• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هبه‌ی مینو | الی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lili.Da
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,900
  • کاربران تگ شده هیچ

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
هبه‌ی مینو
نام نویسنده:
الی
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد: ۴۳۴۹
ناظر: Queen_Hero 20-hasti


هبه_ی مینو.jpg
خلاصه: شیوا به همراه دوستانش به لب شط می‌رود. بی‌خبر از آنکه دریا برای او تحفه‌ای آورده است. تحفه‌ای که لاف زیاد می‌زند؛ اما هبه‌ی شیوا می‌شود.
موضوع 'داستان هبه‌ی مینو|Eli کاربر انجمن یک رمان' گفتمان‌آزاد - داستان هبه‌ی مینو|Eli کاربر انجمن یک رمان

گفتاری از نویسنده:

به دلیل سیر داستانی هبه مینو من تصمیم گرفتم که هر قسمتی از زندگی شیوا را فصل بندی کنم.
فصل اول شامل کودکی شیوا است؛ که این فصل کوتاه است و فصل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Lili.Da

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,428
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
19
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
بسم تعالی

فصل اول:
برگی از کودکی که دیگر بر‌نمی گردد

هر روز دریا فراق را به جان آدم‌های زیادی می‌اندازد.
خیلی‌ها دریا را متهم کردند؛ اما من همیشه عاشق دریا بودم؛ دریا من را ساخت.
دریا من را عاشق کرد؛ دریا موجب وصال شد.
دریا این بار نبرد.


***
هوای گرم و سوزان، حتی کفش نونوار شده‌ی آبی رنگم را شکست داد و داغی‌اش کف پاهایم را سوزاند. چین دامن مشکینم را مرتب کردم و کتاب‌هایم را از روی نیمکت چوبی که پر از نوشته های بی‌محتوای دختر‌های کلاس که گویی بلوغ تازه در جانشان روانه شده بود؛ برداشتم.
لیلی سریع بازویم را گرفت و با کشیده‌شدن لب‌هایش و نمایان شدن لبخندی که به زیبایی‌اش می‌افزود گفت:
- امروز قراره با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
بی‌حوصله زیر لب جد و آبادش را لعنت کردم.
کیفم میشی‌هایم را تنگ کردم و گفتم:
- ببین مِنو. تو خودِتم بکشی؛ مو تو ائ جشن مشنای تو نمی‌یام. ئی همه دختر می‌خوان بات بُرن. کافیت نِیه. می‌خوای می‌خوای مو هم بیُم که چی بشه؟ آش تی تی' بازی کُنُم؟
سم چانه‌ام را در دستان سردش گرفت؛ ابروهای بورش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید‌شده‌اش غرید:
- تو چی گفت؟ اهمیت نداشت. تو در جشن من هست.
به زور فارسی صحبت می‌کرد؛ اما دست از زور‌گویی‌اش برنمی‌داشت. چشمان آبی ناپاکش من را احاطه کرده بود؛ او چه فکر می‌کرد؟ من خام زیبایی ظاهرش و پول کثیفی که با درون شیشه کردن خون مردم، به دست می‌آوردند می‌شوم؟. ابدا!
مگر به خواب رفته باشد! خواستم جوابش را بدهم که با حس سنگینی نگاه آشنایی سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
لیلی با نیش تا بناگوش باز شده‌اش نگاهی به محمد و من انداخت؛ چشمکی زد و با خنده گفت:
- پس مو بیرون می‌ایستم.
چشم غره‌ای برایش رفتم که بی‌توجه به من، بیرون رفت. لابد باز رفته بود تا در گوش دخترا شایعه‌ای از من پخش کند. هربار که من را با محمد می‌دیدند؛ در رویاهایشان یا عروسی ما را در سر می‌پروراندند یا از سر حسادت، روح پرفتوح پدربزرگ من و محمد را که از همان بچگی ما را شیرینی خورده هم می‌‌دانستند، لعن و نفرین می‌کردند.
من علاقه‌ای به محمد نداشتم اما از او بدم نمی‌آمد. به قول شیدا خواهر بزرگترم، این پسرک خوشتیپ محجوب مرا می‌خواهد و من دیگری و دیگری او را.
اینطور نبود که محمد پسر بدی باشد، نه. اتفاقا تمام ملاک‌های یک مرد موفق و خوب را داشت؛ اما دل من برایش نمی‌لرزید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
دوستان به دلیل زیاد شدن خط‌های پارت قبل، تعدادی از خط های قبل با پارت جدید ادغام شدند
گویی تمام مدت منتظر او کنار در ایستاده بود.
انگار محمد فقط خواسته بود دفتر خاطراتم را بدهد یا دستور بدهد که زیاد بیرون نمانم.
کیفم را برداشتم و کتاب‌هایم و دفتر خاطراتم را در آن گذاشتم.
تاری از موهای قهوه‌ای رنگم، به صورت خیس از عرقم چسبیده بود را کنار زدم و با بی‌حوصلگی از کلاس خارج شدم و با یادآوری کلاس آوازی که به عنوان فوق برنامه در مدرسه برگذار می‌شد؛ آه از نهادم بلند شد.
هیچ یادم نمی‌رود که با ذوق و شوق به سمت پدرم روانه شدم تا اجازه بگیرم؛ اما شهزاد قبل آنکه پدر زبان باز کند؛ حکم داد:
- نه! نمیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
لیلی دستش را دور بازویم حلقه کرد و با چشمان ریز شده پرسید:
- شیوا! بگو بینُم تو واسه این آقا‌زاده چی‌ می‌خری؟
ابرو درهم کشیدم و رویم را به سمت دیگه گرفتم.
- هیچی. من به مهمونی نمی‌یام.
لیلی هینی کشید و گفت:
- شوخی می‌کنی با مو نه؟ اخه تونو و مینا نیاین نمیشه که.
نگاهی به مینا که مظلوم در سکوت کنار من راه می‌رفت انداختم و پرسیدم:
- تو سی چه نمی‌ری باشون؟
مینا بی‌حال موهای فر طلایی‌اش را بالای سرش برد و با کش مشکی آن‌ها را بست و انگار با آه سخن گفت:
- محمد رو شما مگه نمی‌شناسید. مرغ این پسر یه پا داره هوار تا. تونِم نمی‌ذاره بری شیوا. خب ئی اق داداش مو با شهزاد شما رفیقند.
لیلی حرصی دستش را به سمت ما در هوا تکان داد و گفت:
- خاک تو سرتون بره. سم، شما نیاید مونو و مرضیه و شیرین رو راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
با شنیدن صدای خش خش، متوجه حضور کسی شدم. سریع از جایم برخاستم؛ گوشه پیرهن بلند گل گلی‌ام را در دستم مچاله کردم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و به راستی همه چیز پتانسیل یک پایان تراژدیک برای زندگی من را داشت.
صدای پای او مدام نزدیک تر و واضح‌ تر به گوش می‌رسید؛ ضربان قلب من تند‌تر می‌شد و احساس می‌کردم این لحظه می‌تواند یک سکانس عالی برای پایان رساندن یکی از قسمت‌های سریال باشد. میشی‌هایم بی‌قرار اطراف را کند و کاو می‌کرد.
در افکار خود پرسه می‌زدم که با دیدن شهزاد خیالم راحت و قلبم به آرامش رسید.
ته ریشی که داشت و موهای پر کلاغی‌اش که به بالا حالت داده شد بود؛ دل هر دختری را به لرزش در می‌آورد.
دل دل قربون صدقه‌اش رفتم ولی وقتی نزدیکم شد؛ اخمی کردم و گفتم:
- شهزاد! چیزی شده؟
شهزاد دست در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
بشقاب را از روی دستم برداشت و به عقب برگشت؛ در دیگ را باز کرد که بخارش لحظه‌ای دیدگانش را تار کرد که عصبی شد و صدایش کمی بالا رفت:
- مامان و درد. چقده حرف می‌زنی.
گویا امروز اعصاب نداشت؛ باید بی‌خیال پرس و جو از او می‌شدم.
این در فکر بودن پدر و بی‌اعصاب بودن مادرم اشاره فقط به یک مورد بود.
خبرای بدی در راه هست! بشقاب‌هایی که توسط مادرم پر می‌شد را به پذیرایی می‌بردم و روی سفره گذاشتم.
در دل بار‌ها نام خدا را بر زبان راندم و سعی کردم مثبت فکر کنم؛ اما مگر این ذهن منفی باف من جز بدترین اتفاق‌ها به چیز دیگر فکر می‌کرد.
شهزاد یا از چیزی با خبر است و پنهان می‌کند یا او را هم مانند من با جریان خواستگاری پیچاندند.
قاشق‌ها را روی سفره گذاشتم و کنار سفره نشستم؛ پدر دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
چیزی از طعم غذا متوجه نشدم؛ بعد از کمک در ظرف شستن به مادرم به اتاقم برگشتم.
با ورودم به اتاق اولین چیزی که به چشمانم خورد؛ عکس‌های هایده و مهستی روی دیوار بود.
روی تشک گلبهی رنگم دراز کشیدم؛ پنجره اتاق رو به حیاط باز بود؛ همیشه موقع خواب پرده سفید روی پنجره را کنار می‌زدم.
تماشای آسمان در شب، لذت بخش ترین چیزی بود؛ که می‌شناختم.
ستاره ها آسمان را مزین کرده بودند؛ اما هیچ کدام به زیبایی ماه نمی‌رسیدند.
آن شب احساس می‌کردم؛ تحول عظیمی در زندگی من قرار است؛ رخ دهد.
اما هیچ ایده‌ای برای اینکه چه در راه است؛ در ذهن نداشتم.
برای اینکه از درگیری فکری خلاص شوم؛ به سمت ضبط صوت که روی میز تحریر چوبی اتاقم بود رفتم. ضبط را برداشتم و دوباره روی تشک دراز کشیدم؛ صدای ضبط را کم کرده و آهنگ گل سنگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا