نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان جنگل نفرین شده | پانیذ بابائی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Megan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,103
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
وان شات
نام رمان:جنگل نفرین شده
کد: ۳۵۰۰
ناظر: MOBARAKEH Mobarakeh
نویسنده:پانیذ بابائی
ژانر: #ترسناک #عاشقانه
خلاصه:درمورد دختری به نام ایلا که با دوستانش مهسا و رها در رشته باستان شناسی در دانشگاه تحصیل می‌کنن و درمورد جنگل نفرین شده در دانشگاه چیزهایی می‌شنون و کنجکاو می‌شون تا به اونجا برن و… .
 
آخرین ویرایش
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #2
پای مهسا و رها رو لگد کردم که اخی گفتن با اعصبانیت زیر ل**ب بهشون گفتم:
- نظرتون چیه دو دقیقه حرف نزنید؟!
هیچی نگفتن دیگه و منم با خیال راحت به درس گوش دادم و جزوء نوشتم. عاشق رشتم که باستان شناسیه بودم ولی به لطف این بیشعورا هیچوقت کامل نمی‌تونم گوش کنم. همیشه عین مگس ویز ویز می‌کنن. خانوم رضایی استادمون با لبخند گفت:
- خب خسته نباشید.
همه اخیشی گفتن و شروع به جمع کردن وسایلاشون کردن. منم وسایلم رو تو کولم گذاشتم و گفتم:
- حرف ازادِ!
مهسا چشم غره ای رفت. داشتیم می‌رفتیم بوفه که نظرم به بحث چند تا از بچه های کلاس جلب شد.
- وای اره اصلا هیچکس اونجا نمی‌ره.
- خب مگه مغز خر خوردن برن؟
- می‌گن نفرین شدست!
رفتم پیششون و با کنجکاوی گفتم:
- نفرین شده؟!
یکیشون گفت:
- اره تا حالا درمورد جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
جدی گفتم:
- ولی واقعاً من می‌خوام برم...می‌اید؟
رها گفت:
- مگه می‌خوایم بریم سر کوچه عزیزم؟مامان باباتو چیکار می‌کنی؟
- بهشون می‌گم دارم‌ می‌رم شمال...چیزی نمی‌گن.
مهسا گفت:
- و دانشگاه؟
- از استادا طلب مرخصی می‌کنم و می‌گم واسه پروژم دارم می‌رم شمال اونام مطمئنا استقبال می‌کنن!...حالا بیخیال اینا میاین یا نچ؟....الان حستون به این ماجرا و رفتن چیه؟
رها گفت
- من الان فقط دلم میخواد جفت پا بیام تو صورتت...باشه بابا...هرچه باداباد!
مهسا با چشم غره گفت:
- ببین رفیقای من کین؟..دوتا خل و چل!
با رها سوالی نگاش کردیم تا ببینیم میاد یا نه.
مهسا با حرص گفت:
- میام ولی اگه یه تار مو از سرم کم شه خرخرتونو میجوئم.
با خوشحالی ایولی گفتم‌....دلم نمیخواست تنها برم اونجا،جرئتشو نداشتم.
بعد خوردن غذامون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
رفتم خونه
یادداشتی روی اپن خودنمایی می‌کرد. برش داشتم. ایلا من خرید داشتم رفتم بیرون از اونور میخوام برم خونه خالت غذا رو درست کردم. پختش بخور.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
گوشیم زنگ خورد مهسا بود
- الو؟
- چه زود جواب دادی....حالا بیخیال اینا میگم اون جنگل کدوم شهره؟
- بابل چطور؟
- ایول....ویلای بابل بابابزرگم ارثیه رسیده به مامان بابام می‌گم بریم اونجا تا مدتی که اونجاییم....وای خدا خداروشکر که این ویلا هست وگرنه توی دیوونه حتما می‌گفتی توی همون جنگل ایکبیری چادر بزنیم. از تو بعید نیست بخدا!
خنده ای کردم و گفتم:
- این بود حرفت عزیزم؟خب خوبه...مرسی جوجو!
- کوفت جوجو....من برم خدافظ
- بای بای جوجو
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
*****
خیلی زود شب شد و شام خوردیم و جمعمون جمع بود و من به مامان و بابا گفتم که میخوام با مهسا و رها برم بابل و قضیه ویلای مهسا اینا رو هم گفتم اونام قبول کردن چون مهسا و رها رو به طور کامل میشناختن.
خب این حل شد خداروشکر...فردا استادا رو هم راضی کنم عالی می‌شه!
رو تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
رفتم سوار ماشین شدم. رها و مهسا رو سوار کردم و دانشگاه رفتیم. بعد از کلاس‌ها که کلی جزوه نوشتم، رفتیم دفتر مدیریت و به رییس دانشگاه قضیه رو تعریف کردم، البته رفتن به جنگل نفرین شده رو به رفتن به یه جنگل معمولی تو شمال تغییر دادم.
- خیلی خوب....من به استاداتون می‌گم که غیبت رد نکنن براتون...فقط چند روز می‌مونید؟
رها گفت:
- معلوم نیست...با خداست!
آقای خلیلی(رییس دانشگاه) گفت:
- خب، این‌جوری از امتحانات ترم و کلاسا که عقب می‌مونید!
- خب، به یکی از دوستامون می‌گیم، از جزوه‌هاش برامون عکس بگیره، بفرسته و همون‌جا درسمون رو می‌خونیم. فقط امتحانات ترم که وقتی اونجا می‌خونیم آماده هستیم دیگه...اومدیم ازمون امتحان بگیرن!
- باشه حرفی ندارم...سفرتون به سلامت!
تشکر کردیم و رفتیم بیرون. خب، حل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #8
- ایلا! سفر قندهار نمی‌ریم ها! بیا دیگه!
- اهه سشوارم رو برنداشتم...صبر کن!
دوباره رفتم خونه که صدای جیغ رها اومد. سشوارم رو برداشتم و سوار ماشین شدم.
- حله، بریم.
این دفعه مهسا ماشین آورده بود. مهسا و رها چشم غره‌ای بهم زدن و راه افتادیم. رها ضبط رو روشن کرد.
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
- اوه مای گاد…! مهسا، چقدر خفنه!
مهسا با خنده گفت:
- بابا بزرگ خودمه، دیگه!
یه خونه دوبلکس شیک و خوشگل بود. چهار خوابه بود، هرکدوممون یه اتاق برداشتیم. یه بولیز شلوار قرمز پوشیدم. هرکاری کردم، اول بریم جنگل گوشه این‌ها بدهکار نبود. می‌گفتن فرداش بریم. حداقل یه روز رو تو شمال لذت ببریم. عقیده داشتن بریم جنگل دیگه، نفرین ما رو هم می‌گیره… دیوونه هستن به‌خدا!
 
امضا : Megan

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #10
رفتم اتاق لباسم رو عوض کردم‌. از اتاق اومدم بیرون که دیدم، رها هنوز لباساش رو عوض نکرده و نشسته داره تخم مرغ می‌خوره. دهنم باز مونده بود. رها با مظلومیت گفت:
- خب، گشنم بود!
- حالا خوبه، تو راه دو تا ساندویچ دادی بالا.
- اون ته بندی بود!
به تخم مرغ اشاره کردم و گفتم:
- این چیه؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- ته بندی، کوچولو!
کوفتی گفتم و بعد پرسیدم:
- مهسا کو؟
- اتاقشه!
 
امضا : Megan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا