- ارسالیها
- 1,310
- پسندها
- 28,718
- امتیازها
- 53,071
- مدالها
- 23
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
من هم نمیدانستم قرار بر چه اتفاقی بود. کلاسهای مدرسه تمام شد و خانوم موسوی روی میکروفون اسم من و تعدادی بچهها را خواند و گفت:
- این دانشآموزان که اسمشان را خواندم؛ امروز کلاس رقص باله دارند؛ لطفا به سالن بروند.
به خانوادهام خبرنداده بودم؛ محمدقبل خارج شدن از راهرو، اسم من را از میکروفون شنید و به سمتم آمد و همانطور که سر به زیر بود و گهگاهی به صورتم نگاهی میانداخت گفت:
- شیوا قضیه ئی رقص و جنگولک بازی ها چیه؟ مگه آقات سی تو نگفت که از ئی خبرا نیست؟
این قدر عصبانی بود که احساس کردم؛ قلبم کارش از دلشوره گذشت و چرخ و فلکی درست که با هر حرف محمد انگار آن بالا گیر میکرد و استرسم را بیشتر میکرد.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- مو... .
هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که (سوفیا) که لباس...
- این دانشآموزان که اسمشان را خواندم؛ امروز کلاس رقص باله دارند؛ لطفا به سالن بروند.
به خانوادهام خبرنداده بودم؛ محمدقبل خارج شدن از راهرو، اسم من را از میکروفون شنید و به سمتم آمد و همانطور که سر به زیر بود و گهگاهی به صورتم نگاهی میانداخت گفت:
- شیوا قضیه ئی رقص و جنگولک بازی ها چیه؟ مگه آقات سی تو نگفت که از ئی خبرا نیست؟
این قدر عصبانی بود که احساس کردم؛ قلبم کارش از دلشوره گذشت و چرخ و فلکی درست که با هر حرف محمد انگار آن بالا گیر میکرد و استرسم را بیشتر میکرد.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- مو... .
هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که (سوفیا) که لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش