- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #131
رمان در حال ویرایش... پارتها با هم مغایرت دارن.
النا حرف از احساساتی زده بود که ادعا داشت تا به حال آنها را تجربه نکرده...النا نامحسوس به این اشاره کرده بود که پس از سالها، داشت در قلبش را به روی کسی میگشود. هاکان در دریایی از خوشیها غوطهور بود...حالا دیگر اینکه بدون اجازه به وسایل النا دست زد هم سرش را آزار نمیداد. همین برایش کافی بود؛ النا او را دشمنِ خود نمیدانست. لبخندی زد و با صدای پایی که در نزدیکیاش شنید، دفترچه را درون کوله قرار داد.
کوله را از خودش دور کرد و نگاهش را به برگهای خشک شدهای که با وزش باد به این طرف و آن طرف میرفتند، دوخت. شبیه بچههایی شده بود که در صحنهی ارتکاب شیطنتشان، کسی مچشان را گرفته و گوششان را پیچانده بود...با این تفاوت که...
النا حرف از احساساتی زده بود که ادعا داشت تا به حال آنها را تجربه نکرده...النا نامحسوس به این اشاره کرده بود که پس از سالها، داشت در قلبش را به روی کسی میگشود. هاکان در دریایی از خوشیها غوطهور بود...حالا دیگر اینکه بدون اجازه به وسایل النا دست زد هم سرش را آزار نمیداد. همین برایش کافی بود؛ النا او را دشمنِ خود نمیدانست. لبخندی زد و با صدای پایی که در نزدیکیاش شنید، دفترچه را درون کوله قرار داد.
کوله را از خودش دور کرد و نگاهش را به برگهای خشک شدهای که با وزش باد به این طرف و آن طرف میرفتند، دوخت. شبیه بچههایی شده بود که در صحنهی ارتکاب شیطنتشان، کسی مچشان را گرفته و گوششان را پیچانده بود...با این تفاوت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش