- تاریخ ثبتنام
- 8/7/18
- ارسالیها
- 3,177
- پسندها
- 55,551
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 20
سطح
40
- نویسنده موضوع
- #11
زندگیام را نابود کرده بودی لعنتی! نفسنفس میزدم. شانههایم از خون بدن او کاملاً خیس شده بود. حتی از زیر لباس مشکی هم حسش میکردم. به سمت پشت زندان راه افتادم. جایی که کوهی از جسد دیده میشد. تپههای کوتاه و بلندی که از لاشه انسانها ساخته شده بود، جلوی چشمم خودش را نشان داد. دخترک را روی خاک تیره پرت کردم. کمی از تپه جسدها فاصله داشت. میدانستم که لاشخورها زودتر به اینجا میآمدند. قصد داشتم انقدر آنجا بایستم تا حیوانات وحشی سر و کلهشان پیدا بشود. اگر جلوی چشمم تکهتکه شدنش را میدیدم بهتر بود، نه؟
- آره... کشتمش... تموم شد.
لبهایم کش آمد و دندانهایم را به نمایش گذاشت. نفسم خسخس میکرد. قهقهه زدم و رو به آسمان تاریک دستانم را باز کردم. تمام شد، او مرد و همه چیز تمام شد. اما...
- آره... کشتمش... تموم شد.
لبهایم کش آمد و دندانهایم را به نمایش گذاشت. نفسم خسخس میکرد. قهقهه زدم و رو به آسمان تاریک دستانم را باز کردم. تمام شد، او مرد و همه چیز تمام شد. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.