• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هبه‌ی مینو | الی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lili.Da
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,901
  • کاربران تگ شده هیچ

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
نگاهی به اطراف کرد و آهسته پرسید:
- مادرت‌اینا کجان؟
با لحن خسته‌ای گفتم:
- مادرم رو فرستادیم بلکه یه‌کم بخوابه.
نیم‌خیز شدم و گفتم:
- مو برم برای شما چای بریزُم.
قبل انکه برخیزم گفت:
- نمی‌خواد بابا جان. مو مبین را با خوم می‌برُم. اینجا محیطش واسه بچه دلگیره.
سری به نشانه تایید تکان دادم و بعد ساک مبین را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:
- غذاش رو خورده.
سر تکان داد و دست کوچک مبین را گرفت و از خانه بیرون رفت.
مبین معصومانه بی‌خبر از همه جا هنگام خارج شدن برایم دست تکان داد و خوشحال بود که قرار است بیرون برود.

به سمت آشپزخانه رفتم و دیگی از سبدی که کنار اجاق گاز قرار داشت؛ برداشتم. در کابینت گلبهی رنگ پایینی را باز کردم و با کاسه‌ای که درون سطل بود؛ برنج برداشتم و روی دیگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
به خاطر دارم که پنج‌سالم بود و شیدا ۱۳ ساله بود؛
آن روز مادر خانه نبود و آسمان گویا که از همه‌چیز خبر داشته باشد؛ ابری بود.
درون حیاط بودم و حوضی که وسط حیاط قرار داشت؛ پر آب بود.
قد و قواره من کوچک بود و شیطنت‌هایم بزرگ... آنقدر بزرگ که تاوان دویدن دور حوض به دنبال جوجه اردکی که شهزاد برایم خریده بود؛ شد افتادن درون حوض و دست و پا زدن برای ذره‌ای تنفس.
یادم می‌آید که این دست شیوا بود که من را از حوض بیرون کشید.
دست‌های بود که آب را از ریه‌ام بیرون فرستاد.
با عجز فریاد میزد:
- شیوا! شیوا تو رو جون مامان بلند شو‌.
نگران بود و من هم نگران حال او. من بی‌هوش نبودم و اما کاملاً هوشیار هم نیودم.
فقط یادم است که دکتر که سر رسید؛ از اقدام به موقع شیدا تقدیر کرد.
شیدا یک زمانی می‌خواست یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
راه‌روی طویل را طی کردم و در حالی که اختیار پاهایم را نداشتم و ذهنم در سیر و سفر بود؛ خود را درون حیاط یافتم. تر شدن صورتم باعث شد که به هوا بنگرم و دیدم که آسمان هم بغض کرده است.
اشک‌های آسمان هم باعث نشد از غمم کاسته شود. اصلا چه چیزی می‌توانست درد از دست دادن را تسکین دهد؟
قطره‌های باران بر لباسم بوسه می‌زدند و حسشان مانند در آغوش گرفتن شیدا بود. گویی شیدا آمده تا وداع آخرش را انجام دهد.
بی آنکه موقعیت را بسنجم روی زانوانم نشستم و به آسمان نگاه کردم.
حتی به معاون که از راهرو به سمت حیاط می‌دوید و صدایم می‌زد توجه نکردم.
حتی زمانی که معاون با تمام بی‌رحمی‌اش با خط‌کش به دستانم ضربه زد هم در عالم دیگر بودم.
شاید خدا دلش برایم به رحم آمد که مربی ورزش را فرستاد تا معاون را کنار بزند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا