- تاریخ ثبتنام
- 14/4/20
- ارسالیها
- 3,500
- پسندها
- 65,276
- امتیازها
- 74,373
- مدالها
- 31
سطح
43
- نویسنده موضوع
- #61
نمیتوانند یکدیگر را به آغوش بگیرند، چرا که دانههای بلور شکسته شده در گلویم اجازهی اخم کردن را نمیدهد. مقداری اشک میریزم، سپس آرام سر به بالین گذاشته و چشمانم را به سقفِ زرد و سفید میدوزم.
نمیدانم، ساعتها گذشت یا ثانیهها؛ اما بالاخره مادر آمد و تنهایی مطلقم از بین رفت. تنهایی را دوست داشتم، اما الآن اصلاً و ابداً زمان تنها ماندن نبود...آن هم برای منی که حس میکردم روی تیربرق افسردگی ایستادهام!
چادرِ مشکیاش را آویزانِ میلهی پرده که متصل به دیوار است میکند و نزدیکم میآید. دست بر سر و صورتم میکشد، مادر است دیگر...!
بیمحابا لب باز کرد و با لحن غمداری گفت:
- مریمم، بابات حالش بدتر شده.
بغضش میشکند و خود را در آغوش منی که دقایقیست نشستهام، میاندازد. میم مالکیت، در نامم...
نمیدانم، ساعتها گذشت یا ثانیهها؛ اما بالاخره مادر آمد و تنهایی مطلقم از بین رفت. تنهایی را دوست داشتم، اما الآن اصلاً و ابداً زمان تنها ماندن نبود...آن هم برای منی که حس میکردم روی تیربرق افسردگی ایستادهام!
چادرِ مشکیاش را آویزانِ میلهی پرده که متصل به دیوار است میکند و نزدیکم میآید. دست بر سر و صورتم میکشد، مادر است دیگر...!
بیمحابا لب باز کرد و با لحن غمداری گفت:
- مریمم، بابات حالش بدتر شده.
بغضش میشکند و خود را در آغوش منی که دقایقیست نشستهام، میاندازد. میم مالکیت، در نامم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش