متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,575
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #21
از وضع فعلی، حالش بهم می خورد. بی آن که بفهمد دوید و دوید. به هیچ عنوان نمی‌خواست تئودور آسیب ببیند، به هیچ عنوان! جانش گویا مانند یورناهای رنگارنگ، هوس بیرون کشیده شدن از چشمانش را داشت. گویا زندانی شدن مانند یورناها در آن گوی‌های ریز زیر دستان شنل پوشان را دوست داشت.
دیمیتری قبل از هر عکس‌العمل آن شنل پوش، تئودور را کمی هول داد و سپس مشت سنگینی به صورت مرد زد. شاید نزدیک شدن به آن‌ها کار آسانی بود ولی از ترس مرگ کسی نزدیکشان نمی‌شد؛ مانند خیلی از اهداف، رسیدن به آن‌ها آسان است ولی ترس شکست، نمی‌گذارد ما پیروز شویم.
مرد شنل پوش با بهت به سمت دیمیتری برگشت. با خشم به سمتش قدم برداشت و یقه‌اش را گرفت. صدای بم و بزرگانه‌ی مرد در گوش دیمیتری پخش شد.
- آخه عوضی، خیال می‌کنی عرضه‌ت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #22
دیمیتری متوجه نور سیاه رنگی که مستقیم به سمتش می‌آمد، شد. ناخودآگاه دست از مبارزه کشید و میخ سیاهیِ نوری که هوا را می‌شکافت و به سمتش می‌آمد، شد.
همه چیز انگار روی دور آهسته‌ حرکت می‌کرد. نفس دیمیتری بند آمده بود، واقعا نمی‌توانست کاری کند. تک تک اعضای بدنش کرخت شده بود. قبل از این که نور گردنش را بشکافد، چشمانش را بست و منتظر مرگش شد. تمام صحنه‌های کودکی‌اش را که جلوی همه تحقیر می‌شد، جلوی همه کتک می‌خورد و تئودور به کمکش می‌شتافت، به خاطر آورد. فکر نمی‌کرد مرگش انقدر زود باشد، به تازگی داشت به خودش افتخار می‌کرد و مسیرش را پیدا می‌کرد؛ اما حالا چه می‌کرد؟ درست داشت نفس‌های آخرش را می کشید. خاطرات زیبایش را یاد می آورد، فقط برای این که با لبخند برود.
از لای پلک‌هایش نور را دید؛ خیلی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #23
این پارت رو تقدیم می کنم به ناز تن عزیزم*.* Tannaz Tannaz
در میان بهت مردم و شنل پوشان، دیمیتری ناخواسته آتش به پا کرد بود، آتشی که گویا تنها هدفش شنل پوشانی بود که در نظرشان نقشه یشان بی نقص بود! دیمیتری برای اولین بار دلش نسوخت، برای شننل پوشانی که در آتش می سوختند دلش نسوخت، برای نامرد هایی که با سنگ ها خورد می شدند دلش نسوخت و تنزین لحظه ای ترسید! دیمیتری که یورنا نداشت، پس چطور با عناصر بازی می کرد؟ آن هم عناصری که هیچ یورنایی نمی توانست با آن ها بازی کند، عناصری غیر پویا!
تئودور هم گوشه ای با اشتیاق به دوستش نگاه می کرد، خوشحال بود که دیمیتری یورنا داشت، پس همه دروغ می گفتند که او یورنا ندارد، او فقط نمی دانست چطور آن را خارج کند!
ولی در این میان، فقط دیمیتری بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #24
تئودور خشکش زد، منظورش چه بود؟ مگر می شود؟ او افسانه ها را خوانده بود، در افسانه ها آمده بود که شخصی با قدرت شیطانی به دنیا می آید، شخصی برعکس هر یورنایی و دنیا را نابود می کند، شاید شخصی بیاید و با نوری سفید نجات دهنده دنیا شود.
تئودور لحظه ای ماند، این امکان نداشت، چرا دقیقا باید یک روز پس از این که پادشاه به او بگوید« تو نور سفید منجی هستی» دیمیتری شود شیطان افسانه؟
سرش را تکان داد، به قدری که حسابش از دست در رفت، با لحن بهتزده و تقریبا ترسیده ای گفت:
_ نه نه، دیمیتری خوبه، دیمیتری کسیه که دلش پاکه، اون شیطان نیست.
تنزین برخاست و همان طور که به سمت در می رفت گفت:
_ فعلا بهش نگو، نمی خوام نا امید شه، اولین راه شوم، ناامیدیه!
تئودور ولی گویا در دنیایی دیگر سیر می کرد، سرش را تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #25
صبح با سروصدای زیادی از خواب بیدار شد. با نگای گیج و خواب آلود به در ودیوار نخودی رنگ نگاه کرد. از آن جایی که سروصدا نخوابید، روی تخت ساخته شده از عاج فیل و پوست خرس قطبی، برخاست و به سمت در رفت، دستگیره ی ریزکاری شده با رنگ طلایی را کشید و با دیدن دیمیتری که وسط اتاق در حال ورزش بود، خشکش زد.
_ سلام تئو، صبح بخیر.
این جمله دیمیتری باعث شد که از بهت خارج شود و با اندوه به دیمیتری خیره شود؛ دیمیتری عادت کرده بود که گریه نکند، مرد بود دیگر، عادت کرده بود بخندد، شاد بود دیگر!
دیمیتری با دست به کنار خود اشاره کرد و گفت:
_ فرمانده، بیا ورزش کن از فرم نیوفتی.
تئودور بعد از کمی مکث با اخم به سمتش رفت و بی توجه به لحن شوخ طبع دیمیتری که می گفت« چرا قیافت اینقدر ترسناک شد؟» بلند و با استحکامی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #26
دیمیتری با خوشحالی تصمیم گرفت تا به شهر برود. اینبار می‌دانست که ملاقات او و مردم، مانند همیشه نخواهند بود؛ به همین خاطر بسیار خوشحال و پر انرژی بود.
اینبار بر خلاف همیشه یک لباس نو و زیبا پوشیده بود و با ل**ب هایی که به لبخند باز شده بودند، از خانه تئودور که کنار قصر بود خارج شد، جاده خاکی که بین دو دیوار حصار شده بود را در پیش گرفت، دیوار سمت راستش با پیچک های بنفش و دیوار مقابل آن با پیچک هایی از همان نژاد اما قرمز رنگ پیچیده شده بودند.
وارد شهر شد؛ هیاهویی که داخل شهر بود را تا به حال ندیده بود، هرکسی در گوشه ای نشسته بود و مشغول پچ پچ بود، جلوی خانه های قرمز و آبی و سبز، پر بود از افرادی که برای همدیگر داستان تعریف می کردند، داستانی که گویا برای خود هم ترسناک بود.
دیمیتری بازوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #27
********
تئودور کنار سربازانی که زره بنفش پوشیده و به نشانه احترام صاف ایستاده و دستشان را روبه روی صورتشان قرار داده و کف دستشان که علامت پادشاهی یورهاوایی بود را در معرض دید قرار داده بودند.
تئودور این روز ها فقط به خشونت معروف بود و خوب بودنش با دیمیتری چیزی بود خلاف تصور زیر دستانش، با اقتدار روی سنگفرش های یاسی ی که در تمام قصر زمین را پوشانده بود قدم برداشت و روبه روی قصر با عظمت سفید رنگ ایستاد و همان طور که علامت پادشاهی را در مقابل سربازان قرار داده بود فریاد زد:
_ با تذکار پادشاهی یورهاوایی و سوگواری برای سربازانی که جانشان را فدایش کردند، سوگند میخورم که از این لحظه به بعد اگر کسی تنها زنده بماند، او را مجازات کنم!
نگاهی تیز به سربازانش انداخت و همانطورکه دور علامت روی دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #28
تو نظر سنجی بالا شرکت کنید:wink:

صدای دویدن تئودور، میان سروصدای بازار گم می شد، نفس نفس می زد و دنبال دیمیتری بود؛ نکند شایعه ها را بشنود؟ آن ها چطور فهمیده بودند قدرت دیمیری یورنا نیست؟ اصلا چرا باید دقیقا دراین زمان دیمیتری چنین قدرتی پیدا می کرد؟
با چشمانی نگران می دوید و میان جمعیت دنبال دیمیتریی می گشت که مانند قبل از جثه کوچکش نمی شد او را شناخت، بلکه باید از عضلات بیش از حد قوی اش او را شناسایی کرد. در میان خیمه های رنگا رنگ که روی دکه های دست فروشان و بعضی مغازه ها کشیده بود، روی کاشی های نارنجی رنگ می دوید که نگاهش روی دو چشم آبی خیره ماند، نفسی عمیق از سر آسودگی کشید و به سمتش دوید، بازویش را در دست گرفت، همان طور که نفس نفس می زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #29
دیمیتری بی خبر از همه چیز با کنجکاوی به مردم نگاه می کرد که ناگهان یکی از جمعیت خارج شد و گوجه ای از میان بارش دراورد به سمت دیمیتری پرتاب کرد که باعث شد دیمیتری خشکش بزند، چرا این کار را کرده بود؟ مگر او جه کرده بود؟ همان شخص فریاد زد:
_ این شیطان رو از اینجا دور کنید.
همه گویا منتظر همین کار کردند که هیاهو به پا کردند، برخی فریاد می کشیدند و برخی هم هرچی که پیدا می کردند به سمت دیمیتری پرتاب می کردند ولی دیمیتری عکس العملی از خود نشان نمی داد و فقط با بغض و نگاهی خشک شده به آن ها نگاه می کرد، تئودور سریع جلوی او ایستاد و به چیز هایی که به کمرش می خوردند اهمیت نمی داد و فقط با نگرانی به دیمیتری خیره بود، از نگاه دیمیتری ترسید، هیچ احساسی در آن نبود، نه ناراحتی، نه خشم، نه هیچ حس دیگری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #30
#پست بیست و هشتم
دیمیتری مدت ها بود که بدون هیچ فکری راه می‌رفت و راه می‌رفت.
با شهابی که از آسمان گذشت، به خودش آمد. روزش چه زود شب شده بود. به اطرافش نگاه کرد تا موقعیتش را پیدا کند؛ آن درخت...
آن درختی که در کودکی از آن آویزان می‌شد تا نیم نگاهی از تنزین داشته باشد را دید.
آهی کشید، به درخت تکیه زد و سُر خورد و روی زمین نشست.
مشتی خاک از روی زمین برداشت و مقابلش گرفت.
در حینی که مشتش را باز می‌کرد تا خاک‌ها به تدریج روی زمین بریزند، زمزمه کرد:
-من نمی‌فهمم.
مشتش را روی زمین کوبید و با خشم و ناراحتی گفت:
-انگار من از همون بچگی نحس بدنیا اومدم، بی یورنا و با یورنا برای این مردم فرقی نداره!
زانوهایش را جمع کرد و سرش را روی آن‌ها گذاشتند.
صدای خش خش برگ ها باعث شد سرش را بالا بیاورد؛ خیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا