداشتن صندلی از آن طرف میز، کنار النا نشست. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #152
- النا، فیل رو ببر h4! شاه رو نمی‌تونی حرکت بدی، اون‌جوری توی خطر قرار می‌گیره و می‌دونی که نمی‌شه!
النا که کم مانده بود با حرکت اشتباهش قوانین شطرنج را زیر سوال ببرد، نگاهی به هاکان انداخت. با راهنماییِ او، فیل را به خانه‌ای برد که می‌دانست رخِ حریف، انتظارش را می‌کشید. از دست دادن یک مهره، به قطع بهتر از این بود که جان خود را از دست بدهند. پس از کمی جابجایی، النا و هاکان موفق شدند از شر رخ و سربازِ باقی مانده‌ی سفید خلاص شوند و تنها مهره‌ی فیل و شاهِ سفید باقی ماندند. حالا، وضعیت بهتری داشتند. هاکان پس از گرفتن نفسی آسوده، ضربه‌ی آرامی به بازوی النا زد و با شیطنت، زیر گوشش زمزمه کرد:
- من حداقل تا زمانی که توی کلیسا و در حضورِ کشیش متنِ پیمان ازدواج رو برات نخونم، قصد مردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #153
النا در جوابش آره‌ای گفت و به او نزدیک شد تا یاری‌اش کند. هاکان هم با کمک النا، فشاری به در وارد کرد که باز شد. دیگر این‌بار دیده شدن تونلی دیگر، برای هاکان و النا آزاردهنده نبود. النا با لبخند و قبل از اینکه وارد تونل شود، نگاهی به آن فلزهای نیزه مانند انداخت که اکنون به داخل دیوار برمیگشتند. هاکان هم کنارش ایستاد که هر دو، چیزی را روی صفحه‌ی شطرنج دیدند. تا النا خواست قدمی بردارد، هاکان روی شانه‌اش زد و به سمت میز رفت.
النا با لبخندی به رفتار جنتلمنانه‌ی هاکان، منتظرش ماند. هاکان با لبخند برگشت و برگه‌ی نسبتاً بزرگی را که در دستش، بود، تکان داد. سپس کنارِ النا، قدم برداشت و با پرسشِ النا، سرش را به طرفِ او چرخاند.
- تو متن پیمان ازدواج رو حفظ کردی؟!
گوش‌های هاکان، سرخ شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #154
النا بیشتر در نقشه کند و کاو کرد و همان‌طور که چشم به خط‌کشی‌ و نوشته‌های روی نقشه دوخته بود، پاسخ داد:
- چهار تا راه، چهار بازیِ شطرنج و چهار بلای طبیعی! توی هر کدوم از این بازی‌های شطرنج که ببازی، علاوه بر اینکه خودت همون‌جا می‌میری، یک بلایی هم سر این جزیره میاد؛ چون مشخصاً این دشمن‌ها هستن که حمله کردن، جزیره رو تصرف کردن و تصمیم به قتل‌عام مردم عادی گرفتن و سزاشون مرگه. این چهار راه به گنجینه‌ی حقیقی می‌رسن...و این چه میراثیه که به این شکل ازش محافظت می‌شه، من هم نمی‌دونم! دو علامت دیگه هم سونامی و زلزله هستن. راهشون همین نزدیکی‌هاست و خب اگر نیکول پیداشون کنه، کارمون تمومه! پس ما باید زودتر به گنجینه برسیم و بعدش برگردیم تا جلوی نیکول رو بگیریم. اما من الان خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #155
هاکان سرش را پایین انداخت. به‌نظرش زیادی مقابلِ النا، ضعیف جلوه کرده بود! در سکوت، کنار النا گام برداشت و در افکارِ خود غرق شد. النا که چندان او را رقت‌انگیز ندیده بود، دیده بود؟!
- هاکان...هاکان اون‌جا رو نگاه کن!
هاکان از دنیای افکار نگرانش، بیرون آمد. سرش را بالا گرفت و اشاره‌ی دستِ النا را دنبال کرد. وقتی اتاقی تاریک را در آن بالا مشاهده کرد، سرش را به طرف النا چرخاند. النا لبخندی روی لب‌های غنچه‌ای خود نشاند و پلک زد. می‌فهمید که هاکان حواسش آن‌جا پیشِ او نبود؛ اما سعی کرد با خطاب سخن قرار دادنش، او را هشیار کند.
- جای خوبیه برای استراحت و خلاص شدن از این تونل! بهتره بقیه‌ی راه رو اون بالا ادامه بدیم. فکر نمی‌کنم به نیکول بربخوریم، پس کمکم می‌کنی برم اون بالا؟
حرفِ النا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #156
النا ناخواسته، دست زخمی‌اش را برای گرفتن هاکان دراز کرد. خودش هم فهمید و حالت چشمانش تغییر کرد. هاکان نگاهی به دست‌های خونیِ النا انداخت و در حالی که صدایش می‌لرزید، پرسید:
- النا، این خونِ لعنتی چیه؟!
النا پاسخی برای پرسشِ هاکان نداشت. پس تمامِ توانش را گذاشت و او را به سرعت، بالا کشید. هاکان تا نیمه‌ها، از دیوار بالا آمده بود که النا رهایش کرد. فاصله گرفت و از روی زمین برخاست؛ با درد و سوزشی که بیشتر شده بود. کوله‌اش را به طرفی پرت کرد و نگاهش را در اتاق چرخاند. سعی کرد نگاه دقیق‌تری به اتاق بیندازد و در قدمِ اول، چشمش تختِ شاهانه و پاتختی‌اش را شکار کرد.
هاکان خودش را بالا کشید و با دقت، به النا نگریست. می‌خواست بفهمد چرا دستش خون‌ریزی داشت. النا که متوجه نگاه کاوشگرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #157
چراغ قوه‌ی دستی روشنایی چندانی ایجاد نمی‌کرد؛ اما همان روشناییِ اندک هم غنیمت بود‌. با دستمالی، خون‌های دور و اطرافِ زخم را پاک کرد. دستش می‌لرزید، اما با همان لرزشش هم سعی داشت به النا آرامش ببخشد.
شاید این ترس، این لرزش، این فوبیای این‌که بلایی سر النا بیاید، از همان موقع‌هایی همراهش شده بود که به عمق افکار النا نفوذ کرد. گرفتگی‌ها و دردها را دید؛ اما فریاد زدن‌ها را نه! او از خیلی وقت پیش شروع به فهمیدنِ النا کرد و در مقابل این دردها و خستگی‌ها، هیچ کم آوردنی را مشاهده نکرد! بالاخره که آستانه‌ی تحمل این دختر باید یک جایی از حدش تَجاوز می‌کرد!
- تو خیلی آرومی...لبخند می‌زنی اما می‌تونم بفهمم دستت که روی شونه‌ی منه، داره می‌لرزه! حتی می‌تونم احساس کنم که دست دیگه‌ت هم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #158
النا کمی به طرفش چرخید. صورتِ گرفته‌ی هاکان در حالی که سعی می‌کرد لبخندش را حفظ کند، آخرین چیزی بود که انتظار داشت ببیند. هاکان اما لبخند می‌زد که نگاهِ النا از چشمانش منحرف شود، از چشمانِ پر شده‌اش! لبش لرزید. کلمات هم با لرزشی که دردش برای النا هم قابل تحمل نبود، بیرون آمدند.
- یاد گرفتم سکوت کنم، گوشه‌ای بایستم و نگاه کنم! کسی نبود که کمکم کنه دردِ تمامِ مشکلات رو فراموش کنم. درست مثلِ تو...نمی‌تونستم دردها و ناراحتی‌هام رو به بقیه نشون بدم! فکر می‌کردم مقاوم‌ترین فرد توی دنیام...تا تو رو دیدم! از تو، مقاومت برای کسی که برات باارزشه رو یاد گرفتم و حتی بعد از اون شبِ لعنتی که باعث مرگ پدرم شد، تو باز هم بهم چیز مهمی رو یاد دادی. به یاد میارم همه جا چجوری برای این‌که آتحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #159
النا تنها با لبخندی، نگاهش کرد و همین کافی بود تا لرزشِ چشم‌های هاکان، متوقف شود. هاکان النا را نوازش کرد، با دستانش، با لبخندش، با نگاهش. نگاهِ نوازشگرش، جلبِ کبودی‌ای شد که در آن تاریکی، چندان دیده نمی‌شد؛ همان کبودی‌ای که حاصل برخورد آن مشعلِ سنگین با شانه‌ی النا بود. سرش برای بوسیدنِ آن کبودی، خم شد و النا سرش را به سرِ هاکان تکیه داد. چشم بست و آرامش گرفت، از مردی که انگار به آرامش رسیده بود!
- کبود شده‌...و تو تحملش کردی!
این را هاکانی گفت که سرش را بالا آورده بود. النا نگریست که این‌بار بدون نگرانی لبخند می‌زد. با کشیدنِ پشت پاهایش به هم، نیم‌بوت‌هایش را درآورد و سرش را به بالشِ نچندان نرمِ تخت رساند. هاکان هم همین‌کار را کرد و کنار النا، دراز کشید. به فرفری‌هایی که دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #160
هاکان از جا پرید و النا چشمانش را با بدخلقی، گشود. همین که چشم‌هایش را باز کرد، متوجه موقعیت غیرعادی‌ای شد. نگاهی به چشم‌های درشت شده‌ی هاکان انداخت و با یک غلت زدن، خودش را به طرفِ دیگرِ تخت رساند. هاکان هم فرصت کرد دستی به گونه‌اش بکشد. جای سیلی گزگز می‌کرد، پس دستِ سنگینی داشت!
النا هنوز منگ بود و چیزِ زیادی نمی‌فهمید. تنها نگاهِ گیجش را به هاکان دوخت و وقتی دید چگونه یک طرفِ صورتش را گرفته، تازه متوجهِ اتفاقِ رخ داده شد. نفس عمیقی کشید و سرش را خاراند. سعی کرد لبخند بزند و با دزدیدن نگاهش از هاکانی که هنوز هم گیجِ آن سیلی بود، توضیح داد:
- خب...این اتفاق وقتی تلاش کنی من رو از خواب بیدار کنی ممکنه رخ بده. می‌دونی...چیزهایی که توی خواب می‌بینم کمی بداخلاقم می‌کنن و...و... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا