• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,520
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,410
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
شب قبل از مسافرت، تمام وسایل مورد نیازم را برداشتم؛ لباس، کرم محافظ پوست، کلاه آفتابگیر و حتی لباس‌ گرم.
در این فصل، شمال می‌توانست سرد باشد. صبح زود هم سبد پیک‌نیک را برداشتم و داخلش را پر از میوه‌های یخچال کردم. سیب‌زمینی و تخم‌مرغ را پختم و رنده کردم. کالباس و خیار شور خردشده را به آن اضافه کردم و در ظرفی در دار ریختم. سس پلمپ شده‌ای را هم در سبد گذاشتم. سر راه باید نان باگت می‌خریدیم. آخر از همه فلاکس چای را پر از آب داغ کردم و بسته‌های چای لیپتون¹ را در سبد قرار دادم. زیرانداز را هم روی سبد گذاشتم که فراموشم نشود.
بعد چند چتر هم برداشتم؛ کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد. ساعت هفت بود که دکتر با لباس راحتی، درحالی‌ که سر کم‌مویش را می‌خاراند از اتاق بیرون آمد. مانند پسرانش بلند‌قامت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,410
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
حیاط خانه کوچک و دارای چند درخت میوه بود. روی یکی از درخت‌ها چند پرتقال درشت شاخه‌ها را سنگین کرده بودند. یک باربیکیو با نمای سنگ‌چین زیبا و یک تاب دونفره‌ در گوشه‌ٔ دیگری از حیاط قرار داشت. خانه‌ٔ دوبلکس و بزرگی بود. دکتر به خانه نگاه کرد و گفت:
– ویلا رو برادر زن ناصر ساخته. ببینید خوشتون میاد؟
خانم گفت:
– ویلا باید کنار دریا باشه، این‌جا که از خونه به خونه شدیم.
– دیگه ببخشید که مثل ویلای بابات نیست، ما وسعمون به پلاژ اختصاصی نمی‌رسه.
خانم خواست جوابش را بدهد، اما نمی‌دانم در قیافه‌های ما که به آن دو چشم دوخته بودیم، چه دید که پشیمان شد. در‌حالی‌که چمدانش را می‌کشید و به‌طرف خانه می‌رفت، گفت:
_ حالا خوبه یادت مونده.
دکتر با شیطنت خندید و گفت:
– آدمیزاد به خاطرات زنده‌ست، خانم. مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,410
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سکوت شد. فقط صدای خیلی ضعیف عبور ماشین‌ها از خیابان به سکوت ما نفوذ می‌کرد. مرد جوان خودش را به‌طرفم جلو کشید. کت‌وشلوار مشکی با بلوز سفید و کراواتی که شل بسته شده بود، از او مرد شیکی می‌ساخت. روبه‌رویش نشسته بودم. موهای صاف و خوش‌حالتش مرا به‌ یاد کسی می‌انداخت، ولی چشم‌های سیاه‌رنگش برقی از شرارت داشت. خیلی جدی به او چشم دوختم تا نگاهش را بردارد؛ فقط پوزخند زد.
با صدای یکنواختی، انگار به‌تازگی مخاطبش را دیده، پرسید:
– دخترتونه، عمه کتی؟
خانم بی‌حرکت شد؛ ضربه‌ٔ کاری‌ای بود. عمه؟ یعنی برادرزاده‌ی خانم بود؟
برای اولین بار، صدایش لرزید.
– تو البرز هستی؟ چقدر بزرگ شدی، عمه. وقتی می‌رفتم فقط چهار سالت بود.
نگاه مرد با تمسخر به او دوخته شد.
_ حال پدرم رو نمی‌پرسی، عمه جان؟
– وقتی این‌همه سال،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,410
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
چانه‌اش لرزید و بعد با درماندگی شروع به گریستن کرد.
– دلم می‌خواست بغلش کنم. دلم براش تنگ شده بود. مامانم…
با آرنجش، صورتش را پوشاند و صدای گریه‌اش بالا رفت.
– خیلی بی‌انصافن، خیلی… البرز بود؟ واقعاً؟ بزرگ شده بود… نشناختمش…
خودش را در آغوش گرفت.
از شدت گریه تمام بدنش تکان می‌خورد. مردمی که از کنارمان رد می‌شدند با تعجب به زن میانسالی که در پیاده‌رو ایستاده بود و می‌گریست نگاه می‌کردند و رد می‌شدند.
عده‌ای با تعجب، چند نفر با سرزنش و دوسه نفر از این‌که ما پیاده‌رو را بند آورده بودیم، ناراحت شده و غر می‌زدند.
درمانده شده بودم، نمی‌دانستم باید برای کم‌شدن گریه‌اش چه‌کار کنم. کاری از دستم برنمی‌آمد؛ اصلاً بلد نبودم دلداری بدهم. وقتی خودم گریه می‌کردم بقیه چه‌کار می‌کردند؟
نزدیک‌تر رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,410
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
وقتی به خانه رسیدیم، پسرها داخل حیاط درحال روشن کردن زغال روی باربیکیوی گوشهٔ حیاط بودند. دکتر هم که با شنیدن صدای ماشین روی ایوان آمده بود، پرسید:
– کجا رفته بودید؟
– خرید کنیم.
– خریدات کو؟
– پشت ماشین. آوا، بیارشون.
بقیه به داخل رفتند اما مهراد با صدا کردنم، مانع بالا رفتنم شد. سوالِ تکراری.
– کجا رفته بودید؟
– خانم که گفت.
– تو هم بگو.
– بازار.
– توی بازار اتفاقی افتاد؟
– نه! چه اتفاقی؟
– قیافه‌هاتون یه‌جوری شده.
– خرید کردیم. خبری نبود.
این‌پا و آن‌پا کردم و پرسیدم:
– می‌تونم برم بالا؟
تا آن‌لحظه به او نگاه نکرده بودم، وقتی سرم را بالا گرفتم با پوزخند به قیافهٔ مستأصلم نگاه می‌کرد.
– بلد هم نیستی دروغ بگی آخه. برو.

خواستم از دستش فرار کنم که دکتر پایین آمد و به مهراد گفت که بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا