متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جادوی اولین‌ها | Ghazal.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Qzwll
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 739
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: ۲۳۶
ناظر: Y E K T A yekta.y

نام داستان کوتاه: جادوی اولین‌ها
نویسنده:Ghazal.Kh
ژانر: #عاشقانه
خلاصه:
آدم‌ها هیچوقت اولین اتفاق‌های زندگیشون رو یادشون نمیره؛
این اولین‌ها تا آخرین روز زندگیت همراهت‌اند.
اولین‌ها همیشه قشنگن!
حتی اگه یادآور حماقت‌ها،سختی‌ها،ناراحتی‌ها باشن
ولی باید بدونی چی رو برای اولین بار برای خودت خاطره میکنی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
من اولین باری که دیدمت، روبه روم نشسته بودی.
سرت پایین بود اصلا بهم توجه نمیکردی!
من دراون سن درکی از اطرافم نداشتم دختری با، احساسات ساده و پاک
بی پروا نگاهت میکردم؛
چند روز بعدش وقتی قرار گردش گذاشتن
باهام مهربون تر رفتار میکردی ،انگاری یخمون آب شده بود؛
استپ درهوایی که توی گِلای باغ بازی کردیم هیچوقت یادم نمیره،
وقتی با بچه ها رفتیم طرف جاده تا عکس بگیریم!
من دیونه بازیم گل کرد نشستم وسط جاده
تا ازمنو جاده و باغ های سرسبز و قشنگ عکس بگیرن!
شاید اگه نگاه تورو احساس نمیکردمش!
الان نبودم!
ماشینی که با سرعت توی جاده داشت طرف میومد
همه رو متوجه خودش کرد.
دیدمت که مات مونده بودی
همه دوییدند طرفم اما ایستاده بودی و نگاهم میکردی فقط
با نعره بابا خودمو کنار جاده کشیدم؛
از ترس بی حال شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
قرار بود بریم بیرون.
اون روز بهترین لباسم رو انتخاب کردم!
یه مانتو تابستانی گلبهی ،شلوار جین روشن و یه شال گلبهی که رگه های آبی داشت
موهامو بافته بودم و چتری هامو روی پیشونیم ریخته بودم.
وقتی از خونه حرکت کردم؛
از استرس زیادی که داشتم دستام عرق کرده بود
یه حس قشنگی ته دلم بود و چشمام از خوشحالی برق میزد
وقتی رسیدم. دیدمت پشتت به من بود داشتی با گوشی حرف میزدی،
پیراهن سفیدی تنت بود شلوار مشکی و کفش های اسپرت مشکی
همینجوری محوت بودم که انگاری سنگینی نگاهم رو حس کردی
برگشتی طرفم بهم لبخند زدی
انگار یه ساختمان ده توی دلم فرو ریخت.
اومدی نزدیکم و گفتی:
- به به ماه پیشونی خوبی شما
وقتی چیزی نگفتم توی صورتم فوت کردی!
گفتم:
- سفید بهت میاد
زدی زیر خنده و گفتی:
-دختر کجایی?!
بدون هیچ شرمی گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
برای اولین بار داشتم کیک شکلاتی درست میکردم.بهم گفته بود عاشق کیک شکلاتی هست.میخواستم سوپرایزش کنم.
گند زده بودم به خودم و آشپزخونه، صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به تصویر مخاطب که روی صفحه افتاده بود، لبخندزدم.
گفتم:
-بله
گفت:
-سلام وقت شما بخیر از بیمارستان زنگ میزنم.
نگران نشید، لطفا تشریف بیارید... .
دیگه نمی شنیدم چی میگه هول کرده بودم.
سریع آماده شدم به بیمارستان رفتم.
تمام سالن بیمارستان رو میدوییدم همه نگاهم می کردند.
به ایستگاه پرستاری که رسیدم بغض گلوم رو گرفت انگار تازه فهمیدم چرا اینجاهستم.
با اشک گفتم:
-با من تماس‌گرفتید
گفت:
اسم و فامیل بیمارتون چیه؟
...
دستم روی شیشه آی سی یو بود.با بی‌حالی ایستاده بودم.چهره‌اش لبخند مهربونش رو نداشت، رنگش پریده بود، صداش تو گوشم پیچید
-ماه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
یادمه حوصله‌ام سررفته بود.بهش زنگ زدم،بریم بستنی بخوریم.
باکلی ذوق‌‌وشوق آماده شدم.حالش زیاد خوب نبود مثل همیشه سرحال و مهربون رفتارنمی‌کرد.
بی‌حوصله به حرفام گوش میداد.که از بینی‌اش باریکه خون راه افتاده بود متوجه نبود.
چند وقت بود این اتفاق براش میوفتاد. به چیزی که ازفکرم گذرکرد قلبم ریخت.
بستنی از دستم افتاد،صورتشو برگردوند طرفم رد نگاهم‌رو گرفت.
دست کشید روی صورتش وقتی خون‌هارو دید بادرد چشماشو بست.
آروم گفت :
-برو تو ماشین
منم شوک زده با حلقه اشکی که توچشمام بود، بی‌حرف سوییچ‌رو ازش گرفتم و به طرف ماشین رفتم.
دیدم طرف سرویس بهداشتی پارک میدویید.
آروم نشسته بودم تو ماشین انگاری هنوز توی شوک بودم. باصدای نشستنش توی ماشین به خودم اومدم.
توی راه بعد چند دقیقه اروم شروع به صحبت کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
امروز قرار بود از بیمارستان مرخص که شد. بیاد دنبالم بیرون بریم.
یک ماه فقط تا عید مونده بود، منم عاشق حال و هوای بهاری بودم.
یه کیک شکلاتی دیگه درست کرده بودم تا خوشحالش کنم.
یه مانتوی سفید بلند با شال قرمزم و کفشای پاشنه بلند قرمز پوشیدم.
باصدای زنگ گوشی فهمیدم اومده کیک رو توی ظرف گذاشتم و رفتم.
از ماشین پایین شدو گفت:
-به به ماه پیشونی چه کرده، ای درد تو به جان من ای من فدای تو.
با صدای بلند خندیدم و گفتم
-شاعرم که شدی از دیدن کیکه یا من؟
لبخند زد و گفت:
- معلومه که واسه تو می‌خونم مگه میشه تو رو دیدو برات غزل نخوند.
با کلی شوخی خنده به پارک رسیدیم. روی تخت توی فضای باز نشسته بودیم.
گفت:
-من الان میام.
با یه جعبه بزرگ برگشت.
گفتم:
- این چیه؟
گفت:
- جگر اصغر قصابه.
و زد زیر خنده.
گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Zahra.D_T

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
پول مانتو رو حساب کردو لباسای خودم رو توی پاکت گذاشت و دستم رو گرفت‌ و از اونجا دورشدیم.
تا دم در ماشین گریه میکردم.
که با عصبانیت گفت:
- بسه دیگه تمام شد.
گریه‌ام شدیدتر شد با مهربونی و پشیمونی
گفت:
-غلظ کردم ببخشید تنهات گذاشتم.
با بغض گفتم:
- دوباره حالت بد شد.
سرشو اروم تکون دادو چیزی نگفت.
دیدم از بینی‌اش خون میاد.
ترسیدم‌ و دستمالی برداشتم و گذاشتم روی بینی‌اش گفت:
-بیا این جوجه تیغی زد ناکارم کرد.
با بغض لبخندی زدم و گفتم:
-کاش جوجه تیغی می‌زدت.
با درد چشماش‌ رو بسته بودو سرش‌ رو بی حرف به پشتی ماشین تکیه داده بود.
چند دقیقه بعد خون بند آمد و حالش بهتر شد.
توی راه با آرامش رفتنش‌ رو توضیح داد و گفت باید زودتر بره تا دوره درمانش شروع کنه.
آروم گفتم:
-من از خدا فقط سلامتیت‌ رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
نمی‌دونم چرا دیگه مامان و بابا پیگیر حال بدم نمی‌شدند.
حتی وقتی که تو اتاق داشتم گریه می‌کردم، مامان اومد و بغلم کرد و سرم‌ رو نوازش‌کرد.
بابا سعی می‌کرد حال و هوام‌ رو عوض کنه. طوری که بلیت برای کیش گرفت.
نمی‌خواستم ناراحتشون کنم، پس قبول کردم. فوبیای ارتفاع داشتم، به مامان که کنارم نشسته بود و می‌خندید نگاه کردم.
گفتم:
- عه! مامان من از ترس دارم سکته می‌کنم تو می‌خندی؟!
گفت:
- عزیزم من کنارتم اتفاقی نمیوفته، نگران نباش.
خلبان شروع به صحبت کرد و مهماندار‌ها نکات لازم را با حرکات دست نشان دادند. یهو با بلندشدن هواپیما بابا از صندلی کناریم طرفم برگشت وگفت:
-طناز گوشت نیست!
با ترس سریع دستم‌ رو بردم سمت گوشم و لمسش کردم.
با خنده گفتم:
- بابا گوشم جایی نرفته همین جاست.
چشمکی زدو گفت:
- اینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
هوای کیش خنک و بهاری بود. از فرودگاه خارج شدیم، ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم‌ و یه لبخند روی لبم اومد. توی حس و حال قشنگی بودم که پرت شدم روی زمین و چمدونم از دستم ول شد. چشمام‌ رو باز کردم، شش جفت چشم بالاسرم دیدم. دستم رو روی بازوم گذاشتم، چنان دردی گرفت که ناخودآگاه گفتم:
-آخ.
با کمک بابا بلند شدم.
باصدای پسری جوان سرم‌‌ رو بالا گرفتم.
گفت:
-من واقعاً عذر می‌خوام. عجله داشتم، به شما خوردم. الان حالتون خوبه؟
به چشمای نگران سبزش خیره شدم و
گفتم:
-مشکلی نیست، خوبم.
روبه پدرم کرد وگفت:
-آقا شرمنده، حواسم پرت بود.
پدرم با خنده گفت:
-دشمنت شرمنده، جوون برای یه حواس پرتی این همه عذرخواهی نیاز نیست!
پسر چشم سبز به نشانه احترام دستشو روی سینه‌اش گذاشت.
و رو به پدر و مادرم گفت:
- ببخشید من عجله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] RahaAmini
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا