• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هبه‌ی مینو | الی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lili.Da
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,873
  • کاربران تگ شده هیچ

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
من هم نمی‌دانستم قرار بر چه اتفاقی بود. کلاس‌های مدرسه تمام شد و خانوم موسوی روی میکروفون اسم من و تعدادی بچه‌ها را خواند و گفت:
- این دانش‌آموزان که اسمشان را خواندم؛ امروز کلاس رقص باله دارند؛ لطفا به سالن بروند.
به خانواده‌ام خبرنداده بودم؛ محمدقبل خارج شدن از راهرو، اسم من را از میکروفون شنید و به سمتم آمد و همانطور که سر به زیر بود و گهگاهی به صورتم نگاهی می‌انداخت گفت:
- شیوا قضیه ئی رقص و جنگولک بازی ها چیه؟ مگه آقات سی تو نگفت که از ئی خبرا نیست؟
این قدر عصبانی بود که احساس کردم؛ قلبم کارش از دلشوره گذشت و چرخ و فلکی درست که با هر حرف محمد انگار آن بالا گیر می‌کرد و استرسم را بیشتر می‌کرد.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- مو... .
هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که (سوفیا) که لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بعد تعویض لباسم به سالن برگشتم؛ تمام دختر‌ها با دست چپ یک میله را گرفته بودند و با دست راست حرکات سوفیا را دنبال، و انجام می‌دادند.
سوفیا نگاه دختر‌ها را که به من می‌رسید دنبال کرد و گفت:
- اونجا خشک نشو. برو پشت بقیه.
پشت سر دختری که سیاه چرده بود و موهایش را گیس کرده بود ایستادم.
سوفیا سریع کارش را ادامه داد و دستش را موج‌وار در هوا تکان داد و گفت:
- یک، دو، سه، چهار...‌ .

***
فصل دوم:

انچه که برایش جنگیدیم


-آقا! من به شما نصیحت می کنم؛ ای آقای شاه! ای جناب شاه! من به تو نصیحت می کنم؛ دست بردار از این کارها. آقا! اغفال دارند می کنند، تو را من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروی؛ همه شکر کنند .... اگر دیکته می دهند دستت و می گویند بخوان، در اطرافش فکر کن نصیحت مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
از آغوش شهزاد جدا شدم و گفتم:
- مامان کجاست؟ باید ئی خبرو بهش بدم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که شهزاد بازویم را گرفت و گقت:
- آروم دختر... مامان خونه نیست. با مهری زن همسایه رفتند براش آش نذری خرید کنند.
صدای کوبیدن در این حین تکانم داد و لحضه‌ای ترسیدم.
- من باز می‌کنم.
شهزاد برای باز کردن در، بیرون رفت و من روی صندلی چوبی‌ام نشستم و دستم را به میز تحریرم تکیه دادم.
هیچ وقت ان لحظه‌ای که موقع گوش‌ دادن نوار پدرم مچم را گرفت فراموش نمی‌کنم.
او با من تندی نکرد؛ دستانم را گرفت و کنار خوش نشاندم و گفت:
- دخترم. یک سوال ازت می‌پرسم. میخوام راستشو به بابا بگی...خب؟
با استرسی که داشتم در جوابش چشمی گفتم و مهم ترین سوال زندگیم را ان روز از پدرم شنیدم.
- چی باعث میشه که تو به سخنان امام گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
از پنجره شیشه‌ای درون آشپزخانه که به حیاط دیدرس داشت؛ مادر را به همراه کیسه‌های خریدش و چادری که با دندان‌‌هایش نگه داشته بود دیدم.
سریع خودم را از پنجره کنار کشیدم و گفتم:
- بجنبید قایم شید. داره میاد.
هرکی به گوشه‌ای رفت تا خودش را از دید مادر پنهان کند‌. من و مبین پشت مبل یاسی رنگ پنهان شدیم و برای آنکه مبین بی‌اختیار صدایی ایجاد نکند؛ دستم را خیلی نرم روی دهانش نگه داشته بودم.
شهزاد و پدرام به دلایل هیکل بزرگ و بلند قدی‌اشان به اتاق کار پدر رفتند و پنهان شدند.
شیدا درون آشپزخانه پشت اپن پنهان بود و سرش را طوری از آشپزخانه بیرون می‌آورد تا طوری که کسی او را نبیند؛ به اوضاع دید داشته باشد.

در پذیرایی باز شد و مادر با صورتی درهم و خسته وارد شد.
آنقدر درمانده و عاجز بود که نایلون ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
مادر را روی مبل نشاندیم و من به سمت آشپز‌خانه خیز برداشتم.
بعد از برداشتن لیوان شیشه‌ای و گذاشتنش روی میز، به سمت یخچال رفتم. عکسی روی در یخچال نگاهم را معطوف خودش کرد‌.
لبخند پدرم کنار مادر چنان زیبا و نایاب شده بود؛ در طی این چند ماه که دقایقی من را از برهه‌ای که در آن قرار داشتم به گذشته پر داد‌.
به زمان‌هایی که صبح با صدای نجوای پدر با خدا بیدار‌می‌شدیم.
به کلوچه‌هایی که مادر فقط برای پدر درست می‌کرد تا... .
به خودم آمدم و افکارم را از سرم دور کردم؛ سریع در یخچال را باز کردم.
پارچ آب را برداشتم و به سمت میز رفتم و لیوان را پر آب کردم.
از آشپزخانه خارج شدم و مستقیم به سمت مبلی که مادر رویش نشسته بود؛ گام برداشتم.
لیوان را روبروی مادر گرفتم و گفتم:
- مامان! مامان بیا یه قلپ آب بخور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
***
چادر گل‌گلی‌ام را سر کردم و سریع به سمت در حیاط دویدم. در باز بود، مادرم هم بیرون ایستاده و این‌پا و اون‌پا می‌کرد.
شهزاد به تیر چراغ برق تکیه داده بود.
پدرام دست مبین را گرفته بود و به سر کوچه خیره بود.
کوچه‌ی محل زندگی ما کاملا عریض بود؛ برعکس بوارده.
همیشه به مادرم می‌گفتم:( کاش آن‌جا خانه بگیریم) ولی قسمت نبود.
سایه‌ای را از دور دیدیم و چشمانمان درخشید؛ انگار همه می‌دانستیم یا امیدوار بودیم؛ که خودش باشد.
با نزدیک تر شدنش به حس ششمان ایمان اوردیم و بی پروا به سمتش دویدیم.
اول من در آغوشش گرفتم؛ بعد شیدا و بعد مادر و ... .
پدر لبخند می‌زد و نمی دانم فقط در دید من اینگونه بود که او گویی کمی پیرتر شده بود.
انگار زندانی ساواکی ها بودن؛ عمر پدرم را کوتاه‌تر کرده بود.
- بابا دل مو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
از کنار در مبین را دیدم که به پدر و به شخصی که از دید من مشخص نبود؛ نگاه می‌کرد.
ناگهان بدو بدو به سمت من آمد و من کنار رفتم؛ تا وارد خانه شود.
در سفید رنگ حال را باز کرد و گفت:
- یه آقاعه به بابا جون میگه که با خاله سیوا کار داره.
شیدا ابرو درهم کرد و نگاهم کرد.
من با دهانی باز گفتم:
- من از هیچی خبر ندارُم به خدا.
مادر ملاقه به دست، از آشپزخانه خارج شد و نگاهی به من کرد و بعد اشاره‌ای به اتاق کرد.
مبین که از همه چیز بی‌خبر و در دنیای کودکی خودش سیر می‌کرد؛ ضربه آرامی به پام با دست کوچکش زد و گفت:
- خاله سیوا شیلینی.
شیدا برخاست و دست مبین را گرفت و همانطور که دنبال خودش می‌کشید گفت:
- بیا مامان. خودُم بهت شیرینی می‌دم.
مبین و شیدا به آشپزخانه رفتند.
من سربه زیر به سمت اتاق نقلی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
در را کمی بیشتر باز کردم؛ تا هر دو طرف را رویت کنم.
پدر دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- خب آقا مراد، دنبال چی هستی؟
مراد نفس عمیقی کشید و سرش را خاراند و گفت:
- راستیش...مو اتفاقی تو جزیره مینو، با دختر شما ملاقات کردم...اما نقل این حرفا نیست.
پدر که گویا کفری شده بود؛ صدایش را کمی بالا برد و گفت:
- الان کار شما اینجا چیه پسرم؟
مراد تسبیحی را از جیبش بیرون آورد و همان‌طور که با مهره‌های آن بازی می‌کرد گفت:
- یه امانتی. وقت ندارُم بگم از کجا اینجا رو پیدا کردم...یا حتی بگُم جریان آشنایی مو با دختر شوما چی هس؟ یه امانتی رو باید بدم دست دختر شوما. به وقتش ازش پس می‌گیرُم.
مادر و پدر به صورت همدیگر خیره بودند که مراد ادامه داد:
- کجاست؟
قبل آن‌که حرکتی بکنند؛ ناخودآگاه از اتاق بیرون آمدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
***
- یعنی چی که امانتی داده دست دختر مو...بعد حرف کوچه به کوچه ویلون شده که چی؟ دختر حاجی نامزد کرده هیچ...تازه پسر مردُم براش امانتی برده!
سینی چای را روی فرش دست‌باف خانه گذاشتم و به گل‌های قالی خیره شدم.
با خوردن چیزی به بازویم، متوجه قاشقی که توسط مادر به طرفم پرتاب شده بود؛ شدم.
چشم‌هایم گرد شده و رو به مادر با اعتراض گفتم:
- مامان!
مادر حرصی غرید:
- یامان. پاشو از اونجا. خواب بودی، محمد زنگ زد گفت می‌خواد بدونه جریان این مراد چیه...الهی جز جیگر بگیری که کاری کردی؛ گرفتار حرف مردم بشیم.
لب گزیدم و بغضم را به اجبار خفه کردم. برخاستم و به سمت اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادرم هم کم نیاورد و شروع کرد به غر‌زدن و فحش دادن.
آن‌ها به فکر محمد و خانواده‌اش بودند و من هنوز سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,763
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
صدای محکم در زدن به گوش رسید؛ آنقدر صدا بلند بود که من در یک آن تکان خوردم.
مبین را گوشه‌ای رها کردم و به سمت در شتافتم.
مادر زودتر در را باز کرده بود.
پشت سرش ایستادم؛ حلیمه خانم با صورتی رنگ پریده و چشمان قرمز نگاهمان می‌کرد.
مادر چنگی به صورتش زد و گفت:
- وِه خدا مرگُم بده...! چرا این ریختی شدی؟
حلیمه‌خانم با لکنت گفت:
- راحله...بدبخت شدیم... .
قلبم تند می‌زد و دلشوره تمام وجودم را مثل خوره می‌خورد.
مادر صورتش درهم رفته بود.
- چیشده دختر؟ نصف جونُم کردی.
حلیمه خانم مادرم را در آغوش گرفت و گفت:
- راحله سوختند...بچه‌هامون سوختند.
چنگی به قلبم زدم و گفتم:
- بچه‌ها؟ سوختن؟
مادرم بازوهای حلیمه‌خانوم را گرفت و گفت:
- چی‌داری میگی؟
حلیمه‌خانوم گریه‌اش بیشتر اوج گرفت و گفت:
- سینما رکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا