متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پایانی با تو | رومینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع D.S.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 1,197
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
هرماینی

- احساس نمی‌کنی خیلی روت زیاده؟
اخم کرد و در اتاق رو بست بهش تکیه داد.
- نه اصلاً‌.
پوفی کردم و بدون این‌که برگردم طرفش گفتم:
- برو بیرون.
تکیه‌ش رو از در گرفت و اومد طرفم، دستش رو گذاشت رو شونه‌ام که به طرف خودش برم گردونه. با حرکت تندی پسش زدم که فوری گفت:
- چته؟! چرا این‌جوری می‌کنی؟! جدیداً یه‌جوری رفتار می‌کنی انگار از من متنفری.
اخم کردم و متقابلاً گفتم:
- چه جالب! منم جدیداً احساس می‌کنم همش می‌خوای یه جوری بهم نزدیک بشی‌.
خنده‌ی عصبی‌ای کرد و گفت:
- وای خدای من! جدیداً احساس می‌کنی؟ یعنی نمی‌دونی دوستت دارم؟!
- اولاً تو هنوز یه توضیح به من بدهکاری، دوماً صدبار گفتم دوست داشتن تو یه طرفه‌س پس تمومش کن.
- هه! چرا یه طرفه؟ من آدم نیستم؟ احساساتم مهم نیست؟!
- احساسات هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #42
شاید اتفاق سه سال پیش و کاری که الکساندر با من کرده بود باعث شده بود همچین حسی بهش پیدا کنم، شاید این آدم باعث شده بود همچین حسی داشته باشم‌.
هوم... آدم؟
چراغ رو خاموش کردم و درحالی که روی تخت دراز می‌کشیدم جواب خودم رو دادم.
- نه اون شیطان بود، یه آدم هیچ‌وقت همچین کار وحشتناکی رو باهات نمی‌کنه. اون فقط برادرم نبود... سال‌ها برام نقش مادر و پدر رو بازی کرد، انصاف نبود که دو تا آدم که برام عزیزترین آدم‌های زندگیم بودن رو جلوی چشمای من... .
دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و اشک‌هام رو پاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم. خنده‌ی ریزی کردم و با خودم آروم زمزمه کردم:
- چه ساده موضوع رو پیچوند.
نوری جز نور ماه اتاقم رو روشن نمی‌کرد و باد آروم پرده‌ها رو تکون می‌داد و فضای اتاق رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #43
شاید خودش هم بعد از رسیدن به خواسته‌اش مرگ را در آغوش می‌کشید... .
سرش را بالا گرفت و با لبخند تلخی رو به آسمان زمزمه کرد:
- به زودی میام پیشتون‌.
اما در آن‌طرف مایک غمگین در اتاق قدم می‌زد و دنبال توجیهی برای اتفاق آن شب می‌گشت.
خودش هم نمی‌دانست که برای آن‌که الکس آن‌قدر ساده به او تمام موضوع را گفته است باید چه دلیلی بیاورد.
بر روی تخت نشست و برگه‌ای کوچک را از کشوی میز کنارش برداشت.
لبخندی زد، برگه را تا زد و دوباره بر سر جایش قرار داد.
با خودش زمزمه کرد:
- چقدر احمق بودم.
دراز کشید و ساعد دستش را بر روی چشمانش قرار داد. زمانی که همه چیز تمام شود می‌رود جایی که فراموش شود، برای ابد.
شاید زندگی‌ای دوباره، فرصتی دوباره، همه چیز را درست می‌کرد.
اما بر خلاف آن سه، آلیس در حال تکمیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #44
شاید تنها چیزی که برای آن‌ها مهم نبود زندگی آن خواهر و برادر بود.
الکس قربانی خواسته‌های آدلرن و هرماینی قربانی نقشه‌های آلیس شده بود.
با طلوع خورشید بیدار شدند و هرکدام بی‌توجه به احساسات شب قبلشان به کارشان پرداختند.
کلید را در قفل در چرخاند و وارد اتاق شد‌.
- الکس.
برگشت و لبخندی به صورت مایک زد.
- صبح بخیر.
با نگاهش سر تا پای مایک را از نظر گذراند و اضافه کرد:
- چه مردی شدی.
به طرف الکس قدم برداشت و آرام زمزمه کرد:
- ممنونم.
سرش را بالا برد و ادامه داد:
- جاش... خیلی خالیه.
دست‌های الکس مشت شدند و خیره در چشمان نم‌دار مایک شد.
مردانه در آغوش کشیدش اما نمی‌دانست صورتی که حال بر روی شانه‌اش قرار گرفته است خالی از غم است و لبخندی از موفقیت کارش بر لب دارد.
دست‌های مشت شده‌ی الکس نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #45
- چرا پس انقدر طولش داد؟
- حتماً داره آماده میشه.
- ولی ما خیلی..‌. .
همان لحظه هرماینی با عجله از برج خارج شد و بعد با دیدن آن دو سری تکان داد و به سمتشان رقت.
- خب می‌تونیم بریم.
الکس اخمی کرد و گفت:
- احساس نمی‌کنی خیلی لفتش دادی؟
متقابلاً هرماینی در جوابش اخمی کرد و گفت:
- احساس نمی‌کنی در جایگاهی نیستی که بخوای با من کل‌کل کنی؟
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی.
قبل از این‌که هرماینی جوابش را بدهد مایک مداخله کرد و گفت:
- لطفاً تمومش کنید. اگه بخوایید عین دو تا بچه به کل‌کل کردناتون ادامه بدید تا صبح باید این‌جا وایسیم.
جفتشان با نفرت رو برگرادند و به سمت پشت برج رفتند.
مایک در اصطبل را باز کرد که هرماینی با تعجب پرسید:
- برای مسیر اینا رو انتخاب کردی؟!
الکس پوزخندی زد و گفت:
- نه پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #46
هرماینی با دیدن اسب سفیدی که مشغول آب خوردن بود ناخودآگاه لبخندی زد و خواست به سمتش برود که مایک دور از چشم الکس، با اشاره به او فهماند آنقدر سوتی ندهد.
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به سمت اسب سیاهی که در آن‌طرف اصطبل بود رفت‌.
اسبه کاملاً سیاهی با یال‌های آبی تیره؛ پیدا بود که آن یک اسب معمولی نیست.
الکس ابروش را بالا انداخت و پرسید:
- فکر می‌کردم تو تاریکی حرکت می‌کنیم.
قبل از این‌که هرماینی چیزی بگوید و برای بار سوم شروع به کل‌کل کنند مایک توضیح داد:
- وقت کمه برای همین نباید یه لحظه رو هم از دست بدیم.
- اون‌وقت چرا این همه عجله؟
این‌بار هرماینی زودتر از مایک جواب داد:
- احساس نمی‌کنی داری پا فراتر از حدت می‌ذاری؟
مایک پیش دستی کرد و قبل از این‌که الکس جواب هرماینی را بدهد صورتش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #47
- پس کی می‌رسیم؟
- همیشه انقدر غرغر می‌کنی؟
افسار اسبش را کشید و اسب آرام‌آرام از حرکت باز ایستاد.
- خیلی روت زیاد شده‌ ها!
مایک نیز افسار اسبش را کشید و مانع از حرکتش شد، برگشت و رو به آن دو نالید:
- ترو به اون‌که می‌پرستیدش تمومش کنید.
هر دو به سمت او برگشتند و توپیدند:
- تو ساکت شو!
هرماینی ابرویش را بالا انداخت و رو به الکس با حالت طلبکارانه‌ای پرسید:
- تو الان به چه حقی سر سرباز من داد زدی؟!
الکس خون‌سرد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من به خوده تو هم دستور می‌دم.
- غلط می‌کنی!
- تو... ‌.
مایک مانند دختری جیغ کشید و راهش را گرفت و رفت.
الکس و هرماینی متعجب از آن حرکت، نگاهش کردند و در سکوت اسب‌هایشان را به راه انداختند و پشت سرش به حرکت درآمدند.
الکس آرام زیر لب گفت:
- زیر دستاتم عین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #48
الکس پوزخندی زد و به طرف مایک رفت هرماینی هم نیز با دست بر سرش کوبید و به خودش یادآوری کرد در اولین موقعیت به مایک یادآوری کند که آن‌قدر سوتی ندهد‌.
از اسبش پایین پرید و به طرف آن دو رفت.
- چی شده؟
مایک خیره به رو به رویش گفت:
- شبیه یه تونل زیر زمینیه.
خورشید مدت‌ها بود که غروب کرده بود، فضا تاریک بود و نور ماه تنها نوری بود که فضا را روشن می‌کرد.
هرماینی اشاره کرد و گفت:
- اون‌جا خیلی تاریکه‌ ها!
الکس افسار اسب را رها کرد و گفت:
- بیایید باید از همین مسیر بریم.
- تو این تاریکی چی‌جوری؟
نگاه خنثی‌ای به هرماینی انداخت و گفت:
- اگه قرار نیست بخورمتون چوب دستیمو رد کن بیاد.
هرماینی با طعنه گفت:
- خیلی پرویی.
چوب دستی‌اش را به سمتش گرفت اما قبل از آن‌که دست الکس به چوب دستی برسد آن را عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #49
بدون آن‌که برگردد و به هرماینی نگاه کند جواب داد:
- نمیشه بیاریمشون‌.
مایک پرسید:
- خب پس چی‌کار کنیم؟ یعنی می‌خواییم کل راه رو پیاده بیاییم؟
- یه کاریش می‌کنیم.
- اصلاً این‌جا کجاست؟ من‌که اصلاً نفهمیدم چی‌جوری به این‌جا رسیدیم، از وقتی از جنگل اومدیم بیرون دور تا دورمون فقط برف بود بعد یهو اینو پیدا کردیم! یعنی چی؟ اصلاً تو از کجا فهمیدی باید کجا بیاییم؟
الکس گوشه‌ی لبش را بالا انداخت و گفت:
- اگه قرار بود هرکی از راه می‌رسه... .
به این‌جای حرفش که رسید نگاهی به سر تا پای هرماینی انداخت و ادامه:
- پیداش کنه که دیگه ارزشی نداشت.
گونه‌های هرماینی از خشم سرخ شدند و داد زد:
- هی...!
قبل از این‌که عکس‌العمل دیگه‌ای نشان دهند زمین زیر پایشان تکان شدیدی خورد و سنگ‌های سمت قسمت ورودی ریختند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #50
مایک برای بار چندم صدایش زد و شانه‌هایش را تکان داد که آرام دست لرزانش را به سمت آستینش برد و چند لحظه بعد موجود پشمالو خاکستری و خارداری را از آستینش بیرون کشید.
با دیدنش جیغی کشید و آن را رها کرد صورتش از درد جمع شد و روی زمین نشست و بالا آورد.
مایک با دیدن آن صحنه قدمی به عقب برداشت اما با حس چیزی سر جایش میخ شد و رو به الکس که متعجب به هرماینی نگاه می‌کرد آروم صدا زد:
- ا... ال... الک...س!
الکس فوری سرش را برگرداند و به مایک نگاه کرد، با دیدن قیافه‌ی وحشت زده‌اش نگاهش را دنبال کرد. خاک‌های دیواره‌ درحاله شکافته شدند بودند و از بینشان همین موجودات پشمالو بیرون می‌خزیدند.
با داد مایک، نگاهش را از دیوار گرفت و به شانه‌ی مایک نگاه کرد، یکی از همان موجودات از میان سقف خاکی بالا سرشان بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا