متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن تکرارِ بی‌نهایت | نگار 1373 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
(فصل دوم: نقاب شکسته)

کلافه شده بود، خودنویسش را بین انگشتانش می چرخاند و با ریتمی عصبی، تکانش می داد. چشمانش فقط دهانی را می دید که بی وقفه تکان می خورد و حرف می زد و حرف می زد. غبغب گوشتی صاحب دهان، برایش تداعی گر کیسه ی منقار پلیکان بود و داشت با خودش فکر می کرد که اگر درون آن غبغب را پر از غذا کنند، چیزی معلوم خواهد شد یا مانند کیسه ی پلیکان، هیچ چیزی دیده نمی شد؟
در همین افکار بود و هم چنان به دهان جنبده ی آقای کالوین خیره نگاه می کرد که باز شدن در دفتر، باعث شد که رشته ی افکار جیمز از هم پاره شود و از آن حال و هوا رهایی یابد. آقای کالوین هم به طرف عقب نگاه کرد تا شخص وارد شده به دفتر را ببیند و هر دو بوکر را دیدند که با اخم غلیظی، در حالی که کتش را روی شانه اش انداخته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
بعد از گفتن این حرف توسط جیمز، یک تای ابرویش بالا پرید. بوکر سکوت کرد و چند ثانیه به میز دفترش خیره شد. میزی که خیلی قدیمی به شمار می رفت و به پوسیدن افتاده بود، مثل دیگر وسایل دفترش. بوکر به خاطر قرض های زیاد و بدهکاری های فراوانش، عملا نمی توانست هیچ کدام از وسایل دفترش را نو کند و به همین خاطر، ناچار بود که چندین پرونده را به صورت هم زمان قبول کند تا شاید سریع تر از دست قرض هایش رهایی یابد. دست از نگاه کردن به میزش کشید و چشمانش را بست:
-بهم گفت که کمکم می کنه. در واقع تنها کسی که می تونه کمکم کنه، فقط اونه.
جیمز منظور بوکر را می فهمید. ماجرای نجات دادن الیزابت را در گذشته ها، از زبان رییسش شنیده بود و می دانست که الیزابت قدرت ها و توانایی های عجیبی دارد، ولی تا به حال حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
صدای خنده‌ها شدت گرفت و بوکر احساس کرد در اطرافش اتفاقاتی در حال رخ دادن است. حالا دیگر ویگوری هم نداشت و جز اسلحه‌اش، چیزی برای دفاع از خودش همراهش نبود. کنارش دودهای سفید و سیاهی از زمین برمی‌خواستند و در هم می‌پیچیدند و اشکال وهم انگیزی را ترسیم می‌کردند. دیگر توقف کردنش جایز نبود، برای همین تصمیم گرفت که حرکتی انجام بدهد. از جایش برخاست و به سمت خانه‌اش شروع به دویدن کرد.
صدای خنده‌ها در حال عجیب‌تر شدن بود و محیط خیابان تاریک‌تر می‌شد. بوکر حتی نمی‌دانست که قرار است چه ببیند و باید هر چه سریع‌تر خودش را به محلی می‌رساند که امن باشد. صدای خنده به پایان رسید و به جایش، صدای نعره‌ی ترسناکی همه جا را لرزاند. بوکر آن صدای شوم و نحس را به خوبی در اعماق ذهنش شناخت، و شک نداشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
تا به آپارتمان مورد نظرش برسد، در مسیرش هزاران بار به عقب برگشت تا مطمئن بشود که چیزی دنبالش نمی‌کند. اتفاق دیگری نیفتاد، ولی بوکر به قدر کافی از همان هم عبرت گرفته بود که قرار نیست همه‌چیز به خوبی و خوشی حل شود. وقتی که به مقصد رسید، در آپارتمان را با دست‌های لرزان باز کرد و پا به داخل راهرو گذاشت. راهروی آن جا پوشیده شده از کاغذ دیواری قهوه‌ای رنگ و قدیمی بود که در لحظه‌ی اول، حس خوبی به بیننده منتقل نمی‌کرد، ولی بوکر هم توانایی اجاره کردن خانه‌ای بهتر را نداشت. راهروی نمور و تاریک آن‌جا را تا طبقه‌ی سوم به سرعت طی کرد و با یک کلید دیگر، وارد واحد کوچکش شد.
وقتی در خانه را پشت سرش بست، بالاخره نفسی از راحتی کشید. کلید برق قدیمی کنار در ورودی را لمس کرد و محیط خانه، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
بوکر برای نجاتش پا به کلمبیا گذاشت؛ تکه‌ای از خاک آمریکا که با کمک آزمایشات و تلاش‌های رزالیند لوتس، به صورت معلق درآمده و در آسمان، زیر سلطه‌ی کامستاک، به کشوری مستقل و ملقب به بهشت موعود، تبدیل شده بود. بعد از ماجراهای طولانی و رفتن الیزابت به همراه بوکر، آن‌ها فهمیدند که باید کامستاک را شکست بدهند، ولی کامستاک قابل کشتن نبود و در دنیاهای موازی دیگر هم حضور داشت.
بعد از نابود کردن سایفون، بوکر گفت که در زمان خاصی بعد از یک جنگ، تصمیم گرفته که توبه کند یا نه. اگر توبه می‌کرد، تبدیل به کامستاک و اگر توبه نمی‌کرد، تبدیل به بوکر می‌شد. همان دو راهی بود که باعث به وجود آمدن کامستاک شده و بوکر به الیزابت دستور داد که او را بکشد.
الیزابت با کمک نیرویی که داشت، بوکر را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
الیزابت روبه‌روی بوکر، روی صندلی نشسته بود و با وسواس زیادی نگاهش می‌کرد. بوکر که به اجبار الیزابت روی تختش دراز کشیده بود، اعتراض کرد:
-گفتم من سالمم! اون ربات لعنتی نتونست آسیبی بهم برسونه. چرا این طوری نگاهم می‌کنی؟
عنبیه‌های آبی رنگ چشمان الیزابت انگار در کاسه‌ای از خون قرار داشت. معلوم بود به خاطر خستگی کارش به این شکل درآمده، ولی به روی خودش نمی‌آورد. باز صورت او را با نگاه چک کرد و گفت:
-گفتی کامستاک بهت گفت که می‌خواد دنیات رو ویران کنه؟
بوکر جای جواب دادن، تنها به غرشی از گوشه‌ی دهانش اکتفا کرد. الیزابت با پوزخندی بر روی لبش گفت:
-آقای دویت، شاید این بار رو به قول خودت سالم مونده باشی، ولی دفعه‌ی بعدی کامستاک اصلاً بهت آسون نمی‌گیره.
بوکر با حرص داد زد:
-اون لعنتی هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
چشم غره‌ی الیزابت به بوکر، باعث شد که حساب کار دستش بیاید.
-بوکر، ما اصلا فرصت کافی نداریم! چرا حرفم رو به شوخی می‌گیری؟ اگه این زن از طرف پدرم باشه، باید سریع‌تر از قبل گیرش بندازی! اون حتما اطلاعات مهمی با خودش داره و این که داره دنبال اون دو تا بچه می‌گرده، یه مسئله‌ی عجیب و مهمه! یه احساس لعنتی مسخره بهم می‌گه که اون دو تا بچه نمی‌تونن بچه‌های معمولی‌ای باشن...
بعد از گفتن این حرف‌ها، نفس عمیقی کشید و به گوشه‌ای از خانه خیره ماند. بوکر هم چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ماند، بعد بدون حرف از روی تختش پایین آمد تا به طرف آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌اش برود و حین رفتنش به آن جا، با اعصاب نابود شده، گره‌ی سفت کراواتش را شل کرد. به آن جا که رسید، در کابینت‌ها را باز کرد تا دنبال چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستان بوکر شل شده و کنار بدنش آویزان شدند و حصار محکمی که به دور الیزابت ساخته بودند را به سرعت باز کردند. با دستپاچگی قدمی به عقب برداشت و با شرمندگی زمزمه کرد:
-من واقعا متاسفم لیز! من... من اصلا حواسم نبود...
الیزابت با لبخند تلخی جواب داد:
-با این که کامستاک پست‌ترین آدم دنیاست، ولی چقدر دلم می‌خواد که پدرم، اون باشه.
و بدون گفتن حرف دیگری از آشپزخانه بیرون رفت. بوکر می‌دانست که الیزابت این حرف را از روی طعنه نزده، چون اگر کامستاک پدر الیزابت می‌بود، بوکر می‌توانست این توهم مسخره را که شاید الیزابت، همان آنای گمشده‌ی خودش باشد را کنار بگذارد. با پیدا شدن آنا، بوکر می‌توانست به عشقش برسد و الیزابت را در قلمرو خودش ملکه کند، ولی حتی مشخص نبود که این اتفاق خواهد افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
آن طرف به داخل دفترش که رسید، صدای برخورد چیزی به سطح زمین باعث شد تا گوش‌هایش را تیز کند. دستش را بی‌اختیار به سمت غلاف اسلحه‌اش برد؛ ولی همان لحظه به یادش آمد که موقع رسیدن به خانه، خودش آن را کنار گذاشته بود. کم نیاورد و با صدای خشنی تهدید کرد:
-هی تو، هر کی هستی خودت رو تسلیم کن!
صدای تک سرفه‌ای آشنا را شنید و کسی که داشت می‌گفت:
-خدای من، دویت! به من بگو این دیگه چه طرز برگشتن به دفتره؟!
سایه‌ی محوی را پشت میز کارش تشخیص داد که از جایش برخاست و جیمز را دید که غرغرکنان از آن سمت به طرفش آمد و سر راهش، کلید چراغ مطالعه‌ی سبز روی میز را زد و با روشن شدنش، اطرافشان کمی روشن شد. الیزابت هم که این سمت رسیده بود، با دست‌هایش پنجره را مجبور به بستن کرد و جواب داد:
-معذرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
دقایق می‌گذشت و صداهای نامفهومی از آن سمت به گوش می‌رسید. نه جیمز و نه الیزابت، هیچ کدام حرفی نمی‌زدند؛ ولی با این حال هم تشخیص دادن آن صداها از همدیگر غیر ممکن بود. الیزابت داشت از صبر کردن خسته می‌شد که ناگهان صدای فریادی در دفتر پیچید. جیمز با وحشت به سمت پنجره شیرجه زد و الیزابت در لحظه‌ی آخر به سختی توانست متوقفش کند:
-نه مک‌میلارد!
جیمز هم تلاش می‌کرد که خودش را از دست او رها کند و می‌گفت:
-اون روز کسی فریاد نزد، به عیسی مصلوب قسم که بوکر تو دردسر افتاده!
در همین بین، پنجره با نور عجیبی درخشید و برق زد. این اتفاق باعث شد که هر دو از کارشان دست بکشند و چند لحظه بعد، خط نورانی شکافت و بوکر با عجله از آن سمت به داخل دفتر پرید. داشت نفس نفس می‌زد که پنجره در پوچ حل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا