- ارسالیها
- 3,056
- پسندها
- 55,664
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
احساس راحتی نداشت؛ اما حرفی نزد و لب گزید. آخ خندههای آن پسر، رفتارهای حرفهایاش! انگار مدتها شغلش لبخند زدن به دخترهای جوان و دل بردن از آنها بود!
دوست نداشت واکنشی نشان دهد، هنوز قهقهههای پیتر را به یک حرف ساده و احمقانهاش از یاد نبرده بود. همیشه درمورد او همینطور فکر میکردند! درونگرای مغروری که حرف زدن بلد نیست؛ برعکسش را که میدیدند هرکدام از چشمهایشان به اندازه یک توپ بیسبال بزرگ میشد.
- من یک کافه این اطراف میشناسم، بیا بریم اونجا کمی صحبت کنیم.
او همراه پسر پرانرژیِ کنارش به طرف کافه حرکت کرد. بیرون از پارک، وسط گلفروشی و یک آموزشگاه ساز که از پشت شیشهاش هم میشد آن وسایل جذاب را دید، یک کافه با فضای چوبی و نیمه تاریک قرار داشت که خیلی بزرگ نبود.
وارد شدند، بوی روی...
دوست نداشت واکنشی نشان دهد، هنوز قهقهههای پیتر را به یک حرف ساده و احمقانهاش از یاد نبرده بود. همیشه درمورد او همینطور فکر میکردند! درونگرای مغروری که حرف زدن بلد نیست؛ برعکسش را که میدیدند هرکدام از چشمهایشان به اندازه یک توپ بیسبال بزرگ میشد.
- من یک کافه این اطراف میشناسم، بیا بریم اونجا کمی صحبت کنیم.
او همراه پسر پرانرژیِ کنارش به طرف کافه حرکت کرد. بیرون از پارک، وسط گلفروشی و یک آموزشگاه ساز که از پشت شیشهاش هم میشد آن وسایل جذاب را دید، یک کافه با فضای چوبی و نیمه تاریک قرار داشت که خیلی بزرگ نبود.
وارد شدند، بوی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش