در باغ
تابوهای حائل
تابوهای کهنهی حائل
رفتن خیالی بیش نیست
بگذار بنشینم
و فکر رفتن را
در جیبهای خود
پنهان کنم.
بگذار دستها را
بگذار این علائم بومی را
پشت کتابها بگذارم.
رفتن خیالی بیش نیست
-از مادرم شنیدهام این را-
از مادرم که باغ را آرام
تا روی میز خانه هدایت کرد.
بگذار با فکر آن ستاره
که بوی گندم میداد
دلخوش باشم
شمشیر را بخوان
شمشیر را بخوان
شمشیر فصل آخر این باغ است
شمشیر را بخوان
تا من
آن تماشاگر باشم
که رعشههای آخر این باغ پیر را
با چشمهای کهنهی خود دیده است
بگذار بنگرم
بگذار از دریچه بر این باغ بنگرم.