متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,638
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #131
رمان در حال ویرایش... پارت‌ها با هم مغایرت دارن.

النا حرف از احساساتی زده بود که ادعا داشت تا به حال آن‌ها را تجربه نکرده...النا نامحسوس به این اشاره کرده بود که پس از سال‌ها، داشت در قلبش را به روی کسی می‌گشود. هاکان در دریایی از خوشی‌ها غوطه‌ور بود...حالا دیگر اینکه بدون اجازه به وسایل النا دست زد هم سرش را آزار نمی‌داد. همین برایش کافی بود؛ النا او را دشمنِ خود نمی‌دانست. لبخندی زد و با صدای پایی که در نزدیکی‌اش شنید، دفترچه را درون کوله قرار داد.
کوله را از خودش دور کرد و نگاهش را به برگ‌های خشک شده‌ای که با وزش باد به این طرف و آن طرف می‌رفتند، دوخت. شبیه بچه‌هایی شده بود که در صحنه‌ی ارتکاب شیطنتشان، کسی مچشان را گرفته و گوششان را پیچانده بود...با این تفاوت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #132
النا نگاهی پر از سردی به نیکول که بالای سرش ایستاده بود، انداخت و پرسید:
- باز هم مثل همیشه، اومدی همون حرف‌های مزخرف و کسل‌کننده رو بزنی؟
نگاهش مصمم شد و رنگ جدیت به خود گرفت. دستی به گلویش کشید و با لحنی مملو از تحکم، ادامه داد:
- حتی اگر این‌جا به خاطر کمبودِ هوا و ندیدنِ نور آروم‌آروم جون بدم، به تو و اون شریکِ عوضیت کمک نمی‌کنم تا گنجینه‌ای که حقِ من و برادرمه رو پیدا کنید.
زمانی که گفت «شریکِ عوضیت»، خودش هم فهمید که سخنش چقدر مضحک بود. هاکان نمی‌توانست شریکِ نیکول باشد.
در دل، خودش را برای این سخنی که بر زبان آورد، سرزنش کرد و نگاهش که بار دیگر سرد و بی‌جان و حوصله شده بود را به نیکول دوخت. نیکول دست درون جیب‌های شلوارِ قهوه‌ای رنگش برد و ابرو بالا انداخت.
- دوست داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #133
اشاره‌ی النا به هاکان بود که نیکول در حضورِ او، جرأت نمی‌کرد این چنین تهدیدآمیز سخن بگوید. صورت نیکول برافروخته و سرخ شد. خسته از این تلاشِ بی‌نتیجه، پایش را به زمین کوبید و از چادر خارج شد. هنگام خروج نیکول، هجوم نور آفتاب از میان پارچه‌های برزنتیِ قهوه‌ای رنگِ چادر، باعث شد النا چشمانش را ببندد. چند روزی می‌شد که با این صحنه، مواجه نشده بود و کم‌کم داشت فراموشش می‌کرد.‌
زانوانش را در آغوش کشید و نفسش را آه مانند، به بیرون داد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و چشم بست. این روزها زیاد می‌خوابید؛ چون سرگرمی‌ای برای بیدار ماندن نداشت. حالا هم مثل اکثر مواقع حضورش در این‌جا، خیلی زود خوابش برد.
***
- النا...پیس! النا...بیدار شو!
لرزشی که النا با شنیدن این صدا گرفت، دست خودش نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #134
- خب...قبول داری که بین هم‌سن‌هات، قدبلندتری و توی اون سن هم همین‌طور، کمی بزرگ‌تر از سنت دیده می‌شدی؟ خب...من اون موقع فکر می‌کردم بزرگ‌تری و نمی‌دونستم خواهرِ آتحانی، در واقع فکر نمی‌کردم آتحان خواهر داشته باشه.
بعد از سه هفته، لبخندی درست و حسابی به لب النا آمد. سرش را تکان داد و هاکان با دیدنِ لبخند‌ النا، باز هم انرژی گرفت. نگاهش را در اتاق چرخاند و در حالی که به وضوح احساس می‌کرد گونه‌هایش سرخ شده، دستش را از دست النا بیرون کشید و خجالت‌زده، سرش را خاراند.
- خب...تو جذاب بودی. همون زمانی که پدرم با آتحان وارد رقابت شد و تو رو گروگان گرفت، متوجه شدم که خواهرِ آتحانی. اون موقع خیلی چیزها از زندگیِ خانواده‌ت فهمیدم، دیدم که پدرم با تو چطوری رفتار می‌کرد و برای همین، عذاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #135
النا بیش از پیش، پتو را دور خودش پیچید و هاکان هم دست از روی شانه‌ی او برداشت. نگاهی که به النا انداخت، سرشار از غم و ناامیدی بود. روی پاهایش ایستاد و به طرفِ پرده‌های چادر چرخید. قبل از این‌که بخواهد قدمی بردارد، برای اولین بار نامش را بدون هیچ پسوند و پیشوندی، از زبانِ النا شنید:
- هاکان؟
به یک‌باره، احساسات هاکان دچار تغییر شدند. موجی از امید، در قلبش سرازیر شد و این امید به تنِ یخ زده‌اش، گرما بخشید. زمانی که به طرف النا چرخید، نگاه مستأصل النا را دید.
- هاکان، من...خب من هم توی این چند وقتِ اخیر، احساس کردم که حسی...نسبت به تو دارم. مطمئن هم نیستم که این حس، زودگذر نباشه؛ اما خب...یک حسی هم می‌گه که از اعتماد به اون حس و تو، پشیمون نمی‌شم. این هم می‌تونه یک ریسکِ دیگه، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #136
- افراد گروهت کجا رفتن؟ چرا نیستن؟
هاکان به راهش ادامه داد و تنها زمزمه کرد:
- خوابن. این‌جا هر شب فقط یک نفر، برای نگهبانی از تو بیدار می‌مونه که... .
نگاه شیطنت‌باری به چادر قهوه‌ای رنگی که با چادرهای دیگر از نظر اندازه تمایز داشت و النا سه هفته در آنجا حبس بود، انداخت و ادامه داد:
- فکر نکنم از شبِ بعد نیاز باشه کسی بیدار بمونه.
النا لبخند ریزی زد و همراه هاکان، به مقصد نامعلومی قدم برداشت که تنها خودِ هاکان از مکان دقیقش خبر داشت. برگ‌هایی که یادگار زمستان و پاییز بودند، با وجود گذشت یک ماه و نیم از شروع فصل بهار هنوز هم در جنگل وجود داشتند و صدای برخورد کفش‌های النا و هاکان به آن برگ‌ها، با صدای تکان خوردن و خش‌خش برگ درختانِ سر به فلک کشیده‌ی جنگل، مخلوط شده بود. النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #137
هاکان بزاق دهانش را به سختی فرو داد و نفس عمیقی کشید‌. ترس‌هایش را دور ریخت، دلش را به دریا زد و گفت:
- النا...این‌که من دارم از گذشته صحبت می‌کنم، برای اینه که مطمئن باشم حقیقت رو بهت گفتم، حقیقتی که شاید چیز زیادی ازش ندونی. این حقایق ممکنه غیرقابل باور باشن، اما النا...بدون که من هم اون‌ها رو دوست ندارم. برای همین...ازت می‌خوام بهم قول بدی من رو خودم می‌بینی؛ من هاکان کارامان هستم، نه مهمت کارامان! من اصلاً شبیه پدرم نیستم.
چشم‌های النا گردتر از حد معمولِ خود شدند. دستش را از دست هاکان بیرون کشید، کمی از او فاصله گرفت و متعجب پرسید:
- مگه...چه چیزهایی قراره بهم بگی؟
- صبر داشته باش النا. کم‌کم همه چیز رو می‌فهمی.
النا شانه‌های ظریفش را بالا انداخت و با همان لحن مملوء از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #138
هاکان بابت این‌که از النا خواست راجع به گذشته صحبت کند، پشیمان بود. با چشمانی مملوء از غم، به النا زل زده و همان‌طور که بی‌حرکت مانده بود، در ذهنش، به دنبال راهی برای آرام کردن النای بی‌قرار می‌گشت.
النا دستی به گلویش کشید و کمی، خودش را جمع و جور کرد. نگاهی به چشمان غم‌آلود هاکان انداخت و گفت:
- مادرم گفت نمی‌تونسته امنیت من رو تضمین کنه؛ برای همین من رو جلوی یک مسجد توی شهر بویین زهرا، رها کرد و رفت. این‌جا، دقیقاً همین زمان، آغازِ زندگیِ مزخرفِ من با خانواده‌ی راد بود؛ تلاقیِ زمان تولد من با زمانِ تولد بچه‌ی مینا و خسرو راد که مُرده، به دنیا اومده بود! مینا زنِ سوم خسرو بود و هیچ بچه‌ای از اون نداشت‌. هضمِ سومین بارداریِ ناموفق، برای مینا سخت‌ترین کارِ دنیا بود؛ خودش قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #139
النا پس از پایان حرفش، نفس عمیقی کشید و این تفکر، در ذهنش پیچ و تاب خورد: در عین دشواری، آسان‌ترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد! احساس سبکی دیگر چه معنایی داشت؟ النا لبخند زد و دستانش، میان دستان اطمینان‌بخشِ هاکان قرار گرفتند. تنها می‌شد هوای دلپذیر اطراف را نفس کشید و آرزو کرد جو میانشان، تا ابد به همین شکل باقی بماند؛ همین‌قدر آرامش‌بخش و پر از احساساتِ مثبت!
***
النا تک و تنها، بازوانش را در آغوش کشیده و در میان هوهوی باد، به سمت جایی قدم برداشت که در این چند هفته، ذهنش را درگیر ساخته و فکرش، او را رها نمی‌کرد. آن ده درختی را که در آن شب دیده بود، فراموش نکرده و اطمینان داشت این یکی، دیگر توهم نبود! دوست داشت زودتر مکانی را که به خاطر سپرده بود، پیدا کرده و آن ده درخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #140
لبخند کجی زد و در متقابل، لبخند شیرینی که بر لب‌های نازک هاکان نشست را دریافت کرد. گویا این پسر همیشه و در هر حالتی، دوست داشت از لبخندهای شیرین و دوست داشتنی‌اش به النا هدیه بدهد. النا با حالتی حق به جانب، ابرو بالا انداخت، دست به سینه ایستاد و پرسید:
- آقای هاکان کارامان...یعنی من ترسو و ضعیفم؟
هاکان به پهنای صورت گندمی‌اش خندید و النا همان‌طور که دست به سینه ایستاده بود، به خنده‌ی دلنشین هاکان خیره ماند. هاکان با لبخندی عمیق، به خنده‌اش پایان داد و گفت:
- نه! مگه تو این اتفاقات رو باور نداری؟
سوالش، پاسخ خوبی برای پرسش النا بود تا با جنگ‌های درونی‌اش هم کنار بیاید و بتواند لبخند بزند. النا به قدم‌هایش سرعت بخشید و همراه و شانه به شانه‌ی هاکان، به طرفی گام برمی‌داشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا