- ارسالیها
- 1,310
- پسندها
- 28,718
- امتیازها
- 53,071
- مدالها
- 23
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
آخرین ساک توسط شهزاد بیرون برده شد. مادر طوری به خانه کاهگلی نگاه کرد؛ گویی آخرین باری است که خانهاش را میبیند.
چقدر نگاه مادر به خانه بوی خداحافظی میداد و چقدر دلشوره درونم راه پیدا کرده بود.
مادر به من نگاه کرد و گفت:
- تونو و شیدا سوار ماشین پدرام بشید. مو و بابات هم با شهزاد میایم.
همان طور بچه به بغل به سمت حیاط رفتم و دمپایی پلاستیکیهای توی حیاط را سرسری پوشیدم و به سمت ماشین پدرام رفتم.
در عقب را باز کردم؛ بچه را به آغوش شیدا فرستادم و خود برگشتم تا کفشم را بپوشم.
به سمت جا کفشی رفتم؛ کفش اسپرتم را برداشتم و ناگهان برق سفیدی کاغذ مچاله شدهی گوشه دیوار توجهم را جلب کرد.
نگاهی به بقیه که سوار ماشین میشدند؛ انداختم و در جواب شیدا که فریاد زد:
- بجنب ده آبجی!
سری تکان داده...
چقدر نگاه مادر به خانه بوی خداحافظی میداد و چقدر دلشوره درونم راه پیدا کرده بود.
مادر به من نگاه کرد و گفت:
- تونو و شیدا سوار ماشین پدرام بشید. مو و بابات هم با شهزاد میایم.
همان طور بچه به بغل به سمت حیاط رفتم و دمپایی پلاستیکیهای توی حیاط را سرسری پوشیدم و به سمت ماشین پدرام رفتم.
در عقب را باز کردم؛ بچه را به آغوش شیدا فرستادم و خود برگشتم تا کفشم را بپوشم.
به سمت جا کفشی رفتم؛ کفش اسپرتم را برداشتم و ناگهان برق سفیدی کاغذ مچاله شدهی گوشه دیوار توجهم را جلب کرد.
نگاهی به بقیه که سوار ماشین میشدند؛ انداختم و در جواب شیدا که فریاد زد:
- بجنب ده آبجی!
سری تکان داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش