• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جایی که از قلب‌ها گل می‌روید | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 1,448
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
زندگی‌ام را نابود کرده بودی لعنتی! نفس‌نفس می‌زدم. شانه‌هایم از خون بدن او کاملاً خیس شده بود. حتی از زیر لباس مشکی‌ هم حسش می‌کردم. به سمت پشت زندان راه افتادم. جایی که کوهی از جسد دیده می‌شد. تپه‌های کوتاه و بلندی که از لاشه انسان‌ها ساخته شده بود، جلوی چشمم خودش را نشان داد. دخترک را روی خاک تیره پرت کردم. کمی از تپه جسدها فاصله داشت. می‌دانستم که لاشخورها زودتر به این‌جا می‌آمدند. قصد داشتم انقدر آن‌جا بایستم تا حیوانات وحشی سر و کله‌شان پیدا بشود. اگر جلوی چشمم تکه‌تکه شدنش را می‌دیدم بهتر بود، نه؟
- آره... کشتمش... تموم شد.
لب‌هایم کش آمد و دندان‌هایم را به نمایش گذاشت. نفسم خس‌خس می‌کرد. قهقهه زدم و رو به آسمان تاریک دستانم را باز کردم. تمام شد، او مرد و همه چیز تمام شد. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
درحالی که می‌خندید صدایم زد، من هم دستان کوچکم را میان انگشتانش قفل کردم. وقتی دستم را گرفت، دنیایم رنگی شد. همه جا را پر از سبزه‌های نقره‌ای براق می‌دیدم. عادتمان بود همیشه با امی به منطقه گرگ و میش برویم. هوای گرگ و میش مثل احساساتمان بود؛ وقتی که امیا را می‌دیدیم. چیزی میان صبح امید و شبی که باظلمت، قلب‌ها را می‌شکافت.
از روی تختم خودم را پایین پرت کردم. بعد هم خزیدم و دستم را به جلو دراز کردم. کمی راست، کمی چپ، خودش بود! آینه را که لمس کردم، با جرقه آتش نورانی شد و اتاق را روشن کرد. حالا تصویر تخت تک نفره مشکی‌ام را نشان می‌داد و از دورش، نور سفید می‌تابید. با همان نور کم، توانستم از کشوی مشکی مربعی کنارش، آن کیف مهر و موم شده را بیرون بیاورم. روی جلد چرمی مشکی‌اش دست کشیدم و با یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
اما اگر انجام دادنش با دیگران، باعث پایان این حس می‌شد پس شان باید به حرف‌های او گوش می‌کرد.
تصاویر جلوی آینه می‌رقصیدند؛ اما من در دنیای افکارم بیش از پیش غوطه‌ور می‌شدم، تا جایی که نفهمیدم کی آینه خاموش شد و سی‌دی گرد، معلق بین زمین و هوا قرار گرفت.
انگشتان کوچک بین دستان ظریف و زنانه، انگار وقتی آن تصویر را به یاد می‌آوردم، چیزی درون قلبم باعث می‌شد خون بیشتری به سمت رگ‌هایم پمپاژ شود.
دستم را جلوی خودم گرفتم. در آن تاریکی وقتی که حتی نور دور آینه هم خاموش شده بود، من روی تخت نشسته بودم و دستانم را می‌دیدم. این بندبند روی هر انگشت، خطوط کف دست و حتی لرزش خفیفی که داشت، با بوم نقاشی پر از سحر و جادو درون سرم تفاوت می‌کرد.
من، واقعاً تند زدن قلبم را تجربه کرده بودم، نه؟ اما چرا انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
نگاهم می‌کرد. او با ابروهایی درهم تنیده و لب‌هایی خشکیده مرا نگاه می‌کرد. در تمام طول زندگی‌اش حتی وقتی که شکنجه می‌شد، در چشم‌هایش شجاعت می‌درخشید؛ اما وقتی که سینه‌اش با تیزی آن خنجر شکفته شد و خونش زمین را نقاشی کشید، سرش را لحظه‌ای بالا آورد. می‌خواست قاتلش را ببیند و آن‌جا بود که وقتی مرا مقابلش دید، دیگر شجاعت، امید، آرزو و هیچ احساس زیبایی را در چشم‌هایش نمی‌دیدم.
آسمان روشنش، تیره شد. احساساتِ زیبا با مرگ او مرد، خاکستر شد... .
دنیا دور سرم می‌چرخید. آسمان سرخ موراس بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد؛ اما هرچقدر به دست‌هایم می‌تابید، نوری روی آن نمی‌افتاد. مرا تاریکی در خودش می‌بلعید. ولی امیا بعد خوردن خنجر، هنوز هم زنده بود.
- شان... .
صدایم زد، صدای خودش بود؛ نه؟ برگشتم، دور خودم چرخیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
55,551
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
20
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- نمی‌دونم... .
ناخن‌هایش را درون دامن پف‌دار قرمزش می‌فشرد. کم‌کم، محوطه از تمام فلوران‌ها خالی شد. فقط سربازهای زره‌پوش ماندند. ویولت درحالی که با کفش‌های پاشنه‌دارش روی زمین تیره ضرب گرفته بود، به سمت یکی از سربازها برگشت و گفت:
- هی، تو!
سرباز که مانند بقیه زره‌پوشان، سعی داشت نفرین خاموش کردن آتش را اجرا کند، دست از رقصاندن انگشتانش مقابل قصر کشید و به سمت ویولت آمد. مقابل او زانو زد.
- بله شاهزاده!
ویولت، موهای مواج سرخش را پشت گوش گذاشت و با صدایی محکم دستور داد:
- برو و جونیور رو برای من پیدا کن.
سرباز از روی زمین بلند شد. قبل اینکه چشم بگوید، شخصی نفس‌نفس زنان وسط حرف او پرید.
- من رو خواستید شاهزاده؟
چشمان ویولت درخشید. جونیور، با یک حرکت کلاه آهنی‌اش را از روی صورتش برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

عقب
بالا