- ارسالیها
- 2,143
- پسندها
- 30,343
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 19
- سن
- 20
یک سالم بود، بابام داشت نماز میخوند؛ یه گوشی داشت از این دکمهایها، اما بزرگ بود رنگشم طوسی بود. خلاصه، داشت نماز میخوند و گوشیش هم زیر مبل بود، رفتم ورش داشتم، هی بابام میگفت «اللــــه اکبرررر» ینی بتمرگ بچه! حالا منم تخـــس! حرف حرف خودم بود و کار خودم رو انجام میدادم. بیتوجه بهش روی سرامیک وایسادم، تِلِپ! گوشی رو انداختم زمین و با ذوق به شاهکارم نگاه میکردم! فقط شانس اوردم بابام سر من اصلا نه داد میزد نه دعوا! حالا عکسالعملش رو یادم نی، اما مامان و خواهر بزرگم میگفتن چیزی نگفت!!! خو بچه بودم؛ بمن چه!!! هارهارهارهار!!!