متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط مجموعه داستان قصه‌های سپید | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 227
ناظر: Sarina Alipur Sarina Alipur

مجموعه داستان: قصه‌های سپید
نویسنده: پناه سازگار
ژانر: #اجتماعی #عاشقانه

#جنایی
قصه.jpg
خلاصه:
دادیاری به حکم صدق ادعای باطلی را آشکار می‌کند. دخترکی روستایی، شهری را ملاقات می‌کند با شوق و ذوق و گریه و غم و شادی آمیخته درهم. لاک پشت کوچکی نکته‌ای یادآور می‌شود. زنی سختی زن بودن را به دوش می‌کشد و یاد می‌دهد چگونه باید زن بود.
شخصی از عشق سی‌ساله سخن می‌گوید، راهش را یاد می‌دهد و به خود افتخار می‌کند.
دختری طعم انتظار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
تایید داستان کوتاه.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
همیشه‌هم غروب دلگیر نبود،
سرخی روشن غروب زمانی برایم تیره شد که تو را از یاد برد،
زمانی همراه غروب دلم گرفت که
من از نبودنت رنجید!
غروب بی‌ تو به آرامگاه خاطرات تبدیل شد.
ما با یاد تو به سمت انسانیت قدم برمی‌داریم.

"دادیار"
ساعت دوازده شب بود و از سرکار برمی‌گشتم، همسرم برای زایمان اولین فرزندمان به شیراز خانه‌ی پدری‌اش رفته بود، خیابان تقریباً خالی بود و رانندگی بی‌دغدغه‌ای داشتم!
دور میدان که رسیدم، راننده‌ی پراید از سمت راست به سرعت می‌تاخت، فاصله‌اش با من زیاد بود اما در یک چشم به هم زدن انگار که مسیر کوتاه‌تر شده، به من رسید و برخلاف تصوری که داشتم سرعت‌اش را کم نکرد و باعث برخوردمان شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
به دلیل اینکه دیشب پیرهن نازکی تنم بود و ساعتی در هوای سرد شبانه در انتظار قدم زده بودم، احساس سرماخوردگی می‌کردم، دو قرص استامینوفن را با نصف لیوان آب خوردم و با ماسک راهی اداره شدم.
وارد اتاق همکارم شدم، سرش شلوغ بود و حواسش به من نبود، گوشه‌ای نشستم و بعد از چند دقیقه که دورش خلوت شد متوجه من شد. بعد از سلام و احوال پرسی، مشغول خواندن پرونده شدم و سرم را پایین انداخته و تحلیل می‌کردم، ارباب رجوع داخل شد و مشغول حرف زدن با همکارم شد!
چهره‌اش آشنا می‌آمد اما توجهی نکردم و به خواندن ادامه دادم.
ماجرایش را که تعریف کرد، آشناتر آمد... .
ریزبینانه و پرسش‌گر نگاهش کردم، یادم نیامد!
همکارم گفت:
- به جز شما دیگه کی تو ماشین بود؟ شاهدی داری؟!
- بله، دخترم و داداشم بودن!
فکرم را مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
- عه... یه ال نود سفید.
- دقیقا کجا تصادف کردید؟
- میدون علامه.
- کدوم سمت؟
- سمت طالقانی.
تا این‌جا معلوم بود هماهنگی دوستی باهم داشتند؛ اما علی کارش را بلد بود و گفت:
- مشخصات زنی که باهاش تصادف کردید؟
- دیگه حاجی، من خوب ندیدمش که.
- از ماشین پیاده نشد؟
- چرا ولی من از تو ماشین دیدمش.
- خوبه، حدودی چه شکلی بود؟
- اونو داداشم خوب میدونه!
- بالاخره شمام دیدید، جواب بدید لطفاً!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- یه جوون بود، از این جوون امروزیا، غیرتم نذاشت به صورتش نگاه کنم!
- لطفاً برید و برادرتون رو صدا کنید بیاد داخل.
مرد کلاهبردار داخل شد و علی بی‌کم و کاست از جدیت خود پرسید:
- همه از ماشین پیاده شدین؟
- بله، فقط دخترم نه!
- قیافه‌ی آقایی که باهاش تصادف کردید رو شرح بدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
"انتظار"
هر سی ثانیه نگاهی به ساعت مشکی براق‌اش می‌اندازد!
بغل خیابان شروع به راه رفتن می‌کند و بعد از دیدن ساعت، سنگ جلو پایش را قل می‌دهد و آن را لای چمن‌های سنگ‌فرش می‌کند!
هوفی می‌کشد و دهن کج می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و موهای بافته‌اش را زیر روسری پنهان می‌کند، حوصله‌ی مزاحمت یا سوءتفاهم را ندارد!
در دلش آشوبی به پاست، تمام ماشین‌های رد شده را زیر نظر گرفته و سپس تلخندی می‌زند!
موتوری از میان پیاده‌رو با سرعت تنه‌ای به او می‌زند و کیفش را کش می‌رود، به همراه کیف روسری وصله شده به آن هم کشیده می‌شود،
بافت موهایش همانند آرزوهایش به هم می‌خورد! کیف مهم نیست، روسری مهم نیست!
نیامد!
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
"رباب و ملاقات با شهر"
همراه مادر و خواهرم لیلا سوار اتوبوس قدیمی و کهنه ‌شدم که به شهر می‌رفت.
مهمان خانه‌ی خواهر بزرگم بودیم که ازدواج کرده بود و دوتا بچه داشت! عروسک کوچک پارچه‌ایم را بغل گرفته بودم و موهای طلایی‌ام را روی شانه‌ام انداخته‌ بودم، با لبخند و کنجکاوی کودکانه‌ای جاده را می‌پاییدم، با اینکه همیشه بین دار و درخت بودم، درخت‌های میوه‌ی جاده‌ی روستا به شهر از داخل اتوبوس دیدنی‌تر شده بود. مغازه‌ها و ماشین‌های شیک با بچه‌های دوچرخه سوار توجه مرا جلب کرده بود و ندیده نگاهشان می‌کردم.
اتوبوس ایستاد و لیلا با خنده و بازیگوشی سمت در اتوبوس دوید تا پیاده شود، من هم پشت سرش با نگاهی که به خیابان و مغازه‌ها بود می‌رفتم، ناگهان صدای راننده بلند شد:
- ای وای، صفیه خانوم گیزین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #8
دو پسر جوان نزدیکم آمدند و گفتند:
- عمو جان، اونی که تصادف کرد کیِ تو می‌شد؟
نگاهش کردم و گریه‌ام بیشتر شد و گفتم:
- آبجیم!
- عمو گریه نکن، می‌دونی باید کجا بری الان؟
اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم و نگاهی به اطرافم انداختم، گریه‌ام بند نمی‌آمد و گفتم:
- آره، می‌دونم، اون‌طرف خیابون تو اون کوچه، خونه آبجیمه!
دستم را گرفتند و مرا تا آن‌طرف خیابان همراهی کردند، من هم سمت کوچه رفتم و دوباره نگاهی به جوان‌ها انداختم و با همان گریه به سمت خانه‌ی خواهرم پیش افتادم، شوهر خواهرم که به او پسرعمو می‌گفتیم، با همسایه‌هاشان جلوی در ایستاده بودند و سر و وضع پر از اشک و ناراحتی‌ام را که دیدند، جلو آمدند، پسرعمو دستم را گرفت و گفت:
- بیا ببینم دختر چی شده؟!
وارد خانه که شدیم، دست و صورتم را شست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #9
جلال خواب بود و من و نیر کمی باهم بازی کردیم تا بیدار شد، همین که بیدار شد شروع کرد به گریه کردن، بغلش گرفتم آرام نگرفت!
هر چه قدر خواستم بازی کنم و شکلک در آورم، آرام نشد که نشد، نمی‌دانم گرسنه بود یا باید جایش عوض می‌شد یا دل‌دردی چیزی داشت! وقتی نتوانستم گریه‌اش را قطع کنم، گریه‌ام گرفت، حال من گریه جلال گریه، نیر گریه!
ساعت‌ها گریه کردیم تا بالاخره جلال خسته شد و خوابید.
شب که آقاجانم و مادرم آمدند از چشمان پف کرده‌مان قضیه را فهمیدند، پای خواهرم شکسته بود و صبح راهی روستا شدیم، آقاجانم لیلا را بغل گرفته بود و من مادرم کنارش ایستاده بودیم، در که زدیم کسی در را باز نمی‌کرد، آقاجانم عصبی شد و داد زد:
- مردن همشون انگار!
خواهرم که صدای آقاجانم را شنیده بود، فکر کرده بود می‌گوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #10
"زن بودن سخته"
سَرُم رو بالشت نَمیره، انگار سنگ شده و نَمیزاره بخوابُم! منو یاد شوهر خدا بیامرزُم میندازَ!
یادمه هر چارشنبَه می‌رفتیم کویَلان شکار آهو و گوزن و قرقاول!
خیلی دست به تیرَش خوب نبود، همیشه شکارای چربو چیلی رو مَ می‌کردُم، ولی خو به نام او! می‌گفت براش اف داره، ملت بفهمن زنش شکارچی بِتریه!
منم که مطیع بودُم و حقمو که می‌گرفتن لام تا کام حرف نمی‌زدُم، عه بِچِگی همین بودُما، چون زن بودُم همه میزدُن تو سَرُم و منُم هیچ، لال!
زد و کدخدا مُرد، بین حاج سِلیم ما و حاج ممد خدا بیامرز خواستِن کدخدای جِدید دهو انتخاب کُنُن.
عامرخان تو دولت یه کاره‌ای بود، درست نمی‌دونُم چه کاره، نوکر کدوم وِزیر وِکیل دولت بود یادُم نی‌!
خبر رسید میاد ده، بین مردُم چو اُفتاد که می‌خواد کدخدارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا