- تاریخ ثبتنام
- 20/10/20
- ارسالیها
- 135
- پسندها
- 2,252
- امتیازها
- 11,563
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
ساعت نزدیک به یکِ که وارد کوچهی خاکی گلخونه میشم. نور چراغهای ماشین که کوچه رو روشن میکنه، عمو ولی و صنم بانو رو میبینم که مثل مرغ سرکنده اینطرف و اون طرف رو نگاه میکنند. از دیدن تشویش پیرمرد و پیرزن بیچاره خجالت میکشم و لب پایینم رو با بین دندونهام فشار میدم.
جلوی در گلخونه میرسم. پیرزن هراسون سمت ماشین میاد. سرخی چشمهای ریز عسلی رنگش توی صورت گرد مثل برفش زیادی به چشم میاد.
- نهال جان این وقت شب کجا گذاشتی رفتی دخترم؟ نگفتی ما دوتا از نگرانی میمیریم. حالت خوبه؟ سالمی مادر؟
اینقدر نگران که حتی اجازه نمیده از ماشین پیاده شم. میخوام بهش بگم خوبم اما عمو ولی زودتر از من به حرف میاد.
- آروم باش صنم بانو. میبینی که الحمدلله حالش خوبه. بذار ماشین رو ببره داخل بعد صحبت...
جلوی در گلخونه میرسم. پیرزن هراسون سمت ماشین میاد. سرخی چشمهای ریز عسلی رنگش توی صورت گرد مثل برفش زیادی به چشم میاد.
- نهال جان این وقت شب کجا گذاشتی رفتی دخترم؟ نگفتی ما دوتا از نگرانی میمیریم. حالت خوبه؟ سالمی مادر؟
اینقدر نگران که حتی اجازه نمیده از ماشین پیاده شم. میخوام بهش بگم خوبم اما عمو ولی زودتر از من به حرف میاد.
- آروم باش صنم بانو. میبینی که الحمدلله حالش خوبه. بذار ماشین رو ببره داخل بعد صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر