متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه منو بکش! | هنگامه سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _harly_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 514
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام او
کد داستان: ۲۶۳
ناظر: - HaDiS.Hs - - HaDiS.Hs -

نام رمان: منو بکش
نام نویسنده: هنگامه سرلک
ژانر: #اجتماعی #عاشقانه
خلاصه: هیچ چیز در جهان ذهنمان، نه اتفاق می‌افتد و نه موجودیت دارد.
مگر آنکه آن را باور داشته باشی.
هیچ چیز زشت و زیبا و... نیست، مگر آن که تو اون رو به این شکل ببینی.
و این داستان کوتاه، نمونه بارز این شکل نگاه به زندگی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _harly_

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,466
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
IMG_20201004_120606_237.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
آفتابی که به شدت به صورتم ضربه میزد، مجبورم کرد که بالاخره از رخت‌خوابی که معلوم نبود چندین ساعته یا روزها و هفته‌ها است بهش پناه بردم، با کنار زدن پتو بلند بشم و از میان آشغال‌ها و لباس‌های کف اتاق، راهی برای راه رفتن پیدا کنم و به سمت تراس به راه افتادم، سر راه، پیغام‌گیر رو روشن کردم‌. به تراس که رسیدم گوشه‌ای تکیه دادم و سیگارم رو روشن کردم،طبق معمول، زل زدم به این شهر و آدم‌های که هر کدومشون به گوشه‌ای می‌دویدن، که به خیال خودشون حق‌شون رو از این دنیا بگیرند؛ دنبال پول و ماشین و خونه و.. همون چیزای که توی زندگی من فراوون بودند ولی واقعاً زندگی!؟اصلاً من زندگی می‌کردم؟به این وضع میگند زندگی؟ کلافه سیگارم رو روی سنگ گوشه تراس خاموش کردم و به خلوت تاریک خودم برگشتم. به خلوتی که پر شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
اون هم‌چنان به در زدن ادامه داد.
- کیان‌کیان!باز کن این لعنتی رو. من که می‌دونم داری صدامو می‌شنوی.
و همچنان صدای در زدن،آخرم اون‌قدر در زد که خسته شد و پشت در نشست و شروع به حرف زدن کرد.
- می‌دونم خود بی‌معرفتیه! ولی توام مثل همیشه درکم کن رفیق. بفهم که مجبورم برم. نمی‌توتم بیخیال زنم و بچه‌ام بشم، تقصیر من چیه، که لاله گیر داده باید این بچه پاریس به دنیا بیاد؛ تو که می‌شناسیش. این حرف‌ها‌ هم مثل همیشه تکراریه. فقط اومدم بهت بگم، من ۳ ساعت دیگه پرواز دارم و قراره بریم؛ حداقل بیا برای آخرین بار هم‌دیگر رو ببینیم.کیان! فرودگاه امام خمینی،۳ ساعت دیگه. منتظرتم رفیق!
و بعدم صدای قدم‌های رفتنش. وقتی که مطمئن شدم که رفته، پریدم تا از پشت پنچره توی خیابون نگاهش کنم. که دیدم دم ماشین رو به پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
بخاطر همینم سعی کردم از وقتی که تصمیمش برای رفتن قطعی شد، ارتباط‌مون رو قطع کنم؛ بلکه آسون‌تر بشه
ولی هیچ آسونی در کار نیست. با وجود این همه وقت پس دلیلی نداشت حتی این آخرین دیدارم، از هر دومون دریغ کنم. باید می‌رفتم فرودگاه تا دیر نشده، پس بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا یه چیزی بپوشم که اتفاقی چشمم به آینه افتاد و دوباره به سمت آینه برگشتم. چشمای گود افتاده و صورت لاغر، ریشی که زیادی بلند شده بود.
وایسا ببینم! چند وقت بود که خودمو ندیدم؟ یه هفته؟ دو هفته؟ یک ماه؟ دو ماه؟ نه! ظاهرم رو نمی‌دونم ولی خود واقعیمو، خیلی بیشتر از این حرف‌هاست که گم کردم و ندیدم. حالا دیگه کجاشو نمیدونم. شاید جای بین این روزای تکراری، من کیان، گم شدم و دیگه نتونستم خودم‌ رو پیدا کنم. با نگاه دوباره به آینه دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
سه ماهه که از رفتن طاها و نمی‌دونم چند وقته که از گم شدن من، می‌گذره. خسته‌ام از این روزها و حالی که دارم. دلم می‌خاد یکی باشه که کمکم کنه رو به راه شم و زندگی کنم. اما هع! من تنهاتر از این حرفا هستم . گرسنه بودم و به همین خاطر بلند شدم و به سمت یخچال رفتم، نگاهی بهش انداختم، دو هفته‌ای میشد خرید نرفتم، خیلی‌ام چیزی توش نبود؛ پس فقط یک سیب برداشتم و روی صندلی نشستم و پاهامو به میز زدم، بعد از زدن یه گاز به سیب، سیب لای دندون‌هام فرو رفت، اطراف رو دنبال چیزی می‌گشتم، که یک کارت زیر میز توجه‌ام جلب کرد و خم شدم و برش داشتم و بعد از تموم شدن کارم باهاش، روی میز انداختمش و خیره به نقطه‌ای نامعلوم بودم، که برای لحظه‌ای‌حس کردم، اون کارت من رو به یاد طاها انداخت. خیلی زود دوباره برش داشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
- بله بفرمایید؟
- می‌خوام دکتر دانش رو ببینم.
- برای چه کاری؟
باید می‌گفتم مریضم؟! اصلا می‌تونستم؟ وقتی خانم منشی سکوتم رو طولانی دید گفت:
- برای گفت‌وگو؟
چقدر فهمیده بود، خیلی سریع گفتم:
- بله، بله
- خب امروز بیاین.
- همین امروز؟
- بله. دکتر کسی رو منتظر نمی‌ذارن.
با منشی هماهنگ شدم و قرار شد بعدازظهر برم اون‌جا. به جایی که منشی بهم آدرس داده بود رسیدم، اما هر چی اطراف رو نگاه می‌کردم از آدرس به یه خونه باغ میرسیدم، نه یک مطب یا بیمارستان یا هر چیز دیگه‌ای ناچار رفتم و در خونه باغ رو زدم؛ که یک پیر زن با لهجه‌ی شمالی که شالی قرمز رو دور سرش بسته بود، درو برام باز کرد و با لبخندی پررنگ، بهم سلام کرد
- سلام پسر جون! چطوری؟
ناخوداگاه بهش لبخند زدم و در جوابش گفتم:
- ممنون. شما خوبین؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
من وضعم از اون بدتر بود، با دیدش انگار کسی داشت خاطراتی رو که تو این مدت تو یه انباری ذهنم قایم کرده بودم، به وسط هال پرت می‌کرد؛ با هجوم یهویی اون همه خاطره تلخ سرم به شدت تیر کشید. مترو پاریس، نگاه های لیلا، گناهکار بودن من و... اما دیگه تحمل موندن نداشتم و خواستم از اونجا هر طوری شده بیرون بزنم به سمت در خروجی دویدم که اونم بلند شد پشت سرم دوید، سنش زیاد بود و به من نمی‌رسید. اما من اونقدری ذهنم بهم ریخته بود، که جلوی چشمم رو ندیدم و یهو حس کردم زیر پام خالی شد. وای! تو یه چاله کوچیک افتاده بودم و سر تا پامو گل گرفته بود، بالای سرم رسید و دستش رو به سمتم گرفت
- بذار کمکت کنم
- یبار کمکم کردی، بس بود!
- من همون موقعه‌ام خواستم کمکت کنم، ولی این تو بودی که از من فرار کردی.
- من دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
بازم خواستم برم که نذاشت دستم رو گرفت و منو به اتاق چوبیش برد، روی صندلی نشوندم و خودشم کنارم نشست
کلافه روم رو ازش برگردوندم.
- چرا نمی‌ذاری برم و راحت شم؟
- کیان! اتفاق‌های که افتاد، تقصیر من بود؟
- نه!
- می‌خوای کمکت کنم؟
نمی‌دونم چی توی صداش بود، شاید صداقت محض! به سمتش برگشتم، همون صداقت توی چشماشم موج میزد. دقیقا مثل همون موقعه که...نه! نمی‌خوام یادآوری بشه.
با لحنی آروم گفتم:
- دکتر خسته‌م از این وضع، کمکم کن.
- معلومه که کمکت میکنم، بهت قول میدم که همه چیز درست میشه؛ فقط قبلش باید با همه ترس‌هات، همه چیزای که پسشون زدی، مواجه بشی؛ اون‌وقت که می‌تونی باهاشون کنار بیای. چشاتو ببند و همه چیز رو برام بگو.
سخت بود! خیلی‌ام! سخت اما دیگه این‌ همه عذابم بس بود. چشمام رو بستم، نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_

_harly_

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,406
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
به خونه که رسیدم به کاناپه تکیه دادم، باید همه چیز رو سبز ببینم. یعنی چی؟ یعنی کل خونه، باید سبز بشه؟ کل وسایل عوض بشه؟ و البته خیلی سرعتی، تلفنم رو برداشتم از یه تیم از بچه‌های رنگ کار خواستم بیان و از یکی از کارگرها هم خواستم تلویزیون سبز و یخیال سبز و.. برام بخره و بیاره. کار شروع شده بود خیلی پر از دردسر و هزینه بود و هر لحظه بیشتر خونه در رنگ سبز غرق میشد. با همه اینا من به کار دکتر ایمان داشتم و می‌دونستم الکی نمیگه، ولی خیلی ‌هم برام نامفهوم بود. بالاخره بعد از کلی کار و هزینه سبز شدن خونه، تموم شد. یه حس تازگی همراه زدگی از رنگ سبز، این خونه جدید بهم میاد. سعی کردم بهش اعتنانی نکنم و خودمو به مطالعه کتابی که دکتر بهم داده بود مشغول کنم و اونقدر خوندم و خوندم تا بالاخره تموم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _harly_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا