• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هبه‌ی مینو | الی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lili.Da
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,896
  • کاربران تگ شده هیچ

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
آخرین ساک توسط شهزاد بیرون برده شد. مادر طوری به خانه کاه‌گلی نگاه کرد؛ گویی آخرین باری است که خانه‌اش را می‌بیند.
چقدر نگاه مادر به خانه بوی خداحافظی می‌داد و چقدر دلشوره درونم راه پیدا کرده بود.
مادر به من نگاه کرد و گفت:
- تونو و شیدا سوار ماشین پدرام بشید. مو و بابات هم با شهزاد میایم.
همان طور بچه به بغل به سمت حیاط رفتم و دمپایی پلاستیکی‌های توی حیاط را سرسری پوشیدم و به سمت ماشین پدرام رفتم.
در عقب را باز کردم؛ بچه را به آغوش شیدا فرستادم و خود برگشتم تا کفشم را بپوشم.
به سمت جا کفشی رفتم؛ کفش اسپرتم را برداشتم و ناگهان برق سفیدی کاغذ مچاله شده‌ی گوشه دیوار توجهم را جلب کرد.
نگاهی به بقیه که سوار ماشین می‌شدند؛ انداختم و در جواب شیدا که فریاد زد:
- بجنب ده آبجی!
سری تکان داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
***
عزیز سینی استیل چای را مقابل مادرم گذاشت و گوشه‌ای روی قالی دست‌باف نشست؛ مادرم دلخور گفت:
- عزیز اینطوری نمیشه ها.! ناهار با خودِمه. مو مِهمونی نِیومودِم که؛ اینجا خونه مو هم هست.!
عزیز خندید و دستش را روی پای مادر به نشانه آرام کردنش گذاشت و با دلگرمی گفت:
- باشه باشه. فعلا این چایی رو بخور.
شهزاد و پدر هم یک استکان چایی بزرگ سرخالی از روی سینی برداشتند و تشکر کردند. شیدا رفته بود؛ لباس مبین را عوض کند و من گوشه اتاق نقلی نشسته بودم.
همه منتظر بودند رعنا با دختر و شوهرش بیایند؛ گویا شب مراسم خواستگاری بود.
فکر آن کاغذ از سرم بیرون نمی‌رفت. به بهانه قدم زدن چارقد سیاه رنگ خودم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. محله‌ای که عزیز در آن زندگی می‌کرد؛ محله کوچکی بود و همه همدیگر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
به خودم اشاره‌ای کردم و با مکثی گفتم:
- مو؟! مو اینجا... ها! مو اینجا سیِ هوا اومُدِم.
فاطی که یا قانع شده بود یا خودش را به قانع شدن زده بود با ذوق گفت:
- خو. مو بِروم کرات* بِخرُم و بیام.
هول کردم و گفتم:
- ها.! برو، بـرو.

فاطی هم که از کارهای من سر در نمی‌آورد؛ راهش را کشید و رفت. نفس راحتی کشیدم و به درخت نخل بلند قامت تکیه دادم. یعنی اعلامیه در خانه ما چیکار می‌کرد؟
***
نسترن سینی چای به دست وارد اتاقی که به سختی برای چهار نفر جا داشت شد؛ هرچند کوچک، اما صفا در این خانه زیاد بود.
سینی چای روبه‌روی عبد‌الله پدر آقا داماد گرفت و با لپ‌های گل انداخته گفت:
- بفرمایید.
عبدالله بعد برداشتن استکان چای، نگاهی به پدرم کرد و گفت:
- ماشالله، ماشالله آقا جواد! دختر شما هم بزرگ شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
نیش نسترن تا بناگوش باز بود؛ به راستی اگر جایش بود از خوشی رسیدن به یار قر هم می‌داد.
نسترن بعد تعارف کردن چای به بقیه بزرگ‌ترها به سمت من آمد که با لبخند گفتم:
- ممنون نسترن جان. مو چایی خور نیستُم.
نسترن کنار مادرش در گوشه‌ای جای گرفت. صحبت‌های همیشگی زده شد و من در افکارم غرق بودم. آن‌قدر غرق که متوجه نشدم چند ساعت است که به حرکت آن هندل ساعت مستطیلی قدیمی که برای خود به چپ و راست می‌رفت؛ خیره شده بودم.
با صدای دست و کل کشیدن، به خودم آمدم و لبانم را کمی برای لبخند تصنعی کش دادم.
خوشحال نبودم؛ اما نه برای این خواستگاری، بلکه برای اتفاقاتی که حس ششم من احساس می‌کرد.
همیشه یک وقت‌هایی یا توی خواب و یا توی واقعیت یک چیزی خبر آمدن اتفاق‌های ناخوشایند را می‌دهد.
انگار قرار عقد و عروسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
عبدالله تسبیحی در دست داشت و با هر خنده نسترن و شیطنت علیرضا، ابروهایش درهم می‌رفت و لا اله الا الله می‌گفت.
عزیز هم کنار مادر نشسته بود. مادرم بلند صدایم زد:
- شیوا!
میان تکان خوردن‌های اتوبوس فکستنی، صندلی‌ها را گرفتم و به سمت مادرم رفتم که ظرف استیل که در دستش گرفته بود؛ را به دستم داد و گفت:
- شیوا، مادر. بیو به بقیه هم تعارف کن. خودتَم وردار ها.
داخل ظرف پر از لقمه‌های نون و پنیر و گردو بود. عاشق این لقمه ها بودم از هر غذایی خوشمزه تر شده بود؛ چون مادرم این لقمه ها را درست کرده بود.
به همه تعارف کردم و به سمت راننده رفتم که گفت:
- دستت درد نکنه عامو. این لقمه ها خوردن داره.
زیرزیرکی خندیدم و به سرجایم برگشتم و لقمه خودم را گاز زدم؛ تازه فهمیدم چقدر گشنم بود.
چفت روسریم را محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
- دیدنت؟
مراد به سمت مادرش رفت و دستش را گرفت و بوسید و با لبخند گفت:
- نه. مو در رفتُم.
زن عصبانی شروع کرد به زدن مراد کرد و عصبانی گفت:
- مو مگه صد بار به تو نگفتُم. نرو سی این کارا ها؟
مراد می‌خندید و در می‌رفت؛ یا دستش رو سپر می‌کرد.
- عه مامان! نزن.... ای بابا... .
اینقدر دنبال هم کردند؛ اخر مراد به داخل خانه فرار کرد.
- ای جز جیگر زده. اگه مو نگِرفتُمِت تو دستُم.
از خنده سرخ شده بودم؛ اما وقتی مادر مراد به سمت من برگشت؛ لبخندم را جمع کردم و سر به زیر انداختم.
مادر مراد با چشمانش تیز نگاهم کرد و گفت:
- مال این طرفا نیستی. بچه کجایی؟!
انگشتانم را درهم حلقه کردم و نوک کفشم را به روی زمین از استرس به بازی گرفتم:
- مو بچه آبادانم.
همانطور جدی گفت:
- پس مسافری. تا این آژانا اطراف رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
با رنگ پریده سینی را روی زمین گذاشت و انگشتش را کنار دماغ نه چندان کوچکش گرفت و گفت:
- هیس...! دختر مگه از جونُت سیر شدی؟
بعد سریع به سمت من آمد و برگه را از دستم بیرون کشید و برگه را مچاله کرد و بی هیچ سخنی به آشپزخانه رفت.
با صدای افتادن لیوان به مبین که نوشیدنی‌ها را ریخته بود و فرش را به گند کشیده بود خیره شدم.
با دست بر سرم کوبیدم و گفتم:
- اوا خاک تو سرم. چیکار می‌کنی مبین؟
مبین با لبخند نشسته بود و اشاره به لیوان‌ها می‌کرد.
سریع بلندش کردم که مادر مراد همراه مراد به سمت ما آمدند؛ با شرمندگی گفتم:
- ترو به خدا ببخشید. مو حواسم پی بچه نبود.
مراد نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
- بی‌خیال آبجی. مو خودم سی ننه‌ام می‌شورمش.
مادرش چشم غره‌ای رفت و با قیافه درهم گفت:
- چند بار بِگُم نگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
ناچار با مراد روانه کوچه‌ها شدم؛ تنها چیزی که آزارم می‌داد؛ این بود که جواب خانواده‌ام را چه بدهم.
مبین سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود؛ در آغوشم خواب بود.
به مضیف خانه ها که نزدیک شدیم؛ از دور پدرم و شهزاد را دیدم؛ گویا پی من می‌گشتند.
جلوی مراد ایستادم و با مهربانی گفتم:
- کاکا تا اینجا کافیه. خوبِیت نِداره؛ ما رو باهم ببینن. ممنون که مونو و مبین رو سوندی.
مراد خجولانه دستی به سرش کشید و گفت:
- اختیار داری آبجی. کاری نکِردُم. برو خدا به همرات.
خدافظی کوتاهی کردیم و جدا شدیم. پدرم و شهزاد با دیدن من انگار دنیا رو بهشان داده باشند؛ به سمتم دویدند.
پدر سریع سرم را با دستانش قاب گرفت و گفت:
- چیزیت نشده که؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا. ببخشید نگرانتون کِردُم.
شهزاد با اخم‌های درهم پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
مهین را از موقعی که وارد این مدرسه جدید شدم؛ شناختم. همیشه بچه‌ها یک شایعه‌های راجب مهین می‌کردند و می‌گفتند:《 اون داره یه کارایی می‌کنه》
حالا از وقتی من هم با مهین رفیق شدم؛ شایعه ها پشت سر من هم زیاد شدند.
هر بار یک نوار از مهین می‌گرفتم؛ در خانه اینقدر گوش می‌دادم؛ تا آن را حفظ کنم.
در تمام این مدت درس‌هایم هم افت کرد و مدیران این بار انگار خیلی عصبانی بود؛ که از میکروفون توی دفتر من را به اتاقش فراخواند.
نوار را در لباسم قائم کردم و خواستم به سمت دفتر بروم؛ که مهین بازویم را گرفت و گفت:
- لو بری؛ مو هم پام گیره خو.
آرایش را درآوردم و گفتم:
- وولک مو لو بِرُم که تو رو لو نمی‌دُم که.
رنگ به رخ نداشت و برعکس من که خونسرد بودم؛ او به معنای واقعی آرام و قرار نداشت.
از آنجا بیرون آمدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,799
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
سکنیه با همان رفتار و سکنات مخصوص خودش؛ فیس و افاده‌ای که گویا از دماغ فیل افتاده؛ دفتر را ترک نمود.
خانوم رحیمی دفتر قهوه‌ای رنگش را باز کرد و گفت:
- شیوا جان. برای کلاس‌های فوق برنامه ثبت نام نکردی. چرا؟
خیالم از اینکه هیچ اتفاقی قصد رخ‌دادن ندارد؛ راحت شد.
دستانم را پشت‌ سرم حلقه کردم و به نرمی گفتم:
- پدرُم رضا نمیده به این کار خانوم.
ابروانش را درهم کرد و با پوزخندی گفت:
- پدرت احتمالا آگاه نبوده که این اجباره.
با چشمان تیز بینش من را زیر نظر گرفت و ادامه داد:
- اینجا را امضا کن. من با پدرت حرف دارم.
ناچار نگاهش کردم که دفترش را به سمت برگرداند و در سمت چپ دستش را روی اسمم قرار داد و گفت:
- بدو دختر خوب. از کلاست جا نمونی.
امضا کردم و همان لحضه زنگ مدرسه خورد.
لبخند ناشی از رضایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا