متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه مرارت | غزل زندی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: ۳۶۷
ناظر:
عنوان داستان: مرارت
نویسنده: غزل زندی
ژانر: #تراژدی #اجتماعی

خلاصه: وضعیت زندگی اخیر لیلا آنقدر جنگ زده شده که به سختی می‌توان تجدید قوا کرد.
پس از اینکه دخترش به سرطان خون مبتلا می‌شود، می یابد که در پیمودن این راه مرارت کشیدن لازم است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,808
پسندها
45,809
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
IMG_20201004_120606_237.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asma.zr

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
تنها بودن با تنها شدن گاهی جهان‌ها فاصله دارد. شاید بتوان با تنها بودن کنار آمد؛ امّا سنگینی بار گذشته از سوی زمانه پس از تنها شدن شروع سرطانی از جنس «مرارت» است.

سرآغاز:
پاهایش دیگر تاب‌وتوان ایستادن نداشت. با صدایی گرفته و لرزان گفت:
- می‌گند سرطانه. بدبخت شدم، بدبخت! دیگه نمی‌کشم.
- آروم باش لیلا جان! الان قرن بیست و یکمه صدتا روش درمان هست.
چشم‌هایش را بست. بدنش در هوا رها شد. به سختی خود را نگه داشت:
- بچه‌ها بدنشون نمی‌کشه برای درمان.
خود را به سختی به سمت صندلی کشید، نشست. سرش را بی‌جان به دیوار تکیه داد. هنوز لباس‌های سیاهش را
که بعد مرگ همسرش به تن داشت، از زندگی‌اش حذف نکرده بود.
بهار، خواهر کوچکترش کنار او نشست. از بعد مرگ شوهر و مادر و پدر، از دار دنیا، دختر کوچکش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

خانه‌ای که قبل از سرطان باران جنب‌و‌جوش در آن تمامی نداشت، اکنون چندین روز ساکت شده بود. انگار غم روی دوش افراد خانواده چندین برابر سنگینی می‌کرد. صدای چرخ خیاطی بهار از اتاق می‌آمد. لیلا داد کشید:
- می‌رم کافه. خداحافظ.
صدای چرخ خیاطی متوقف شد:
- باشه، مواظب خودت باش.
- حواست به باران هست دیگه؟ بی‌اشتها بود به زور بهش صبحونه بده. خون دماغ شد زنگ بزن بهم خودم رو برسونم.
- باشه.
با چشمان سیاه‌رنگش به آینه جلوی در نگاهی انداخت تا بازتاب خودش را خوب نظاره کند. سعی کرد به موهای مشکی‌اش که کمی با رگه‌های سفید تلفیق شده بود سر و سامان بدهد.
از خانه تا کافه راهی نبود. می‌توانست صبح خوب به کارها برسد و ربع ساعت قبل از تایم شروع کار، راه بیفتد. هنوز پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
چرخید و سریع قدم برداشت.
آنقدر ذهنش مشغول بود که متوجه نشد کافه را رد کرده و مجبور شد تمام راه را برگردد. دیگر نفس راه رفتن نداشت. کل ساختمان را پیچید تا از در پشتی کافه، که رو به زیرزمین بود وارد شود.
پله‌ها را نفس‌زنان، قدم قدم طی کرد. برعکس دیگر روزها که درْ آشپزخانه صدا به صدا نمی‌رسید این‌بار سکوت تمام فضا را پر کرده بود. کسی حرفی نمی‌زد؛ و گویی ترس به وجود همه افتاده بود. دونفره کف آشپزخانه نشسته و بقیه به دیوار تکیه داده بودند. کمی دل‌شوره به دلش افتاد:
- سلام. چیزی شده؟!
یکی از آشپزهای مرد که چهره‌ای کشیده و قدی بلند داشت ایستاد و با چهره‌ای درهم گفت:
- کافه داره ورشکست می‌شه می‌خواند ببندنش.
- چی؟ اینقدر یهویی؟
جوابی دریافت نکرد. ادامه داد:
- خب الان پس ما چی می‌شیم؟ چیکار کنیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
پیرمرد تاکسی‌چی تا شرایط دشوار لیلا را دید پیاده شد و در را برای او باز کرد. از دم خانه تا بیمارستان کاری به جز زل زدن به باران نکرد. فکرها می‌آمدند و می‌رفتند:
- چرا سر بهار داد زدم؟ اصلا چرا باید این همه اتفاق برام بیوفته؟
پیرمرد تاکسی‌چی هنگام دریافت کرایه با فخر فراوان گفت:
- برای شما بیست تومن.
لیلا که کمی حرصش گرفته بود پول را به او داد و سریع خود را به بخش اورژانس رساند. سرطان خون چیز کمی نبود. بیماری دخترش کاری با اون کرده بود که از همه چیز بترسد و زجر بکشد؛ صدای گریه‌های کودکان دیگر او را می‌رنجاند، یا بی‌تابی مادری که دنبال فرزندش در اورژانس می‌گشت.
باران با خستگی تمام در آغوش مادرش بود. دهان به سخن گشود:
- مامان، سردمه.
لیلا خود را به پرستاری رساند و شرایط را توضیح داد. پرستار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای چرخ‌خیاطی بهار پس‌زمینه زندگیشان شده بود. لیلا همیشه دعا می‌کرد که هیچ وقت این چرخ بیکار یک گوشه خاک نخورد و بهار بتواند با پول این کار، کمی خرج خود و جوانیش کند. بهار را جویای احوال شد و با کمی خوش‌وبش دل همدیگر را به دست آوردند. از کل اتفاقات امروز گفت. از دست دادن کار، آمادگی برای گرفتن کار جدید. ساعت ده بود؛ یعنی هنوز وقت داشت تا به کافه جدید مراجعه کند. جلوی آیینه رفت. موهایش را با کش بست و کمی کرم به صورت خود زد تا کمی بهتر به نظر برسد.
حلقه ازدواجش را در دست کرد. با این کار احساس بهتری داشت. انگار میزان تنهایی‌اش کمتر می‌شد.
آن کافه هم چندان راه طولانی نداشت. خود را به آنجا رساند و درباره شرایط موجود صحبت کرد. خانم هم‌سن و سال خودش، او را تا دم در اتاق مدیریت همراهی کرد. چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #8
تا خانه کاری بجز اشک ریختن نکرد. قبل از اینکه به خانواده سلام کند گوشی تلفن را برداشت و به پلیس 110زنگ زد و با جواب عجیبی روبرو شد:« خانم شما باید همون موقع تماس میگرفتید!»1
حالش بدتر از گذشته بود. همان‌طور که گلویش می‌سوخت و بین نفس‌هایش صدای خس‌خس شنیده میشد، با لب‌های خشک لب به سخن گشود و همه چیز را برای بهار توضیح داد.
از پنجره، با صورتی ورم کرده و خسته، به باران که در حیاط با خود بازی می‌کرد، نگریست. ساعتش را باز کرد و
به پیشانی‌اش چسباند بلکه کمی خنک شود.
- بهار. حالم از هرچی مرده بهم می‌خوره. فکر میکنی اگر محمد بود این بلا سرم میومد؟ اصلا اگه محمد
بود من مجبور بودم مثل کوزت تو آشپزخونه یه سری سگدونی کار کنم؟
بهار با صورتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #9
موبایل او زنگ زد. همکار سابقش بود، همان که باعث شد لیلا به آن صحنه دردناک گره بخورد.
- گمشو!
- کیه لیلا؟
- همین زنیکه که من رو به اون ماتَم‌دونی کشوند!
- مگه کسی بردت اونجا؟
- اه! همین که اونجا رو بهم معرفی کرد!
- آها ببخشید.
حدودا سه-چهارتا میسکال از او روی گوشی افتاد. لیلا دیگر کلافه شده بود و تماس بعدی را با لج جواب داد:
- بله؟
بهار گوش‌هایش را تیز کرد تا مکالمه خواهرش را بشنود، اما جز وز وز تلفن‌همراه و صدای عصبی خواهر چیزی
متوجه نمی‌شد:
- خانم عزیز لااقل به‌خاطر حرمت اون چندماه کارمون این کار رو با من نمی‌کردی! واقعا نمی‌دونی دارم چی میگم؟ من رو فرستادی تو اون باتلاق بعد ندونم‌بازی در میاری؟
باران که روی اُپن نشسته بود با تعجب و ترس به مادرش نگاه می‌کرد. لیلا متوجه نگاه سنگین بهار و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,867
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #10
فصل دوم

صدای گنجشک‌ها و چرخ بهار رسیدن صبح و هوای روشن را خبر می‌داد. صبح شده بود، اما برای لیلا چنین نبود. صدای چرخ متوقف شد و چندی بعد بهار بالای سر او بود:
- لیلا، از هشت گذشته. نمی‌خوای بیدار شی؟ پاشو برو یه سری به مدارس بزن تروخدا ببین نمی‌گیرندت؟
- باشه. صبر کن.
انگار کنترل بدنش دست ذهنش نبود. بله بدن ذهن او را کنترل می‌کرد. احساس کرد چیزی در بدنش درحال جنگ با اوست. خیره به سقف و نمی‌دانست به چی فکر می‌کند. با صدای بهار به خود آمد:
- کجایی زن؟ نه شد! پاشو لعنتی! نمی‌خوای بری هم باید بیدار بشی که تار عنکبوت به تشک نبندی!
- حال ندارم.
سمت لیلا آمد. دست او را گرفت و کشید:
- به چی فکر می‌کردی؟
- نمی‌دونم. یادم نیست.
تلو تلو خوران از اتاق بیرون آمد. دنبال باران گشت. با دیدن او پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا