• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رامشگر اذهان | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
باز هم خودم رو به نفهمی زدم و این پچ‌پچ‌ها رو گذاشتم به حساب دروازه‌ی همیشه باز مردم! بعد عقد چند ماه نامزد موندیم. یه روز برای اولین بار خیره شدم تو چشم‌هاش. مردمکش درشت‌تر شده بود و سفیدی چشم‌هاش به صورتی می‌زد. حدقه‌ی چشم‌هاش می‌لرزید. اون وقت‌ها مثل الآن نبود فِرتی بزنی تو این گوشی‌ها برات بیاره دلیل این لرزش و بزرگ شدن چشم‌هاش رو!
وقتی دید خیره‌اش شدم اخم کرد و من گفتم شوهرم حیا داره. دومین ماه از نامزدیمون گذشته بود و داشت تموم می‌شد که یکی رفت سر وقت آقام. بهش گفت:
«- حاجی این داماد نیست تو داری، این ماره و داری تو آستینت پرورشش میدی.» آقام عصبی شده بود و دلیل خواسته بود. جوابش می‌دونی چی بود؟! گفته بود « دامادت و شب‌ها از صحرا و باغ‌های این و اون جمعش می‌کنیم. گفته بود هیچ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
آه عمیقم جان‌سوز بود، به قدری که اشک را از چشمانم‌ روانه ساخت و قلبم را به آتش کشید. دستی به سمت چپ سینه‌ام کشیده و فشارش دادم. جدیداً ناسازگاری می‌کرد...با منی که صاحبش بودم.
گام‌هایم را بلندتر برداشتم تا شاید سریع به مقصد برسم؛ اما از شدت خستگی نخوابیدن و سرما پاهایم بر روی زمین کشیده می‌شد. با صدای زنگ سوت بلبلی تلفن همراه جلوی دکانی اتراق کرده و نفسی تازه کردم. دکمه‌ی سبز را فشرده و مغموم‌تر از هر زمان دیگری پاسخ دادم:
- بله؟
صدای هراسان زنی از پشت تلفن بلند شد:
- خانم طلوعی؟ سریع بیاید بیمارستان شهدا، لطفاً به مادرتون هم خبر بدید. لطفاً هرچه سریع‌تر بیاید.
لوله‌ی آهنیِ گاز کنار دکان را در چنگ گرفته و زمزمه کردم:
- چی... چی شده؟
صدای فریاد مردانه‌ای بلند شد و سپس زن پاسخ داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
سپس گام‌هایش را سریع‌تر و بلندتر برداشت و بلند گفت:
- الان وقت این حرف‌ها نیست، خواستم بدونی اگه یهو احمدخان پیداش شد، کُپ نکنی شَر بندازی. فهمیدی؟
لب‌هایم پوسته‌پوسته شده بود و نفس‌هایم کند بیرون می‌آمد...یقیناً قول کسی را به دیگری دادن اجازه و شعور و عقل و فرهنگ می‌خواست؛ اما هیچ یک را پدر نداشت و مسئله این‌جا بود، حراج شده‌ام؟...
کلمه‌ی «قول» در مغزم تکرار می‌شد و نفس‌هایم را به شماره می‌انداخت. مادر راهِ رفته را بازگشت و با دندان‌های چِفت شده بر روی یکدیگرش گفت:
- دِ راه بیُفت عقل کل، نگران نباش، تا اون‌موقع خدا کریمه.
من اما مات و مبهوت با گام‌هایی نااستوار قدم‌هایم را یکی پس از دیگری برمی‌داشتم و تمام اذهانم درگیر تنها یک جمله شده بود:
«- قولت رو به احمدخان داده.»
مگر زجرآورتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
مانند خوره به جانم افتاده بود... ترس و استرس را می‌گویم! تا لحظه‌ای که به بیمارستان برسیم ذره‌ذره جانم را مکیدند و قلبم را به دور تند رالی دعوت کردند!
دوان‌دوان درب اصلیِ [آهنین سفید را که خطوط نازک قرمز رنگ و علامت‌های عجیب رویش کشیده شده بود] را رد کرده، به میز چوبیِ پذیرش رسیدم. اخمی درهم کرده و با نفس‌های بریده‌بریده گفتم:
- سلام، آ...آقای طُل‍...وعی، بستریِ اتاق ... .
تا خواستم شماره‌ی نحس اتاق را به زبان بیاورم، صدایی آشنا، نامم را فرا خواند. روی پاشنه‌ی پاهایم چرخیده و بهت‌آلود، نگاهم را در نوسان میان دو فرد پشت سر چرخاندم! احمدخان صدایم کرده و میعاد اندکی دورتر از او ایستاده بود؛ اما دلیل حضور آن‌ها، برای من یا به‌خاطر من و پدر نبود. مادر میعاد را ندیده، با خوش‌رویی نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
جیغ خفیفم مصادف شد با بیرون انداختنم از آن اتاق منحوس. اشک نمی‌ریختم؛ مبهوت به دیوار کاشی شده و سفیدفام روبه‌رویم خیره شده بودم. خبری از آن جیغ‌های چند دقیقه پیشم نبود و فقط صدای دردناک میعاد بلند شده بود.
او چه می‌خواست؟ به قصد کمک آمده بود یا برای آزار دادن احمد؟ دیگر حتی خان هم نمی‌گفتم! لایق نبود.
مدتی گذشت و همچنان به دیوار چرکین بیمارستان تکیه داده بودم. خاطراتم را مرور می‌کردم...چیز زیبایی نداشت؛ اما لحظاتی داشت که مرا به شدت آشفته می‌کردند.
یادآوری‌هایم را کنار گذاشته و به صداهای درون اتاق گوش سپردم:
- دکتر تشنجش به اتمام رسیده؛ اما دست‌هاش... .
- چی‌شده به دست‌هاش؟!
- ام‌اس، خودشه...ببینید، داره کج میشه و عقب‌گرد می‌کنه!
پاهایم شُل شده و به سرعت روی زمین افتادم. میعاد از دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
عصای تزیینی‌اش را به جلو خم کرده و وزنش را به روی آن شئ پر از ابهت می‌اندازد. نیشخندی می‌زند و برق دندان بادام‌شکن طلایش، عجیب تیر می‌شود و بر قفسه‌ی سینه‌ام رسوخ می‌کند! پدر مرا به چه فروخته بود؟ این دندان طلا یا عصای ابهت‌دار او؟ اذهانم معطوفش شده و سخنانش را به جانِ نیمه‌جانم می‌خرم.
- دختر جان، ادب و احترام یک نوع قرارداد هستند. لازم نیست تو هر مکانی به رخ بکشی که نداریشون!
روتختیِ بد رنگ آبی را در دستانم فشرده، لب به سخن می‌گشایم:
- اگه ادب و احترام قرارداد هستند، عقل و شعوری که تو نداری چی‌ان؟!
لحظه‌ای دریده مرا می‌نگرد و سپس خشمگین عصای نحسش را به میله‌ی فلزیِ آویخته شده در پایین تخت می‌کوبد. لحظه‌ای می‌ترسم...مریمِ خودسر و بی‌درک می‌ترسد و بعد از ساعت‌ها اخم نکردن، ابروانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
چشم‌غره‌ای به آن صورت پر از ادعا رفته و نگاهم را به کتاب قرآن کوچک مادر انداختم. کتابِ جیبیِ عزیزش! حواسش نمی‌شد کتابچه‌ی سبزآبی رنگ را تا سرویس بهداشتی نیز حمل می‌کرد!
بالشت نسبتاً سفتِ سفیدِ کدر شده را خوابانده و سرم را محکم به رویش می‌اندازم. محیط ساکت است و گه‌گاهی صدای صحبت و گریه و عطسه از بیرون به گوش می‌رسد؛ اما در تک اتاق محلِ سکونت‌مان فقط صدای نفس‌های کشدار احمدخان و زمزمه‌های ریز مادر شنیده می‌شد.
چشم‌هایم را بسته و سعی در جمع کردن افکارم دارم؛ ولی ناگه به یاد پدر می‌افتم. طبیعی‌ست دگر! مهر پدریِ زیاد از حدش باعث شده بود بعد از گذشت چند ساعت به یاد نیاورم آن حال خرابش را... .
احمدخان ایستاده متوجه چشمانِ از حدقه بیرون زده‌ام می‌شود و با گام‌هایی بلند خود را به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
لبخندش را جمع نکرده، سوالم را پاسخ می‌دهد:
- خوبه الحمدالله؛ اما نیاز داره یه مدت تحت‌نظر باشه.
آهانی می‌گویم و مجدد سقف پر ترک که لکه‌های زرد رویش نشان از باران‌های این اواخر می‌بوده را می‌نگرم. چه بر سرمان آمد؟ داستان نیمه تمام مادر و نفرین‌های گرفته شده...نفرین که دو سر داشت، گاه ورق برمی‌گشت و شخص نفرین کننده را می‌گرفت و گاه...خطاکار دامانش گرفته می‌شد؛ نکند خطاکار پدر همیشه مرتکبِ گناهِ من باشد؟!
گوشه‌ی لبانِ خشکیده‌ام را از حرص می‌گزم و دلم فریاد می‌زند:
« - کاش فکرپاک‌کنی پیدا شود مغزت را بشوید و پاک کند. »
ناغافل نگاهم‌ گیرِ احمد می‌شود. پیرِ دوست نداشتنی!
***
ساعاتی‌ست محل پر از الکل و ناله‌ و مریض را ترک کرده و در خانه بست دراز کشیده‌ام. گویی امشب دلم می‌خواست‌هایم سر باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا