سلام من يه رماني رو قبلا خوندم راجع به يه دختري بود كه فوبيا داشت و ميترسيد از خونه بره بيرون يادمه توي خونشون يه درخت بود كه هميشه ازش ميرفت بالا بيرونو نگاه ميكرد با يه پيرزن و پيرمرديم زندگي ميكرد كه خيلي دوسشون داشت رمان اينطوري شروع ميشد كه اون پيرمرد و پرزن رفته بودن مشهد و دختره خونه تنها بود رابطشم با پدرش بد بود چون باباش ولش كرده بود. توي دانشگاهم يه پسره رو گذاشته بود كه مواظب دختره باشه كه بعدا دختره و پسره عاشق هم شدن
اگه كسي اسمشو ميدونه ممنون ميشم بهم بگه