با صدای زنگ ساعت از خواب بیدارشدم
پتو رو زدم کنار رو تخت نشستم به مخم فشار اوردم که چرا من الان ساعت گذاشته بودم …
اهان میخواستم اون نقشه ام رو اجرا کنم …
رفتم دستشویی صورتم رو شستم دیشب تا نصفه شب داشتم فیلم میدیدم برای همین چشم هام باد کرده بود
اونم چه فیلمی تا صبح خواب های زشت دیدم …
یه مانتوی سرمه ای پوشیدم من نمیدونم درد شون برای چیه نمیذارن ادم تو دانشگاه مانتوی روشن بپوشه ….
حاضر که شدم رفتم جلوی میز توالت ….
یه خط چشم نازک کشیدم با ریمل همین ..
لب هام به اندازه ی کافی سرخ بود …
عین میمون از نرده های پله سر خوردم رفتم طبقه ی پایین ..
مامان و بابا تو اشپزخونه بودن داشتند صبحونه میخوردند …
با صدای بلندی بهش سلام کردم که یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.