با تو این راز نمیتوانم گفت ـ در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام
آرام
از کوه اگر میگویی
آرامتر بگوی!
برکهای که شب از آن آغاز میشود
ماهی اندوهگین میگردد و رشد شبانهی علف
پوزه اسب را مرتعش میکند
آرام!
آرام!
از دشت اگر میگویی.
گیاهی که در برابر چشم من قد میکشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله میآید
آه میدانم
اندوه خویشتن را من
صیقل ندادهام!
بتاب؛ رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک معراج تو را آراستهام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانهی ده میماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود
ستارهها از حلقوم خروس
تاراج میشود
تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به مرگ که دیوانه میکند
صبح را
در فاصلهی لباس من
به شب
که چرخشم میدهد
و بیدستم میکند
که اگر مرا دیدهای
که نمیخندیدم
پس مرا ندیدهای
که هر بار بیشتر دوست داشتهام
تنفس چشمهایم را
و این حبابهایی که به تن دارم.
ذوالفقار را فرود آر
بر خواب اين ابريشم
كه از «افيليا»
جز دهاني سرودخوان نمانده است
در آن دم كه دست لرزان بر سينه داري
اين منم،كه ارابهی خروشان را از مِه گذر دادهام
آواز روستاييست كه شقيقه اسب را گلگون كرده است
به هنگامي كه آستين خونين تو
سنگ را از كفِ من ميپراند
با قلبي ديگر بيا
اي پشيمان
ای پشيمان
تا زخم هايم را به تو باز نمايم
- من كه اينك
از شيارهاي تازيانهي قوم تو
پيراهني كبود به تن دارم -
اي كه دست لرزان بر سينه نهادهاي
بنگر
اينك منم كه شب را سوار بر گاو زرد
به ميدان ميآورم
«میراث»
نمیتوانم گفت
با تو اين راز نمیتوانم گفت
ـ در کجای دشت، نسيمی نيست
که زلف را پريشان کند –
آرام! آرام!
از کوه اگر میگويی آرامتر بگوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
اکنون دیگر بیرقی بر آبم. چشم بر هم مینهم
و با گردنم رعشههایم را
هنجار میکنم
آیا روح به علف رسیده است؟
پس برگردم و ببینم
که میان گوشهای باد ایستادهام
تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند
آه میدانم!
فرورفتن یالهای من در سنگ
آیندگان را دیوانه خواهد کرد
و از ریشهی این یالههای تاریک
روزی دوست فرود میآید و تسلیت دوست را میپذیرد
اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم ستارهای را که اندوهگینم میکند.
اما هنوز پرندهای مینالد بر شاخسار دور
نزدیک با وب مهجور
و سایههای هرچه درختان
در گریههای من
پنهانِ سایهسار بلوطان
آنقدر خندههای مَه را دیدم
آنقدر گریههای بلوطان را با مَه
و سایههای هرچه درختان
در خندههای من
بر شاخسار دور نزدیک با وب مهجور.
اکنون آرامش مرگ است و آتشهایی که به من مینگرند
آه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته
باز یافتههایم را میبینم
مرگهای پنهان را که با چشمانش افروخت
تا من بگذرم
یک دور به گرد جهان
اکنون خفتهام
بر زانوانم است سهل انگار بر پیشانیم.
صبح که بلرزد، در گوشها و جامهدانی کهنه
من پر خواهم بود
از چشمهای خواب آلود
و خواهم دانست
با اولين گام
ماه را با خود دشمن کنم با درختی که خوابها ديد و کسش تعبير نکرد
به دريايی که ساعتی از شب
دندان افعیست
صبح خواهد مرد
در گوشها و جامهدانی کهنه.
پذیرفتم
از کلاله ی آتش
مرغی بجا بماند دانه چین اما با زخمهای من
نمیدوی ای ماه!
پذیرفتم
کلاه از کوه برگیرم و
فوران غول را تماشا کنم
اما مرغ یخ مویم را تنگ میکند
و این زنگوله را
که ماه به خون من آویخته
جایی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد.